من خبرهای مربوط به پنجشنبه و جمعه سینما آزادی رو خوندم، خبرهای پول جمع کردنها همینجوری وبلاگنویسها رو خوندم و گریه کردم. اسمش حتی اگر جوگیری هم باشه برای من قشنگ بود. نمیدونم چرا اینقدر ضعیف شدم که نمیتونم خودم کاری بکنم. اگه نزدیک باشم عین ابلهها گریه میکنم. سینما آزادی هم اگه میرفتم میدونم گریه میکردم. کلا به تفی بنده اشکام. همین اتفاقهاست که کنار دزدیدهشدن دوباره پخش ماشین تو روز وسط شهر و دیدن زنی که کیفش رو زدن و داره تو خیابون راه میره گریه میکنه، هنوز میتونه آدم رو زنده و امیدوار نگه داره.
۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه
۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سهشنبه
و در کدام بهار/ درنگ خواهد کرد/ و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟*
برای من خوشبختی همین سفری بود که رفتیم. آن لحظهاش که ماست چکیده محلی خوردیم، آن لحظهاش که از بازار روز سبزی خریدیم و خانه را بوی ریحان و نعنا پر کرد، آن لحظهاش که چای خوشرنگ به دست کتاب دلخواهم را داشتم میخواندم. همان لحظهای که از شر هوای شرجی ولو شدهبودم زیر باد کولر و خودم را زیر پتو مچاله کرده بودم و کتاب میخواندم، میفهمیدم که چقدر دارم انرژی میگیرم. همان وقتی که جنگلی را نگاه میکردم که هیچ لنزی نمیتوانست قشنگیاش را ثبت کند از شدت خوشبختی میلرزیدم.
میخواهم بگویم، این سفر لحظه لحظهاش انرژی بود!
پ.ن. کاش میشد همین چیزها را داشت و بقیه چیزها را فراموش کرد. و خب باید خودم را برای یک سال انرژی گذاشتن برای درست کردن بقیه زندگی آماده کنم! بعدش بروم یک جای دیگر تازه سعی کنم همین لایف استایل را بسازم.
.
* سهراب سپهری
اشتراک در:
پستها (Atom)