۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

بعضی چیزها را آدم برای خودش بزرگ می‌کند. بعضی چیزهای خیلی معمولی را آدم برای خودش اصل می‌کند

یادت می‌آید یک بار گفتی فلانی با بهمانی دوست شده، و من فکر کردم کسی که نزدیک‌تر از تو به من بود یا حداقل قرار بود باشد چیزی به من نگفته و تو هم خندیدی و بقیه ش را به شوخی گذراندیم؟ آن یک نفر هیچ‌وقت دیگرش چیزی به من نگفت و من هنوز یک جور ناراحتی م از آن نگفتن!
حالا امروز که یک فلانی دیگر و یک بهمانی دیگر با هم دوست شده‌اند و من منتظر شدم که تا نشستی توی ماشین بهت بگویم و فهمیدم که می‌دانستی و به من نگفتی، گیرم که یکی ازت قول گرفته به کسی نگویی. ... در منطق احمقانه/ بچه‌گانه/ عقب‌‌مانده منِ لوس وقتی یک نفر به یک نفر دیگر می‌گوید به کسی نگو، تا زمانی که اسم پارتنر طرف را نیاورده که حتی به فلانی هم نگو، این قانون شامل حالش نمی‌شود. و خب تصمیم ندارم با تو یا هر کس دیگری دعوا راه بیندازم و گله کنم و چه و چه. دلم می‌خواهد این اتفاق را یک جور غمگینی یک گوشه دلم بگذارم.
بعد نشسته‌ام وسط دورهمی/ مهمانی و دلم می‌خواهد توی اتاق تاریک خودم، چمبره بزنم روی تختم و مچاله شوم زیر پتویم. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

.

یک روز تعطیل باشد. حوصله خانه و اهالی‌ش را نداشته باشی. جمع کنی بروی تجریش، قل بخوری قاطی همه رنگ‌ها و بوها!

یک چیزی باید اضافه شود به ادبیات روان‌شناسی به اسم تجریش‌تراپی!  

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

راستش را بخواهی این یکی از بهترین‌هایش بود.

بعضی چیزها نباید تکراری شوند. بعضی آدم‌ها، بعضی حس‌ها باید همیشه تازه بمانند. مثل اینکه من دلم بخواهد هنوز برایم ایمیلی بفرستی از نقاشی‌های نقاشی که دوست داری. دوست داشته باشم هنوز هم وقتی بگذاریم برای سر زدن به کتاب فروشی. نه فقط کتاب خریدن، که کتاب خواندن. راستش را بگویم من این زندگی‌ای که همه‌ش درس و دانشگاه و کار باشد را دوست ندارم. من همان جمعه‌هایی را می‌خواهم که می‌رفتیم پارک و می‌دویدیم. همان عصرهای سردی که هن‌هن کنان می‌دویدم تا برسم بهت و در همان حال چانه می‌زدم که با راه رفتن هم می‌توان کالری سوزاند! همه‌ی این عدد و رقم‌ها را بگذار کنار. من دلم شعر می‌خواهد، حتی اگر شرح حال وقتی باشد که در جاده هرازی و چشمت به دماوند افتاده و می‌خواهی حست را با من شریک شوی.

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

.

مسئله سر ریخت و قیافه بود، می‌گفت مردم توی تهران دو دسته‌اند. آن‌هایی که مثل فریبا تن و بدنشان، وقتی لباس می‌پوشند، به خطوط صاف تبدیل می‌شود. یعنی طوری در لباس پوشیدن دقت می‌کنند که وقتی جلو چشمت می‌آیند، هیچ چیز نافرم و نامتوازنی از آن بیرون نمی‌زند. فرقی هم نمی‌کند در خانه باشند یا شیک‌ترین مهمانی شهر. یک عده هم مثل خودش و من یا متوجه این کج و کولگی‌های تن نیستند یا حوصله‌ی درست کردنش را ندارند یا وقتش را. می‌گفت صاف‌ها فرقی نمی‌کند چاق باشند یا لاغر، پیر باشند یا جوان، مرد باشند یا زن، هر چی باشند، وقتی لباس می‌پوشند تبدیل می‌شوند به یک کل؛ چیزی که می‌توانی با یک اسم صدایشان کنی. اما ما وقتی لباس می‌پوشیم، حتا اگر خیلی هم خرج کرده باشیم، ترکیبی هستیم از چند چیز؛ دست و پا و شکم و گودی کمر و افتادگی شانه و باسن و هزار برآمدگی و تورفتگی توذوق‌زننده.

میم عزیز - محمدحسن شهسواری

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

.



یک بخشی از وجودم همیشه دلش می‌خواسته تنها زندگی کند، در یک آپارتمان قدیمی با پنجره‌های چوبی حوالی میدان انقلاب. که وقتی لای پنجره را باز می‌کنی صدای بوق ماشین‌ها و ترمز کش‌دار اتوبوس امانت را ببرد! همین بخش از وجودم دوست دارد از سپیده صبح تا بوق سگ کار کند و عصر تاریک زمستانی که برمی‌گردد خانه از مغازه نان فانتزی فروشی نیم کیلو کیک یزدی بخرد و به خانه سرد و تاریکش برود و از توی پلاستیک چرب و چیل، کیک یزدی در بیاورد و با چای بخورد. بعد همین بشود شامش، سرش را بگذارد بخوابد تا فردا دوباره برود سر کار! 

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

.

بعدش که الان یک جای خوبی از زندگی‌ام هستم انگار! برنامه‌م پرِپر است! وسط خواندن مقاله‌ها، تیاتر و سینما چپانده‌ام. وسط روزهایم خرید یک‌سری چیزمیز شیرینی‌پزی که دوست دارم! فقط مانده سنتورم را هم دوباره کوک کنم!
.
بعد سوال این است که چه اتفاقی افتاده که الان من خوبم؟ جوابش معلوم نیست جدا! 

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

تو که نمی‌دانی بالای این رنگین‌کمان چه رازهایی، چه رازهایی....*

دوباره رفتم توی مود خوشحال و پرانرژی! ریسرچ اینترست‌های استادها رو نگاه می‌کنم و انگیزه پیدا می‌کنم که ادامه بدم. فکر می‌کنم می‌تونم از پس خیلی چیزها بر بیام!
می‌رم پیش دکتر سین، کلی بهم انرژی می‌ده، بعد می‌گه بشین یه سوپرایز برات دارم. نون از فرانسه اومده، می‌شینیم سه نفری تو اتاق دکتر حرف می‌زنیم. از همه چی. بعد با نون تو دانشگاه قدم می‌زنیم و از در و دیوار حرف می‎زنیم. چقدر راحت دغدغه‌هام رو بهش می‌گم. از اینکه تو این چند سال چقدر عوض شدم. به موهای سفیدش نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم حتی بیشتر از موهای سفید خودمه! بهم می‌گه برای پرداخت فی‌ها حتما بهش بگم. فکر می‌کنم خیلی از کسایی که نزدیک‌تر از اون بودن این حرف رو نزدند، ته قلبم گرم می‌شه از مهربونی آدم‌ها. کلی پر انرژی بقیه روزم رو ادامه می‌دم.
.
امروز: یک روز مانده به ددلاین 6 تا دانشگاه، طبق معمول وقت‌هایی که کار شخصی دارم، فردا ماموریت، امروز صبح کارآموز جدید، جلسه صبح، جلسه عصر! به شدت عصبی شدم که به کارام نمی‌رسم. آدم ضعیفی که منم زارپی نزدیک بود بزنم زیر گریه، و خب کارآموزه گفت تا ظهر بیشتر نمی‌مونه، در جلسه صبح هستم، اون کسی که من باید باهاش کار کنم نیومده! (آیکون احترام به مشاور!) جلسه عصر رو قصد دارم نرم! بعد از ارسال این پست دارم می‌رم اس او پی م رو کامل کنم! 

.
*سید علی صالحی

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

در این لحظه خاص چقدر خسته‌ام!


احمقانه است وقتی کسی که دوستش داری مریض باشد بعد تو برایش سوپ درست کنی بعد نتوانی ببری بدهی دم خانه‌شان حتی، چون برایشان مهمان آمده. یک همچین وقت‌هایی من کلا لگد می‌زنم به همه‌چی! یعنی کل رابطه را برای خودم می‌برم زیر سوال و در ذهن خودم انگار دیگر هیچ چیزش را نمی‌خواهم. یک هم‌چین آدم صفر و یکی هستم!
حالا هم هی دارم به خودم می‌گویم تحمل کن، چند ماه دیگر... ، چند ماه دیگر چه می‌شود؟ هیچی من می‌روم برای خودم زندگی می‌کنم. منی که در این لحظه خاص حوصله هــیــچ کس را ندارم. به صورت مطلق! 
.
بعد یک بسته پر ماکارونی را با سس بادمجون و گوجه و سیر درست کردم دیروز، بعد طبق معمول نمکش کم شد، نشستیم با صد*را همه‌اش را خوردیم تقریبا! وقتی با همه‌چی لج می‌کنم این‌طوری می‌شوم لابد! یک پرنده‌ای هست که تخم‌هایش را قبل از به دنیا آمدن می‌کشد، من باید هم‌چین موجود باشم احتمالا! در زندگی قبلی یا بعدی‌م!
.
سوال این است که چند ماه دیگر مثلا می‌توانم سوپ درست کنم بیارم دم در خانه‌ات؟ وقتی معلوم نیست قرار است فاصله‌ها چطور باشد!!

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

مدایح بی‌صله

صبح
خسته و سنگین بیدار شدم، از دعوای شب قبل سرم درد می‌کرد. گفتم نروم سر کار اما هم امروز قرار بود یک جلسه مزخرف باشد، هم می‌ماندم خانه که چه، دوباره همان آدم‌های تکراری را می‌دیدم و مجبور می‌شدم حرف‌های تکراری بزنم؟
ظهر
خیلی وقت فکر کردن نداشته‌ام و این خوب است طبعا. هر چند سنگینی هنوز هست و هر از چند گاهی دلم می‌خواهد سرم را روی میز بگذارم و گریه کنم.
غروب
می‌خواستم جمع کنم بروم خانه! یک جورهایی ادامه سنگینی‌ام را بکشانم با خودم تا روزهای بعد، یک‌جورهایی انگار بخواهم ناراحتی‌م را ادامه بدهم. اما خب طرف زنگ زد و گفت برویم بیرون. کلا مقاومت نمی‌کنم در برابر اصرار و جزئا مقاومت نمی‌کنم در برابر حضرت دوست! رفتیم نشر ثالث را گشتیم. مداد اتود و های‌لایت خریدم و یک کافه جدید. در طبقه دوم با پنجره‌هایی که رو به خیابان مدیری* باز می‌شوند. کشک و بادمجان و کوکوسبزی خوردیم و حرف زدیم از شعری که من دوست دارم و کاری که اون داره انجام می‌ده. از کراش من بر روی دکتر شین!** و خاطره‌های مدرسه اون. و خب حالم بسی خوب شد.
شب
در اتاقم رو کلید کرده بودم. اینه که شب که بازش کردم، تختم به همان نامرتبی صبح بود و بوی اتاق همان بوی صبح. یک جورهایی خوب بود. نشستم فکر کردم وسط همه این کثافت‌ها باید ادامه داد. کافه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها هستند هنوز. گیرم وضع مالیه خراب باشد و نشود مثل سابق راه‌به‌راه گل خرید!  
.
*اسم خیابان‌ها هنوز باید همان قبلی‌ها باشد – امضا یک آدم نوستول‌باز!
**برای "کراش" از "بر روی" استفاده می‌کنند آیا؟
.
تک‌مضراب:
این هم شعری که خواندیم...

من بامدادم سرانجام
خسته 
بی آن که جز با خويشتن به جنگ برخاسته باشم
هرچند جنگی از اين فرساينده تر نيست،
که پيش از آن که باره برانگيزی 
آگاهی 
که سايه ی عظيم کرکسی گشوده بال
بر سراسر ميدان گذشته است:
تقدير از تو گدازی خون آلوده در خاک کرده است

و تو را 
از شکست و مرگ 
گزير
نيست.

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسب ام با يک حلقه به آواره گان کابل می پيوندد.
نام کوچک ام عربی ست 
نام قبيله يی ام ترکی 
کنيت ام پارسی
نام قبيله يی ام شرمسار تاريخ است
و نام کوچک ام را دوست نمی دارم 
(تنها هنگامی که توام آوازمی دهی 
اين نام زيباترين کلام جهان است 
و آن صدا غمناک ترين آواز استمداد)

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

.

صورتم را در آینه برانداز می‌کنم. ژن‌هایی که از پدر و مادرم به ارث برده‌ام -نه اینکه صورت مادرم یادم مانده باشد- این صورت را ساخته‌اند. می‌توانم تمام تلاشم را بکنم تا هیچ احساسی را بروز ندهم، نگذارم چیزی در چشم‌هایم خوانده شود، به عضلات صورتم مسلط شوم، اما قیافه‌ام را کاری نمی‌شود کرد. از ابروهای پرپشت کشیده‌ی پدرم و خط‌های عمیق بین‌شان برخوردارم. اگر دلم می‌خواست می‌توانستم پدرم را بکشم – بی‌برو برگرد زورم می‌رسد- و می‌توانم خاطره‌ی مادرم را از ذهنم پاک کنم. اما راهی برای محو کردن DNA ای که از آن‌ها به من رسیده وجود ندارد. اگر بخواهم از شر اینها خلاص شوم، باید کلک خودم را بکنم.

کافکا در کرانه – هاروکی موراکامی