سپهر از مدرسه اومده یه راس میاد تو اتاق من می گه: "امروز صبح فیلم اون ماشینه رو نشون داد" می گم: "اونی که مردم ماشینه رو آتیش زدن؟" می گه: "نه، اون که ماشین پلیسه مردمو زیر گرفت"
نمی دونستم چی بگم. یاد اون شب نه سالگی م افتادم که اون بسیجی ای که تازه پشت لبش سبز شده بود به ماشینمون ایست داد ومی خواست ماشین رو بگرده و بابا چون حکمشو نشون نداده بود گاز داد رفت و بعد دو نفر با موتور اومدن دنبال ماشین و پسره رگبار رو گذاشت رو سینه ی بابا و گفت تکون بخوری شلیک می کنم... و من هیچ وقت نمی تونم جزئیات اون اتفاق رو فراموش کنم... منِ نه ساله و صدرای پنج ساله رو صندلی عقب از ترس زده بودیم زیر گریه...
فکر می کنم چی به سر بچگی ما اومد... چی به سر بچگیِ بچه های الان داره میاد...
.
* سپهر کلاس چهارمه.