۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

روزی که رفت بر باد...


سپهر از مدرسه اومده یه راس میاد تو اتاق من می گه: "امروز صبح فیلم اون ماشینه رو نشون داد" می گم: "اونی که مردم ماشینه رو آتیش زدن؟" می گه: "نه، اون که ماشین پلیسه مردمو زیر گرفت"
نمی دونستم چی بگم. یاد اون شب نه سالگی م افتادم که اون بسیجی ای که تازه پشت لبش سبز شده بود به ماشینمون ایست داد ومی خواست ماشین رو بگرده و بابا چون حکمشو نشون نداده بود گاز داد رفت و بعد دو نفر با موتور اومدن دنبال ماشین و پسره رگبار رو گذاشت رو سینه ی بابا و گفت تکون بخوری شلیک می کنم... و من هیچ وقت نمی تونم جزئیات اون اتفاق رو فراموش کنم... منِ نه ساله و صدرای پنج ساله رو صندلی عقب از ترس زده بودیم زیر گریه...
فکر می کنم چی به سر بچگی ما اومد... چی به سر بچگیِ بچه های الان داره میاد...
.
* سپهر کلاس چهارمه.

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم


دیشب خواب دیدم زیر پل کالج م. شلوغ بود اما تو خواب نمی دونستم عاشوراست یا نه! تو درگاه همون ساختمونی که وقتی از بالای پل به سمت مردم سنگ می زدند پناه گرفته بودیم. یه خانومی بود که من می دونستم خداست! داشتم بهش می گفتم آخه مگه ما آدم نیستیم؟ چرا حقی که این همه آدم به راحتی دارن ما نداریم؟ گفتم ما حقوق شهروندی* می خوایم! بعد یه لحظه فکر کردم نکنه طرف لباس شخصی باشه؟ شاید اطلاعاتی باشه! بعد دیگه یادم نیست، انگار خوابم تموم شد!
.
* این کلمه رو دقیقا یادمه که گفتم!

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه



داستانی که دارم می خونم تموم میشه- کتاب رو می ذارم کنار و طاقباز دراز می کشم رو تخت و به سقف نگاه می کنم- از این جور داستان ها خوشم می آید همون قدر که از اتفاقی که توش می افته اذیت می شم. اتفاق کوچیک و پیش پا افتاده ای که باعث می شه دیگه هیچی مثل قبل نباشه. همه چی در ظاهر سر جاشه اما واقعیت اینه که دیگه آدم های درگیر اون اتفاق اون احساس قبلی رو نسبت به هم ندارند. حالا این آدم ها می تونن زن و شوهر باشند، دوست معمولی، یا خواهر و برادر ناتنی.
فکر می کنم به این جور اتفاق هایی که واسه من افتاده، که وقتی یه نفر رو نگاه می کنم یادم می آد. اون اتفاق/ حرف/ عکس العمل می شه عطف رابطه م با اون نفر. فکر می کنم به وقت هایی که جلوی این اتفاق ها رو نگرفتم.
فکر می کنم به اتفاقی که همه ی مناسبت ها رو بین ما عوض کرد. فکر می کنم که بعد از اون هیچ وقت نتونستم بهت نگاه کنم/ فکر کنم و یاد اون اتفاق نیفتم- فکر می کنم به وقت هایی بعد از اون که هم رو دیدیم و یا احتمالا خواهیم دید و همون لحظه ای که چشممون تو چشم هم میفته یاد اون اتفاق می افتیم- دقیقا همون لحظه ای که داریم با خنده به هم سلام می کنیم جزئیات اون اتفاق از پس ذهن هر دومون رد می شه.

-نوشته شده بعد از داستان آخر سال- مجموعه خاک غریب- جامپا لاهیری

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

رو رو با قایق در مسیر باد!

امروز اعصاب همایونیمان آرام است. دست و دلمان به کار نمی رود و فی الواقع سرخوشیم!
هوا خنکیِ ملسی دارد. بنده با کفش و شلواری که امروز پوشیده ام حال می کنم فکر می کنم امروز دیگر وقتش است اولین دسته گل نرگس امسال را به خودم هدیه بدهم!
.
پ.ن. دلم سینما می خواد،آن هم از نوع فیلم خالتور نیش زنبور!



۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه


کودی، من یه احمقم. بعد از این که دیکسون اسپارک بهم کشیده زد، یازده بار دیگه برگشتم پیشش. گذاشتم بغلم کنه. به صدای بارون گوش دادم. گذاشتم گریه کنه. گذاشتم دروغکی بگه دیگه این کارو نمی کنم کوچولوی من.
ولی با همه ی خنگیم، تو این سی و هفت سال یه چیزی دستگیرم شد. فهمیدم بین مردی که دوست داره به یه کبودی دست بزنه و مردی که احتیاج داره یه کبودی رو بدنت بکاره فرق زیادی نیست.

نامه هایی در برف- ملانی ری تان

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

در خواب زمستانی خود خانه گرفتم....


این روزها باز رفتم تو لاک خودم- اصراری هم ندارم بیام بیرون. کمتر حرف می زنم و بیشتر می خونم. لیست کتاب هایی که باید بخونم طولانی شده. لیست فیلم هایی که باید ببینم هم.
هر روز کارهایی که باید انجام بدم رو لیست می کنم. آخر شب که بلوز گنده و گشاد لباس خوابمو با شلوار کوتاه می پوشم و عود صندل روشن می کنم و دراز می کشم تو تخت و به سقف نگاه می کنم همیشه چند تا کار مونده که حوصله م نگرفته انجامشون بدم. اما سعی می کنم حرص نخورم بابتشون. می گم عیب نداره عوضش زودتر اومدم خونه. عوضش نشستم تو هال و با صدرا پرتقال خوردیم و نود دیدیم.
این روزها- این روزهای پاییزی- این روزهای خماری- این روزهای من
.
پ.ن. آدم ها هم چنان عجیب ند!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

گودرزو به شقایق ربط ندین الکی!


آقاجون من نمی فهمم کی گفته این کمپین چادر سرکنون آقایون نگاهی انتقادی/ نیم نگاهی انتقادگونه یا اصلا گوشه چشمی به حجاب اجباری داره؟!!
یعنی اگه تو ایران حجاب اجباری نبود نمی تونستند عکس از مجید فلانی! با چادر بذارن بعد ما بگیم خیلی هم خوب و عالی! اصلا نیگا ما هممون چادر داریم تازشم؟!!
.
پ.ن. ربط نده الکی!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

واسه همه ی اونایی که این عبارت پرتشون می کنه به کلی خاطره...


دستور سنتور - فرامرز پایور
.
می دونی یه جورایی مثل "hello world" ایه که همه ی برنامه نویسا اولین برنامشونو با این عبارت شروع کردند...

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

نه حالا بی شوخی این 63 درصد که می گن کو؟


آقا یعنی چی که ما رفتیم هر چی دلمون خواست گفتیم بعد آقای برادر پلیس/ / ضد // شورش (هنوز نَشُستی اهمتی رو؟) هم اون طرف در بود واسه خودش و آقای برادر لباس/ شخص/ ی هم یه هندی کم دستش بود از ما فیلم می گرفت که آقای نگهبان رفت جلوشون وایساد نذاشت فیلم بگیره... بعد هیشکی به ما تو هم نگفت حتی! و پاشدیم رفتیم جلو بسیج که ای الهی موش بخورتشون هفت تا پسر بودن (شمردم به خدا) و چهارده تا دختر (ایضا) بعد هی داد می زدند شعار بدن (البته فقط پسراشون) که خب صدایی ازشون نمیومد که! بعد این طرف مردمو داشتند می زدند! کلا احساس خود هیچ بینی بهمون دست داد!
.
جدی اما فکر کنم بسیجی های دانشگاه ما رو برده بودن دانشگاه تهران!
.
یکی بره به این برادرا! یه کم شعار یاد بده خیلی خز و بی ربط بود شعاراشون.


۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

می خواهم خواب اقاقی ها را بمیرم..


در خیالم می آید که دختر بچه ای هستم که وسط حیاط چنبره زده و دیگرانی دورش را گرفته اند، می چرخند و می خوانند "دختره اینجا نشسته گریه می کنه.." از لابه لای موهای ریخته روی صورتم، تو را می بینم که تکیه داده ای به سه کنج حیاط و نگاه می کنی.. فکر می کنم زمانی چقدر دوست داشتم دستم را بگیری و موهایم را از روی صورتم کنار بزنی و من برای تشکر از کاری که کرده ای یکی از گل های اطلسی یاسی رنگ باغچه را بکنم، تهش را بگذارم توی دهانم و با همان حالت بگویم که نمی دانی چه شیره ی خوشمزه ای دارد.. که مثلا بدانی حیاط اینجا چه گل های هیجان انگیزی دارد.
می دانم همین حالا هم اگر برگردیم به کودکی و تو با من توی آن حیاط قدیمی بیایی. حتی اگر هیچ وقت گوشه ی حیاط نایستی و با همه ی بچه ها دم بگیری و دورم بچرخی، حتی اگر موقع وسطی توپ را محکم به طرفم پرت کنی، حتی اگر وقت فوتبال، من گل بخورم و تو دعوایم کنی باز هم اطلسی های حیاط را با هیجان نشانت خواهم داد. که ببینی چه مزه ی شیرینی دارد ساقه شان. با اینکه می دانم با تعجب نگاهم می کنی. با اینکه می دانم حتی به خاطر دل من هم که شده قیافه ت را متعجب نمی کنی که چه جالب. همه ی این ها را می دانم و این را هم که بعد از همه ی این ها صاف تو چشم هایت نگاه می کنم و می گویم "بریم از توی زیرزمین زغال برداریم، کف حیاط لی لی بکشیم؟"
این طور آدمی بوده ام که امروز بعد از همه ی توپ خوردن های محکم و دم گرفتن های "دختره اینجا نشسته" و اخم و تخم های بعد از گل خوردن پرسیدی "مطمئنی؟"
.
بعضی وقت ها فکر می کنم چقدر راحت می توانیم دل دوست هایمان را بشکنیم. این جور وقت ها از تعداد دل هایی که شکسته ام می ترسم. این طور آدم خری هستم که وقتی دلم می شکند به خودم می گویم حواست باشد آدم ها عروسک نیستند که باهاشان بازی کنی و بعد پرتشان کنی گوشه ی کمد.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاد- دل من از آسمون معجزه اصلا نمی خواد


من آدم بدی شده م. اون قدر بد که دیگه کسی رو دوست ندارم. من آدم منطقی ای شده م. اون قدر منطقی که دیگه از کسی توقعی ندارم. نمی دونم دیگه منتظر چیزی نیستم. خیلی کارها رو تنهایی انجام دادم. تنهایی رفتم تئاتر، رفتم سینما. تو صف های طولانی ساعت ها ایستادم. نشستم تو کافه و به رو به روم خیره شدم. عادت نکردم به تنها بودن، هنوزم تنهایی میاد خرمو می چسبه بعضی وقتا، اما فهمیدم نمی میرم. از هیچ چیز نمی میرم. تبدیل شدم به آدمی که یه مدت به یه کاری دست می زنه و بعد گم و گور میشه. آدمی که نمی شه روش حساب کرد. نمی دونم،... واسه بعضی آدم ها همیشه بودم. آدم هایی که خیلی زیادتر دوسشون داشتم، حتی عاشق بعضی هاشون بودم. اما فرقی نکرد.. همه ی آدم ها هر وقت خواستند منو تنها گذاشتند، لابد منم هر وقت خواستم بعضی ها رو تنها گذاشتم. بعضی ها که خیلی دوستم داشتند، نمی دونم.
احساس عجیبی ه. احساس تو خلاء بودن، اما بد نیست. خیلی چیزهای بدتر از اون وجود داره. خیلی چیزهای خیلی بدتر!!

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

ما که البته اچ آی وی مثبت تو ایران نداریم!


تابستون بین کلاس سوم و چهارم با مامانم می رفتم درمونگاهی که کار می کرد و واسه خودم ول می چرخیدم و خانومایی که با شکم گنده ی ور اومده و یه بچه به بغل و دست یکی دیگه رو هم گرفته واسه کنترل بارداری میومدنو نگاه می کردم و تو همون عالم بچگی دلم به حال صورت آفتاب سوخته ی بچه هاشون می سوخت.. واسه اونایی که اکثرا روستایی بودن و همین جوری الله بختگی میومدن درمونگاه و خانوم پذیرش سرشون داد می زد که وقتی شمارتو نداری نمی تونم پروندتو پیدا کنم و یارو همین جوری نگاه می کرد... پا می شدم می رفتم تو قفسه ی حرف فامیلشون پرونده هارو می گشتم که شاید پرونده شون پیدا شه و دست خالی نرن... (درمونگاه تو حاشیه شهر بود وتو شمال هم که حاشیه ی شهرهمه ش روستاست)
وسط این گشت و گذارام تو درمونگاه یه جزوه ی ایدز پیدا کرده بودم. روش یه موجود پشمالوی هپلی کشیده بود که یه چوب گنده میخ دار دستش بود و مثلا ویروس ایدز بود. راه های مختلف انتقال ایدزو نوشته بود و واسه هر کدوم یه عکس کشیده بود. اولش هم نوشته بود ایدز هیچ علامت خاصی نداره، فقط سیستم دفاعیو ایمنی بدن رو ضعیف می کنه و امکان داره مثلا آدم با یه سرماخوردگی ساده بمیره! حالا من کل جزوه رو بی خیال شده بودم همون یه جمله رو چسبیده بودم... دیگه تا یه کوچولو سرما می خوردم و بدن درد و ضعف عمومی میومد سراغم می گفتم فکر کنم ایدز گرفتم! سیستم دفاعی بدنم ضعیف شده که این قدر بی حالم!! یادم نمیاد تا کی من این توهم ایدز گرفتن رو داشتم اما کلا خوب سرِکار رفته بودم با همون یه جزوه ی سه رنگ که روش عکس یه هپلی بود با چوب میخ دار!
.
پ.ن. کلاس چهارم که بودم با دختر خالم که دو سال ازم بزرگتر بود به روزنامه دیواری از همون جزوه ی کذایی درست کردم و بردم مدرسه! راه های انتقال ایدز! تو مدرسه ابتدایی! معلم بهداشتمون بهم گفت دستت درد نکنه، اما این خیلی به درد شما نمی خوره، عیب نداره من اینو ببرم تو یه دبیرستان بچسبونم به دیوار! هی هی! اسگلی بودما!

اوا خانوم فلانی بفرمایین شکلات!


همکار خانوم داشتن هم خوبه ها!
اینجا، الان، من، غیر از خانوم منشی که اون طرف پاویون ها/ کابین ها/ پارتیشن ها ست یه خانوم همکار تو کابین پشتی دارم که صبح ها با هیجان به هم سلام می کنیم و اون برای چایی صبح به من ساقه طلایی کرم دار (خرخفه کن مخفی!) تعارف کرد و من هم الان بدو بدو رفتم برای چایی ساعت یازده بهش یه دونه از شکلات های toblerone ِ سوغاتی م رو دادم و خودمم اومدم نشستم یکی دیگه از شکلات های سوغاتی مو دارم با چایی می خورم!
.
پ.ن. هم اینک خبردار شدم دوست عزیزمان مِهتی! معروف به شهاب! و بَکسشان! به طور غیر منتظره ای از پنج شنبه ی این هفته باید اجرا بروند! فلذا من از همین تریبون اعلام می کنم پاشین برین به تئاتر خوب ببینید!
"غرب غم زده" ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه- سالن اصلی مولوی- هر روز به غیر از شنبه ها!
خودش گفت ترجیحا از یه شنبه ی دیگه برین (می دونم همتون آه و افسوس و اینا که ای بابا ما می خواستیم همین پنج شنبه بریم بست اونجا بشینیم که بلیت گیر بیاریم!)
دوستان خارجه خودم عوضتون میرم می بینم! مخصوصا شما مورین بانو!