۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

براندازی نرم که می گن اینه؟ خودش خوبه ولی آدماش...

عروسی هم که می ریم آخرش "ای ایران" می زنیم و به هم "وی" نشون می دیم. این جوریاس! بله!
.
پ.ن. فک کن یه سال دیگه فیلم عروسی رو که آقای آتلیه می ده، دست جمعی می شینیم نگاه می کنیم.... یا خوشحال می شیم می گیم ایول! یا یه فحش به خودمون می دیم می گیم عجب دل خوشی داشتیما!

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

درخت انجیر پیری که تو باغ بود همه ی کودکی های مرا می دید.


من برگشتم. با موهای آبی!
.
پنج روز نبودم. وقتی اومدم اتاقم واسم تازگی داشت.. الانم انگار بعد از مدت ها می خوام برم سرِ کار.
خوب بود. بعد از مدت ها یه روز جمعه رو عین زمان بچگی ها خونه مامان بزرگ بودن. دست جمعی.. آش رشته خوردن... کباب خوردن... سر و صدا کردن... از همه ی دنیا دور بودن...
خوب بود .. اون قدر که الان دوست ندارم همه ی دلتنگی های قبلم یادم بیاد... خوب بود ... ولو شدن تو بچگی ها...


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

خفه شید احمق ها! ترسوها!
کرم های زیر خاک!
موریونه های کور!
مهمونای پر خور سفره ی مرگ
که نگاه هرزه تون تو هر سوراخ
داثما منتظر مرگ کسی است
مرگ یک یاخته یا یک انسان
مرگ یک پلنگ یک پروانه
مرگ یک جلبک کوچک، یه نهنگ
چه تفاوت داره؟
اونقدر هست که در این جشن بزرگ
همه دعوت دارین!
جشن گندیده ی مرگ!
جشن پایان تلاش تلخ مردی تنها!
جشن فارغ شدن مرگ از کار حیات!
یه ضیافت!... یه سور!
چه تفاوت داره؟
اونقدر هست که شکم های شما سیر بشه!
.
ماه و پلنگ- بیژن مفید


۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

هممممش تنم می خاره!



این قدر دلم می خواد این آهنگ "گلادیاتورها"ی نامجو رو بدم این همکار خر/ حزب/ اللهی مون گوش کنه (ترجیحا با برادرش که می شه به عبارتی همون همکار کارآموز مذهبی فضول). بعد من نگاشون کنم بخندم!

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

Master of Puppets


صبح مامان کله شو می کنه تو اتاق می گه ساعت ده و نیمه! پاشو روز تعطیل با هم صبحانه بخوریم! مثل جنازه پا می شم! می گم ای بابا یعنی من این قدر دیروز خسته شدم؟ پا می شیم نیمرو می زنیم با بربری داغ. از در و دیوار حرف می زنیم. دارم سمنو و چایی می خورم که یه نگاه به ساعت میندازم می بینم نُهه! می گم اِ خب می گفتی می زدیم pmc یه کم آهنگ دلنگ دولونگی گوش می کردیم*!
.
* سرِ ساعت نُه آقای پارازیت از خواب بیدار می شه همه ی کانال ها به رحمت ایزدی می رن! (بی ادبانه ش می شه به ... می رن!) بیچاره روزای تعطیل هم میاد سر کار!
.
آقای همراه اول. برادر سپاهی همه که مثل شما نماز صبح نمی خونن که ساعت پنج صبح msg ِ تبلیغات نمایشگاه تلکام می زنی لامصب!
.
نه واقعا آدم داره می میره... می دونه هم که داره می میره اون وجدان لعنتی ش یه کم خِرِشو نمی گیره دست از دغل بازی برداره. برادر کردان! ما که همشهری هستیم می دونیم چه پرونده ی داغونی داری... این همه اومدی دروغ بافتی هیچ رقمه هم کوتاه نیومدی... الان سرطان و عفونت ریه و آنفولانزا و .. ای بابا .. این دمِ آخری حداقل یه توبه ای می کردی چار کلوم حرف راست می زدی! نمی ارزید به خدا این همه خودتو ملعبه ی دست آقایون کردی!
.
پ.ن. من کلا می خواستم همون پاراگراف آخرو بگم ... قبلش حاشیه داشتم می چیدم :)
پ.ن.2 و این موضوع هیچ ربطی به این نداره که من از این خبر خوشحال شده باشم یا اینکه دلم نخواد خوب شه.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

سوختن در آب، غرق شدن در آتش *


امروز روز عجیبی بود؛ اولش طعم گسی داشت، اینکه قراره روز رو یه جوری شروع کنی و نمی شه و برنامه ت به هم می خوره و به خاطر پیچیدگی برنامه ها ظهر می رسی سر کار. مجبور می شی واسه اینکه کارت تموم بشه و پنج شنبه نیای تا هفت ونیم بمونی اما احساس خستگی نمی کنی. بعد از مدت ها از یه مسیر قدیمی با اتوبوس میای و نزدیک خونه که می رسی می بینی کتاب فروشی سرِخیابون به مناسبت هفته کتب تخفیف زده، می ری دو تا کتاب واسه خودت می خری و دفتر و مداد طراحی (چون امروز احساس کردی دلت می خواد رو ورق بزرگ خط خطی کنی!) راضی هستی از خستگی ملسی که داری، فکر می کنی خونه که رفتی اون لباسی که دوست داری بپوشی، چراغ اتاقتو خاموش کنی و فقط چراغ مطالعه بالای تختت رو روشن بذاری و کتاب بخونی، بعدشم یه کاسه ماست و خیار و گردو جوونه ی ماش بخوری و راحت بخوابی...
میای خونه... هیچ چیز اون جوری که تو می خوای پیش نمی ره. ساعت ده و نیم. رو تختت طاقباز خوابیدی و سقف رو نگاه می کنی و... هیچ چی، وقتی اعصابت خورده نمی تونی به چیزی فکر کنی. سقف رو نگاه می کنی و فکرها میان و می رن، بدون اینکه وایسن تا ببینی حرف حسابشون چیه.
.
پ.ن. پا شدم رفتم تو آشپزخونه واسه خودم ماست درست کنم. نزدیک بود واسه خاطر جوونه های ماش که نوکشون سیاه شده و اینکه چرا وقتی من نیومدم لبوهای داغ رو گذاشتن تو یخچال گریه کنم. الانم اومدم نشستم رو تخت، مثل احمقا دارم گریه می کنم واسه اینکه آرنجم خورد به در!
.
* اسم کتاب شعر چارلز بوکوفسکی... یکی از دو تا کتابی که واسه خودم خریدم

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

کار، کار ِ انگلیساست!


این بنرهای نور/علی شوشتری رو دیدید همه جای شهر زدن دیگه؟ (واقعا میشه کسی ندیده باشه؟ سر هر چهار راه و تقاطع زدن) تا حالا خوندینش کامل؟ پایینش نوشته به دست مزدوران انگلیسی و آمریکایی به شهادت رسید! اونم وقتی بعد از انفجار بمب سیستان آمریکا رسما اعلام کرد این مسئله ربطی به اون نداره و آمریکا این حرکت رو محکوم می کنه! نمی دونم چرا این مرض مسری تو کشور افتاده که از بالای بالای حکومت!گرفته تا این ا.ن. و هر کس دیگه ای که یه نیمچه تریبونی دم دهنشه فرافکنی می کنن.. خالی می بندن... واقعا خجالت داره.

این روزها خیلی عصبی تر و حساس تر شدم. بیشتر از همه رو رفتار تک تک آدم ها. بیاین از خودمون شروع کنیم. قضاوت نکنیم. فرافکنی نکنیم. بسه هر چی تا الان بدون اینکه چهار تا دلیل منطقی داشتیم نتیجه گرفتیم و حکم صادر کردیم. بسه هیچ تقصیری رو گردن نگرفتیم و بهانه تراشیدیم. یه کم صداقت ... یه کم روراستی... یه کم شجاعت.


سوم راهنمایی که بودم یکی از سرگرمی های من و مهتاب این بود که نفری یه کاغذ و خودکار برداریم و هر چی می شنویم بنویسیم و البته تا وقتی داشتیم می نوشتیم حق نداشتیم گوش کنیم. یعنی مثلا اگه می شنیدیم "هی یارو من دارم می رم بوفه یه چی بخرم تو چیزی نمی خوای کوفت کنی؟" تا وقتی که اینو داشتیم می نوشتیم هر چیز دیگه ای می شنیدیم نمی تونستیم بنویسیم و خب مسلمه که مثلا جواب یاروی کذایی رو نمی نوشتیم و جمله ی بعدی ای که می نوشتیم احتمالا خیلی بی ربط بود مثل "اِ واسه زنگ دیگه دراسه القرآنیه رو هم باید می خوندیم؟!" بعد از یه زمان توافقی هم نوشته هامونو واسه هم می خوندیم و بعضی وقتا واقعا جالب می شد. دوست داشتم اون احساس رابطه پیدا کردن بین جمله ها و کلمه های پراکنده رو.

سال اول دانشگاه به واسطه ی کارگاه داستان نویسی مدرن! به طور خلاصه و نسبی با سبک های مختلف داستان کوتاه آشنا شدم. یکی ش چیدمانی از کلمه های به ظاهر مستقل بود. دوسِش داشتم. دلم می خواست یه روز یه هم چین چیزی بنویسم. یه جورایی خصوصی بود حسش. احساس می کردم بین اون کلمه ها چیزهایی هست که فقط مال خودِ خودِ نویسنده ست..

یه CD تو ماشین هست که معلوم نیست از کجا اومده. روش نوشته "موزیک 85" یه سری آهنگ از اندی و افشین و .. خوباشم مثلا میشه ابی و معین! یه آلبوم بنیامین هم داره. یه بار که قصد کرده بودم تمام آهنگاشو دونه دونه بزنم جلو بلکه چیز دندون گیری (در این مورد شاید باید گفت گوش گیر!) پیدا بشه به یه آهنگ رسیدم که همین جوری ترکیب کلمات بود. "ساعت دیوار آینه.."  کلی هیجان زده شدم! مامانم پرسید الان از این خوشت اومد؟ گفتم آره. نمی گم مفهموم عمیقی داشت اما سبک مورد علاقه ی من بود! تمام قصدم این بود که بگویم رفقا یک بار محض تنوع و سرگرمی هم که شده چیدمان کلمات رو امتحان کنین. هیجان خاص خودش رو داره.
آها راستی تو اون CD قاراش میش یه آهنگ فرامرز اصلانی هم هست که من دوسش دارم. همونی که می گه "پایانی باش آغاز اگر نهی..."
.
تکمله: این اون داستانیه که گفتم:
نگاه، لبخند، دندان ها، لب ها، صدا، س/ ک/س، اتومبیل، احساس، آپارتمان، نیمکت، موسیقی، رقص، نورها، نوشیدنی، رطوبت، خشکی، نرمی، منقبض، سریع، تند، آهسته، راحت، سخت، ساق پا، زانو، شانه ها، سینه، انگشتان، ابریشمی، خشن، نفس، اتاق پذیرایی، اتاق خواب، دستشویی، آشپزخانه، زیرزمین، تخت خواب، بالش، ملافه ها، دوش حمام، سیگار، قهوه، جوراب ها، سینه/ بند، لباس، پیراهن، برهنه، تلق تلق، در، شوهر، درهم ریختگی، قتل، لباس ها، پنجره.

در دل شب
دیک اسکین

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

برو بیرون .. درم پشت سرت ببند

می دونی مدت هاست طعم واقعی آرامش یادم رفته ... خسته شدم. خیلی زیاد...
خیلی حرف دارم انگار.. اما الان واقعا مغزم و روحم نمی کشه... خسته شدم این قدر الکی خندیدم.
 من از این به بعد دوست ندارم ملاحظه ی هیچ کسی رو بکنم.. نمی دونم تا حالا این کارو می کردم یا نه.. مهم هم نیست ... حوصله ی هیچ کیو ندارم..

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه


از اون وقت هاییه که دلت مثل سگ گرفته و هییییچ کس تو کانتکت لیست موبایلت پیدا نمی شه که دو کلمه باهاش حرف بزنی و اون وسط دو قطره اشکم از سر دلتنگی بریزی. مرده شور همه چی رو ببرن.
.
پ.ن. وقت هایی که آدم دلش همین جوری یهو می گیره... بدون اینکه ناراحتی جدیدی پیدا شده باشه... دلش می خواد همین جوری الکی حرف بزنه از در و دیوار.. اون وقتاست که این واقعیت تنهایی سگ مصب بدجوری می زنه تو سر آدم. دارم فکر می کنم الان روزگار خوشمه... سال دیگه این موقع بازم چند نفر دیگه رفتن...

اون زمونا که گروه تئاتر برو بیایی داشت و وقتی نشسته بودی توش انتظار این می رفت که یهو یکی درو وا کنه بیاد تو و سلامی و علیکی و ... بعضا این آدما اصلا آشنا نمی زدن اما وقتی می دیدی همه ی قدیمی ها با هیجان می گفتن "بههههه سلام" تو به عنوان یه جوجه عضو تازه وارد به قول بعضی ها "فنچ" سلام مودبانه ای می کردی و طرف هم یه لبخند ملیحی می زد که الان که خودم می رم تو گروه یا سر تمرین و کلی آدم نا آشنا می بینم می فهمم اون لبخنده یعنی چی!
یکی از این آدم هایی که تو همون سال های اول چند باری اومد تو گروه "گلنار ر" بود که فرقش با بقیه این بود که اصولا فارغ التحصیل دانشگاه ما نبود و به طور حرفه ای تئاتر تمرین می کرد (می گفتن!) و سرِ "ماه و پلنگ" با گروه همکاری کرده بود و از ویژگی های دیگه ش این بود که به نظر منِ فنچ یکمی زیادی لوس بود و از همه هم بدش می اومد و تا یه اسم جلوش می بردن می گفت "اهههههه اَنننن" (با همین غلظت) خلاصه این گلنار خانوم یه بار که داشتن از خاطرات کلاس های تئاترشون می گفتن چندین بار از شخصی به نام آقای دهکردی نام برد که علی الظاهر از اساتید محبوب ایشون و بقیه ی کلاس هم بودند! مثلا به این صورت که آقای دهکردی می گفتند سیگار برگ دوست دارند و جلسه ی بعد همه ی کلاس (که ترکیب جنسیتیشونو نمی دونم!ولی خب می شه حدس زد) برای ایشون سیگار برگ می بردند! یا عروسک جینگولک تو ماشین! یا چمی دونم گلنار با هیجان می گفت یه بار سر اتود خودکشی خودم رو زخمی کردم و آقای دهکردی بهم گفت "دیوونه"!! و اینو جوری می گفت که انگار افتخار خفنی نصیبش شده! بعد من هی می گفتم حالا این آقای دهکردی کی هست؟! علی دهکردی که نمی تونه باشه! چون اون که کلا بازیگر خاصی نیست، تازشم مگه چقدر کیوته که این همه تعریف کنن ازش!! اونم آدمی مثل گلنار که به شپش سرشم می گفت منیژه خانوم!!
گذشت تا یه کم بیشتر که تئاتر دیدیم فهمیدیم شخصیت معروفی در میان اهالی تئاتر به نام پیام دهکردی وجود داره که محبوبیتی هم داره و اسمش تو کستِ یه کار باعث می شه عده ی زیادی با کله برن کارو ببینن... بعد به مرور خودم به شخصه به این نتیجه رسیدم که ایشون بسیار خوب بازی می کنند و دیشب! در حین نمایش عشق لرزه به این نتیجه رسیدم که بله ایشون بسیاااار کیوت تشریف دارن اتفاقا! همین دیگه خواستم بگم من فنِ پیام دهکردی شدم از این لحظه! و تئاترهای ایشون رو با کله می رم می بینم! بله!

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

Le Tectonique Des Sentiments


- لباسی که دوست دارمو می پوشم؛ سارافون قهوه ای بلند با بوت. گوشواره های چوبی گردِ سفیدمو می ذارم گوشم و روسری بلندمو طوری می ذارم که یکی از گوشواره هام معلوم باشه. کیف کوله ی سنتی رنگی رنگی مو می ذارمو می زنم بیرون. جمعه ست و خلوت. تاکسی گیر نمیارم. پیاده راه می افتم سمت ولی عصر. دلم خوشه امین هست و بلیت می گیره. از ولی عصر سوار اتوبوس می شم . رو صندلی اول سمت پنجره می شینم. تصویر محو خودمو رو شیشه ی درِ باز اتوبوس می بینم. به خودم می گم "هی دختر، یه کم بیشتر خودتو دوس داشته باش"

- بلیت بدون صندلی داریم. می شینم رو پله های راهروهای بین صندلی ها. کیفمو می ذارم جلوی پام و زانوهامو بغل می کنم. این طرز نشستن و تئاتر دیدنو دوست دارم.

- اولین نفری که میاد رو صحنه بهناز جعفری ه. یکی از آدم هایی که به شدت از صورتش خوشم میاد. رو صندلی کناریم، بهمن فرمان آرا به خانومش می گه بهنازه ها! خنده م می گیره.

-یه جاهایی از دیالوگ ها خیلی خوشم میاد. یه جاهایی با "دیان" هم ذات پنداری می کنم و حتی باهاش گریه می کنم. هر چند خصوصیت نمایشنامه های "اریک امانوئل اشمیت" اینه که کلا هیچ اتفاقی اون جوری که تو فکر می کنی نیست و هی همه دارن اعتراف می کنن.

- موسیقی شو خیلی دوست دارم. وسط تعویض صحنه چشمامو می بندم و یاد پیچیدن موسیقی تو فضای تاریک آمفی تئاتر و استرس عجیب و دوست داشتنی پشت صحنه می افتم.

- از پله های پیچ در پیچ کافی شاپ تئاتر شهر که میام بالا، باد خنک می پیچه تو لباسم. فکر می کنم خوشحالم که آخرین اجرای "عشق لرزه" رو دیدم. احساس می کنم از این غروب جمعه به سلامت عبور کردم. یادم باشه لاک قرمز جیگولی مو پاک کنم واسه فردا.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه


یه بیل بورد هست، تو ولی عصر.. یه کم بالاتر از سپهر ساعی. روش نوشته "بازگشایی شکوهمندانه ی مدارس شهر تهران را تبریک می گوییم" یه لحظه فکر کردم مستر پرزیدنت چه منتی گذاشت تو مناظره ها بازگشایی مدارس رو جزو دستاوردهای دولت نهم نذاشت! حواسمون باشه خلاصه! هی ایراد نگیریم! :)

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه


خواستم بگم اصلا خوب نیست آدم ذهن یکی رو مشوش کنه بعد سرشو بذاره و بخوابه! اوهوم!

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه



- دیشب با اینکه می شه گفت اعصابم سرِ جاش بود سرِ یه چیزِ مسخره با بابام بحثم شد یعنی خب اون خیلی زود داغ کرد و منم شاکی بازی درآوردم و بیشتر از اون بهم برخورد حرکتش و اومدم مثل برج زهرمار تو اتاقم نشستم ... نیم ساعت بعدش که رفتم تو هال، همین جور که رد می شدم حرفاشو با مامان شنیدم، داشت از روز مزخرفی که داشت می گفت. فکر کردم چرا نمی تونستم اون لحظه بفهمم شاید داغ کردن الکی ش به خاطر اعصابِ خوردشه... چرا منی که روز خوبی داشتم یه کم کوتاه نیومدم. مگه خودم همیشه این انتظار رو ندارم؟

- آخر هفته ی پیش طی پروژه ی خرید لباس، همین جور که با مامان داشتیم تو بازار صفویه می گشتیم گفتم "حالم گرفته ها! می گم یه حالی بهم بده. نمی دونی چقدر خوبه وقتی حالت گرفته یکی ببرتت خرید" بعدش فکر کردم وقتی مامان حالش گرفته ست و داون ه! کسی می برتش خرید... وقتی حوصله نداره، فقط میره تو اتاق واسه خودش دراز می کشه و کتاب می خونه. منم کلی تو دلم شاکی می شم.... هی می گم بابا پاشو بیا تو هال. انتظار دارم سرِ میز غذا هم باشه... حتی اگه نخواد چیزی بخوره.

واقعا ملت واسه چی بچه دار میشن؟ این جوری که آدم باید کل پرایوسی شو بیخیال شه! کدوممون تا حالا یه حالی به پدر مادرامون دادیم. من که همیشه وقتی حالم گرفته بود خرِشو گرفتم و بردمش بیرون. هر وقت می گه کار دارم نمیام شاکی میشم می گم "چرا من هی دارم برنامه هامو با تو هماهنگ می کنم؟!! خرم دیگه از این به بعد خودم می رم بیرون. واسه خودم"  از این حرفا و یه مشت دیالوگ لوس دیگه که منو مظلوم ماجرا جلوه بده و اونو آدم بده.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه



دیروز دکتر نون گفت بروم دفتر بالا. صبح که رفتم نیامده بودم نشستم سر میز قبلی ام که حالا معلوم بود جای کسِ دیگری ست که علی الظاهر پاره وقت هم هست که نیامده. تا دکتر بیاید دو سه باری لپ تاپم را به صورت بربر گونه خاموش کردم بس که ویندوزش بالا نمی آمد (یعنی پاور را نگه داشتم تا خاموش شود) دکتر که آمد من و یک نفر دیگر را صدا زد و معلوم شد می خواهد جای ما را عوض کند. برای من که هیجان انگیز بود. کاری که اینجا قرار است انجام بدهم را دوست تر دارم. اما خب دلم به حال آن آقای مهندس سوخت. زودتر از من اینجا کار می کرد اما رفته بود سربازی و یک ماهی می شد که برگشته. وقتی رسما اعلام کرد دلش نمی خواهد برود دفتر پایین دلم می خواست دستش را بگیرم و بگویم "هی رفیق کلی خوبه اونجا ... دوست پیدا می کنی زود..." خلاصه که حالا یه چند وقتی می پلکیم بین این دو دفتر. بدیش این است که اگر در واحد خودمان بمانم و سر جای خودم بنشینم و این خانم جدیدی که سر جای من نشسته را شوت کنم جای دیگر همکار گیر سه پیچ شماره یک درست روبرویم است (بین میز من و پنجره ی محبوبم که ویوی برج میلاد دارد) اگر هم بروم واحد 18 و سر جای همین آقای مهندسی که به جای من قرار است برود دفتر پایین بنشینم که درست روبروی همکار گیر سه پیچ شماره ی دو میفتم! بدی دیگرش این است که یک عدد همکار خر حزب/ ال/للهی هم داریم که خب ... (بماند که امروز صاف جلوی همین آقا خانومِ دکتر نون از من پرسید راستی شما سیزده آبان کجا رفتین؟ یعنی فرض این است که رفتی انی وی!:) ) بدی آخر هم این است کار کردن با دکتر نون یعنی به صورت پُرتابل کار کردن و خب باید لپ تاپ را دوباره با خودم ببرم و سنگین و کمر و گردن و ... بماند که من هنوز لپ تاپ لُکنتی ام را نبرده ام گارانتی. به دکتر نون می گم "دکتر شما گفتی وایو بخر، ببین چی شده!" می گه "درستش کن خرجشو می دم!!" خلاصه که انگار قرار است برگردیم به حالت قبل و اتفاقا در اولین حرکت هم حسب الامر دکتر نون امکان سنجیِ یکی از پروژه ها را فرستادم قاطی باقالی ها! نرخ بازگشت سرمایه ش شد 12 درصد :)
بعد از شرکت با ساره رفتیم دونات که خب معلومه که حال استمراری ای بود و واقعا بهش احتیاج داشتم.
قبل از اینکه ساره بیاد واسه خودم تو پارک پرنس چرخیدم. میزمان در کافه ورونا خالی بود. آهنگ دوبس دوبس گذاشته بود صاحب منگل کافه! گفتم آن دفعه ای که ما آمدیم حداقل sand in my shoes ِ دایدو را گذاشته بود که خب من دوستش داشتم با اینکه حال مزخرفی داشتم. بعدش هم رفتم از پنجره ی گیلک تویش را دید زدم و سعی کردم حدس بزنم اون دفعه ای که آمده بودی پشت کدام میزش نشسته بودی! خیلی خل و چل شده ام جدیدا!
بعدش با ساره رفتیم شهر کتاب و برای خودم یه پیکسل قلب خریدم که واقعا دوسش دارم و حیف که اینترنت پرسرعت ندارم و حالا کی حال داره پاشه عکس بگیره و بعد خالی کنه و... (حالا اگه یه بار حسش بود می ذارم عکسشو) زدم پایین ِ مانتوم.
برگشتنی تو تاکسی مهستی داشت می خوند "این حقیقت در دلم ماوا گرفته/ که عشق دیگر در دلِ تو پا گرفته/ این همه پروا نکن از اشک من/ حرفِ آخر را بزن..." فکر می کنم رفتم خونه یه دوش بگیرم... چند تا زنگ بزنم... و بخوابم زودتر.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه


یادم می آید دوم راهنمایی که بودم، سیزده آبان سر صف مطلبی خواندم از سروش نوجوان. مدرسه مان بزرگ بود. از هر پایه هفت کلاس داشت و هر کلاس چهل نفری جمعیت داشت. مطلب هم این طور شروع می شد که این همه روز مادر و پرستار و معلم داریم، حالا یک روز هم روز دانش آموز باشد. این همه کادو برای که و که می گیریم حالا یک بار هم برای دانش آموز بگیریم... هر یک جمله ای که می خواندم کل 800 و خرده ای دانش آموز توی حیاط سوت و کف و جیغ می زدند. معلم ها هم آن طرف حیاط روی نیمکت نشسته بودند و خلاصه جو یک کمی هم رو کم کنی معلم ها بود که بله این همه روز معلم،  تحویلتان می گیریم، یک 13 آبان داریم  که  آن هم خودمان باید خودمان را تحویل بگیریم. قسمت دوم مقاله اما این طور بود که حالا خودمانیم چقدر با دانش آموزهای آن سال ها فرق داریم؟ چقدر هدف هایمان با آن ها فرق دارد. طبیعی ست که کسی برای آن قسمت ها دست نزد و هورا نکشید. من هم وقتی این مطلب را انتخاب کرده بودم به تکه ی دومش توجهی نکردم. قبل از مراسم هم که داشتم برای مسئول برنامه می خواندمش اصلا نگذاشت به تکه ی دوم برسم و گفت خوبه بخونش! همه مان می خواستیم چیزی باشد که اول صبحی بچه ها را سرحال بیاورد و از آن طرف هم به ناظم ها نشان دهیم که کلاسمان خیلی هم خوب بلد است مراسم صبحگاهی اجرا کند. اما از همان روز این تکه ی دوم مطلب کوچک توی سروش نوجوان رفت توی ذهنم و مشغول خودش کرد که واقعا یعنی ما چقدر با دانش آموزهای آن روزها فرق داریم؟ یک جورهایی اصلا این اذیتم می کرد که یعنی ما الان چه کار مهمی داریم می کنیم که روز دانش آموز را به خودمان تبریک می گوییم. اینکه اصلا کسی آن روزِ دوم راهنمایی از خودش پرسید که ما چه فرقی کرده ایم و من چرا اصلا آن مطلب را انتخاب کرده ام؟ حتی گاهی وقت ها نگران این بودم که نکند کسی بیاید خرِ مرا بچسبد که تو که این مطلب را انتخاب کرده ای قصد و غرضت چه بوده اصلا؟
امسال 13 آبان درگیری های ذهن و دل و وجدانم آرام گرفت راستش را بخواهید. فهمیدم دانش آموزهای این روزها هم پایش بیفتد فرقی با آن هایی که 13 آبان به خاطرشان 13 آبان شد ندارند. الان دیگر یاد آن مطلب سروش نوجوان اذیتم نمی کند. نگران این نیستم که کسی بگوید آن مطلب را فقط برای دست زدن بچه ها انتخاب کرده بودم! اصلا می دانید می خواهم نویسنده اش را پیدا کنم بگویم  به خاطر حرفش از تمامِ ما دانش آموزهای آن سال ها و این سال ها که دستِ کم گرفته بودشان عذرخواهی کند! بله!

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه



از آخر هفته های حیات نو کشته مرده ی منصورضابطیان شده بودم و مصاحبه هایش. تمام دفترهایم پر شده بود از mnzb49 که آی دی ضابطیان بود. یک بار بهش میل زده بودم که یک آخر هفته با اردوان کامکار و باباک امین تفرشی مصاحبه کند و جواب داده بود دست شما درد نکنه و حتما رویش فکر می کنم. حالا یا نخواست یا خواست و حیات نو بسته شد. یک بار ضابطیان را در کافه ثالث دیدم و تمام مدتی که آن جا بود مثل بز نگاهش کردم! خلاصه اینکه سرمان گرم این حس و حال ها بود.


قبل ترش که دوچرخه های همشهری را می خواندم و یک ویژه نامه ی دیگر که اسمش سیب بود انگار.توی یکی از ویژه نامه هایشان عکس هایشان را زده بودند. یکیشان محبوبه حقیقی چهل کیلویی بود که از بس از ساندویچی سر کوچه ساندویچ مغز و کتلت! می خرید، آقای ساندویچی به نان و نوایی رسیده بود!

دبیرستان که بودم چلچراغ می خواندم. شنبه ها صبح چهارتا مجله می خریدم. برای خودم، ساناز، یاسمن و نیلوفر. همه ی این نویسنده های دوست داشتنی ام در چلچراغ جمع شده بودند! یک صفحه ای بود که ایمیل های خواننده ها را جواب می داد. اسمش زورخانه بود! یکبار میل زدم که با منصور ضابطیان و محبوبه حقیقی مصاحبه کنید و چاپش کردند و طرف هم جواب داد کاش فامیل های ما هم میل می زدند ومن کلی حال کرده بودم از این اتفاق در عوالم دانش آموزی!

همه ی اینها را گفتم که بگویم محبوبه حقیقی چهل کیلویی دوست داشتنی دوران دبیرستان من این روزها در زندان است و من دلم هوای آن روزهای دبیرستان را کرده و خواندن چلچراغ و ستون های مورد علاقه ام! روزگار غریبی ست اگزکتلی!





یعنی ما اگه تصمیم می گرفتیم تو خونه هم باشیم نمی شد چون با همون اولین حرکت های ملت و حمله های دوستان و اینا! یک عدد اشک آور ناقابل تو حیاط خونه ما زدند و دیگه ما هم مجبور شدیم! بریم بیرون! دیگه از اون به بعد یه کم من مامان رو جمع می کردم یه کم مامان منو جمع می کرد بس که دوتامون بی اعصاب بودیم! دیگه بقیه ماجرا مثل همونایی بود که بقیه هم گفتن! غیر از اینکه یه جا یه لباس شخصی با باتوم اومد تو پارک سر حافظ (بوستان ریاضیات) و شروع کرد یکیوزدن. یعنی از قبل داشت می زد یارو دوید طرف پارک اینم دوید دنبالش! بعد یه لحظه به خودش اومد دید مقادیری خس و خا شا ک دارن نگاش می کنن تا به خودش بیاد ملت ریختن سرش. درسته که ما البته با خشونت مخالفیم اما شدیدا حال داد لامصب! بچه پررو فک کرد ما اینجا هویجیم!


.

دختر خاله ی بزرگ داماد هم بالاخره لباس دار شد! بزن اون کف مرتبو!


۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه


امروز شرکت نرفتم و با مامان رفتیم دنبال یه سری کار!
اول از همه باید شهرک آزمایش می رفتیم در باب گواهینامه من! که چون دیر رفته بودم تمدید کنم گفتن باید دوباره امتحان بدی! منم لج کردم گواهینامه رو به مدت بیشتر از یه سال پرت کردم گوشه کمد! خونه مونم (با همین دیکته!) تو طرحه و منم که بچه ی مثبت اصلا بیرون نمی رم که!!! هیچی دیگه امروز رفتیم دیدیم هی هی!! دوباره قانون عوض شده و امتحان نمی خواد و باید برم تمدید کنم دوباره! مامانم میگه رسما قانونو از رو بردی!
در حاشیه ی رفتن ما به شهرک آزمایش اینکه ورودی خواهران و برادران جدا بود! و اونجا سه نفر خانم کارشون این بود که به قیافه ی ملت گیر بدن! کنارش یه سری کارای جانبی مثل گشتن کیف هم انجام می دادن! اما خب مثلا کوله ی منو سه ثانیه طول کشید تا بگرده بعد یه خانومه داشت رد می شد یهو خانومه انگار دزد گرفته! خانوم شما مانتوتون کوتاهه. شما که خودتون نمی بینید پشتش کوتاه تره چون با/سنتون می کشدش بالا! یعنی فقط یه ذهن منحرف می تونه این فکرا به سرش بزنه! هیچی دیگه به منم گفتن باید با چادر بری!! یه چادر مزخرف بوگندو هم بهم دادن. کلی هم مثلا قپی اومد که اگه بری بیرون ورداری برت می گردونیم! دوربین داریم! (تو مایه های اقا کلاغه بهمون خبر میده!) منم گفتم یه جای کارتون ایراد داره که اینجوری ملت میرن چادراتونو بیرون ول می کنن میان.. حالا منم در زمینه ی حفظ چادر و عفت عمومی و از این قبیل شوت! دو قدم راه می رفتم هی باید جمع می کردم خودمو! فقط هم منو راه دادن! نمی دونستم واقعا شهرک آزمایش این قدر فانکشن مهمی انجام میده که این قدر امنیتیه! چادره رسما داشت دهن منو صاف می کرد! منم دیدم آقاجان یارو که به شالم گیر نداد که به قد مانتوم گیر داد! چادرو انداختم رو شونم!!! این جلوشم گرفتم دستم! واقعا دیدنی بودم تو اون لحظه! با اون کوله ی پشتم! یه چند تا متلکم از برادران دینی بی جنبه ی گری گوری نصیبمون شد! یعنی رسما به صورت شاکی رفتم تو اون اتاقکه خواهران که یه تیکه ی گنده بارشون کنم که الان شما خیلی خوشحالی که حقوق می گیری به باسن مردم گیر میدی! (واقعا می خواستم عین همینو بگم) برو جمع کن بساطتو با این مردای چش هیزِ داغون (حوصله ندارم از آقایون عذرخواهی کنم چون خیلیییی اعصابم خورده شرمنده!) اما خب مامانم داشت باهاشون صحبت می کرد اونم به صورت صمیمانه! من نمی دونم رسما چه جوری میشه با این قبیل جماعت صمیمی صحبت کرد! اما دیگه من تو معذوریت اخلاقی قرار گرفتم! ایشششش!
بعدشم  برنامه این بود که بریم لباس بخریم واسه عروسی! که به سلامتی هیچ جا لباس گیر نیومد! اه! ناسلامتی من دخترخاله ی دامادم! بازار صفویه که داغون! مانگو ازون داغون تر! بارونم این وسط مثل چی می بارید خیس خالی شده بودیم. جا پارکم گیر نمیومد! فقط من تو آدلوفو دومینگز (کلاس برندو داری!!!) یه لباس دیدم که خیلییی خوشم اومد که اندازه م نداشت! گفت تموم شده می تونین برین از دوبی بگیرین! مفتح هم اومدیم کلی چرخیدیم تو ترافیکو جا پارک گیر آوردیم و لباس های آشغالو دیدیم! من واقعا موندم که آیا کسی اینا رو می پوشه یا نه!!! اعصابمم خورد شده بود دیگه قاط زدم گفتم من قائم نمیام! لباسامم آخه خیس شده بود دیگه رسما سگ پاچه گیر بودم!
اومدیم خونه و من ساعت چهار مثل خر خوابیدم و بازم کلاس زبان نرفتم! و شب هم به قصد گلستان زدیم بیرون که این دفعه خود طوفان از آسمون نازل شد! دیگه برف پاک کنا هم جواب نمیداد! اما ما به صورت کاملا راسخ رفتیم گلستان و واقعا من به این نتیجه رسیدم که ما احتمالا مذهبی ترین موجودات ایران هستیم چون وقتی می گفتیم ببیخشید لباس مجلسی کوتاه دخترونه دارین و به سمت یه سری بند و تور که به طرز مشکوکی ادعا می کردند لباسند هدایت می شدیم! و می گفتیم ببیخشید مدلی که آستین حلقه ای باشه ندارین! با نگاهی مواجه می شدیم که انگار همین دیروز از پشت کوه اومدیم شهر! ایش! تازشم تو یه مغازه یارو به زور منو مجبور کرد یه لباسو پرو کنم (اسنثنائا این یکی آستین داشت اما خیلی آستین داشت دیگه! آستین سه ربع بود) اصلا هم تو تنم قشنگ نبود. بعد فروشندهه می گه شما از این خوشتون نیومد؟؟ نگرد دیگه! بلیت بگیر برو فرانسه لباس بخر!
هیچی دیگه دست از پا درازتر اومدیم خونه بابام میگه شما لابد خیلی سخت می گیرین!!! هی من می گم یه بار دست اینم بگیریم ببریم لباسا رو ببینه این قدر متلک نندازه به ما!
هیچی دیگه یه روز از کارمون زدیم، الاف خیابونا شدیم! نتیجه شم شد یه سری شیرینی از قنادی کوکِ اسکان (که نصفشو تا همین الان خوردم!) یه سری قهوه ترک و هات چاکلت بسته ای و اینا از قهوه فروشی ادنای مفتح! و یه دونه ازین قفسه برزنتی تو کمدا از ایکیای گلستان!!! (خودم واقعا تحت تاثیر خریدامون قرار گرفتم!)
.
این نوشته هیییچ ارزشی نداره فقط دلم می خواست غر بزنم واسه این روز مزخرف که یه کم دلم خنک شه!!!
خواستم بگم با اینکه این همه غر زدم اما هنوزم دلم پیش اون لباس آدلوفو دومینگز(من از این برند خوشم اومده هی می گم اسمشو بله!) که واسم گشاد بود مونده! آخه فک کن! من دارم در فراق لباسه می سوزم مامانم دیالوگ همیشگیشو تکرار میکنه که اصلا کاری نداشت مدلش! کمرو کش زده دورشو والون! زده اینجاشو کنده آورده اونجا! همین! بعد من می پرسم حالا قیمتش چقدر بود؟ میگه نمی دونم ندیدم!!! اه! می دونم شما درک می کنین که تو این شرایط چقدرررر مهمه که آدم قیمت لباسو بدونه! منم البته در نقش غرغربانو! از خود جردن تا مفتح غر زدم که چرا قیمتو ندیدی! و من اون لباس رو می خوام! و اینکه هیچ خیاطی هم نمی تونه اون مدلی دربیاره از رو توضیحات ما! لباسش عین یونانی های قدیم بود! رنگشم تو مایه های نیلی اینا بود! بعدشم من که پوشیدمش به خودم گفتم اوه هیرودوس! چقدر برازنده شده اید!!! (گفتم اینو بله! تو آینه ی اتاق پرو!) اه پاشین برین لباسرو ببینین دیگه! اصلا شاید اندازتون بود خریدین! سایز 40 داشت فقط دوتا!
.
اینم الان یادم اومد که اضافه کنم که من امروز نرفتم شرکت ودر نتیجه فردا مجبورم برم!!! ایش! شایدم دیر رفتم که ده و نیم هفت تیر باشم آره این جوری بهتره! (با لحن روباهه تو خروس زری پیرهن پری!)

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

امروز صبح تو تاکسی رادیو داشت یه برنامه ی مزخرفی مثل همیشه پخش می کرد در باب زندگی مشترک و انتظارات و و مهم ترین فاکتور زندگی مشترک و خلاصه از این خزعبلات بعد یه خانومه زنگ زد گفت به نظر من مهم ترین نکته ای که تو زندگی مشترک مهمه تفاهم کامله! رو کامل هم تاکید ویژه ای کرد. بعد مجری ازش پرسید چه جوری این تفاهم کامل ایجاد میشه؟ گفت با گذشت!!! یعنی من مونده بودم من خنگم آیا که تا حالا معنی تفاهم رو نفهمیده بودم یا اینکه واقعا میشه گذشت کرد و بعد هم اعلام کرد وای نمی دونین ما چقدررر تفاهم داریم (حالا کاملش بماند!) بعد دیگه خانومه جواب سوال بعدی رو داد من واقعا قانع شدم! ایشون در جواب این سوال که مهم ترین فاکتور برای شما چیه؟ گفتند من شخصا مادیات رو مهم ترین فاکتور می دونم! ای خانوم شما اگه مادیات مهم ترین فاکتور زندگیته دیگه تفاهم می خوای چی کار! :)
.
.
متن سخنرانی ا.ن رو تو مشهد خوندم. به جان خودم بدون هیچ غرض ورزی ای سعی کردم بفهمم! این قدر یاد تمرین های CIS و MIS و اینا افتادم که یه جمله رو به ده جور مختلف می گفتیم که بشه یه صفحه!!! بماند که فهمیدیم اون چیزی که ما بهش می گفتیم نخبه کلا یه چیز دیگه بوده!! تازشم شما می دونستین چرا با وجود اینکه ما این همههه داریم تلاش می کنیم و این همه سازندگی داریم احساس می کنیم عقب مونده ایم؟؟ چون خارجی ها اسم خودشونو گذاشتن توسعه یافته. اسم ما رو هم گذاشتن در حال توسعه پس دیگه به ما تلقین می شه که پیشرفت نمی کنیم! یه چیزی تو مایه های همون که تعریف بیکارو عوض کنن نرخ بیکاری کم میشه!!! :)
.
این معلم تنیس من دهنمو صاف کرد بس که گفت بیا باشگاه استقلال تنیس!!! من یه ربع پیاده راه می رفتم می رسیدم امجدیه! حالا مجبورم کرد (یعنی واقعا مجبورم کردا) که از الان تا آخر اسفند برم استقلال!!! ای بابا!
.
یه شبکه ای داره سلام سینما رو نشون می ده. یه دقیقه از این فیلم کافیه تا من تا آخر عمرم از مخملباف بدم بیاد!

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه


امروز که کنار هم پشت اون میزهای مربعی چوبی گردویی نشسته بودیم. امروز که داشتیم کافه لاته هامونو هم می زدیم و معلوم نبود فکر هر کدوممون کجا واسه خودش داشت سیر می کرد. امروز که دفتر سیمی سرخابیمو باز کرده بودم و داشتم یه سری تیپ های نخ نما رو توضیح می دادم و همون لحظه به خودم می گفتم که خیلی خنگی که فکر کردی اینا به دردش می خوره و حتما همشو تو کتاب ها و pdf ها و چمی دونم چی ها دیده... امروز که هوا انگار دلش می خواد بباره، نمی دونم متوجه شدی چقدر حالم گرفته ست یا نه... می دونی یه بار دیگه هم که نه حال من خوب بود نه تو نشسته بودیم همین جا.  اون دفعه اما روبروی هم. نمی دونم دوست داری یادش بیفتی یا اذیتت می کنه. شاید ما در نوع خودمون عجیب ترین دوستای دنیا باشیم. شاید هم همین فکرم حتی به خاطر توهم احمقانه ی من از صمیمیتیه که فکر می کنم بینمون هست/بوده/ خیلی قبل ترها بوده/ باید باشه.. نمی دونم.
نمی دونم همون اول که داشتیم می نشستیم چشمات واسه یادآوری خاطره ی اون روزها پر شد یا دلت واسه من سوخت یا دلت واسه یکی دیگه تنگ شد.. نمی دونم!.. همه ی این نمی دونم ها الان که ساعت دو شبه، الان که می خوام بخوابم اومده تو ذهنم. همه ی این چراها. همه ی این سوال ها...
 مسواک که داشتم می زدم فکر کردم دفتر سیمی سرخابی حقیر منو که ورق می زنی شاید دلت به حال من و دنیای کودکانه ی احمقانه م بسوزه. از خودم که بپرسی می گم دلم واسه تمام حرف هایی که فرصت نشد بزنم می سوزه.
.
تک مضراب:
سر به سرم نگذار گمان شبانه،
سفره ی دل مرا در باد، کسی گشوده نخواهد یافت
من خواب یک ستاره ی صبور،
زیر بالش ابرهای راحله دیده ام،
یا باد می آید و آسمان را خواهد رفت،
یا شاید کرامتی شد و باران آمد.
حوصله کن، حوصله کن قناری بی قرار
تنها حیات حوصله، دلیل رفتن من و شماست
بگذار دلم نهاده باشد گمان شبانه.
جهان را تاب رازی ناسروده در سر نیست،
اما سفره ی این سینه را در باد، کسی گشوده نخواهد یافت.
(نامه ها- سید علی صالحی)
.
.
توضیح واضحات: امروز لزوما امروز نیست!