۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

مي داني چه كسي عاشق توست؟ كسي كه در وقت مستي هم بد مستي ها و ديوانگي هايت را تحمل كند و از تو فرار نكند و هنوز به وجودت افتخار كند. 

۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

حلقه ام را هم می دهم اندازه کنند

منتظر جواب های دانشگاه ها هستم و به استادها ایمیل می زنم که باهاشان کار کنم. سری اول که استادهای همان رشته ای که برایش اپلای کرده ام، همه شان گفته اند وقت ندارند. رفتم سراغ مدرسه های دیگر. می دانم باید سریع تر این کار را بکنم.

کتاب می خوانم. دیگران می گویند به به، اما خودم وقتی به لیست کتاب های نخوانده ام نگاه می کنم وحشت می کنم. فکر می کنم چطور این همه وقت تلف می کنم. یاد آن حرف احمدرضا احمدی می افتم که یک جای فیلم مستند زندگی اش می گفت چه عمری تلف شد. 

از وقتی آمدیم اینجا و من آرایشگاه نرفتم! یک مدتی موهای صورتم را با کرم موبر می زدم که برای من ِ پرمو مصیبتی بود. یک مدتی است که بی رنگشان می کنم. مشخص است که هنوز یک خروار مو روی صورتم هست و زیر نور هم توی چشم می زند. اما به طرز خوبی راضی ام. خوبی اینجا این است که ملت ولنگ و واز و راحت طلب زیادند. هر چند خانوم های آراسته هم کم نیستند، اما خب من تصمیم گرفته ام آن ولنگ و وازهای شل و ول را ببینم.  

فقیرم و تصمیم گرفته ام فعلا خرید اضافی ای نکنم. :) اما می خواهم برای خودم یک عطر خوشبوی خوب بخرم. هر وقت گذارم به فروشگاه ها بخورد عطرهایشان را تست می کنم. بعضی هایشان به شدت بهم احساس شیکی می دهند :) 
یک لیست برای خودم درست کرده ام از جایزه هایی که وقتی پولدار شدم می خواهم بخرم، کفش فلان جور و لیوان بیسار جور و از این چیزها. 

یک خوبی دیگر اینجا این است که کلی اتفاقِ مجانیِ لذت بخش است و یک خوبی من این است که تقریبا از همه شان می توانم لذت ببرم.

پ.ن. این ها را وقتی هوا روشن بود نوشته ام. الان که شب است، الان که لم داده ام روی کاناپه و یک دل سیر یادگار دوست گوش کرده ام. و بانو مرضیه هنوز از سه روز پیش توی سرم می خواند بر موج غم نشسته منم، در زورق نشسته منم، ای ناخدای عالم... دلم می خواهد اپیلاسیون رفته باشم. یک حلقه قشنگ داشته باشم که برایم گشاد نباشد. به همه اتفاق های اینجا آشنا باشم. اصلا من همین فردا سه تا ساعت مچی ام که باطری شان تمام شده و آن کفشم که پاشنه اش کنده شده و دو تا عینکم که دسته اش شکسته اند را بر می دارم می روم ایران. ساعت ها را می برم پیش همان پیرمرد زیرپله ای خیابان ایرانشهر و عینکم را هم می برم پیش آن آقای گربه دوست خیابان میرزای شیرازی. ازش می پرسم شاید لنز هم داشت. به عمو محقق هم سر می زنم و یک عینک دیگر هم می خرم اصلا. حالا که لنز خریده ام یک عینک آفتابی گنده هم از عمو محقق می خرم. همه این کارها را می کنم و دو تا دندان های آسیای دو طرفم را هم درست می کنم بعد یک سر جمعه بازار می روم و بعد بر می گردم. 

همه این کارها را می کنم اما اول باید جواب دانشگاه ها بیاید و تازه استاد هم پیدا شود وگرنه که قلب من سر جایش بند نمی شود. 
.

نیم فاصله ی این لپ تاپ کوفتی کجاست خب!‌

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

.


بزرگترين حسرت اين روزها نداشتن خودم در كنار توست. چه بيچاره ام من كه اين همه از تو دورم. دل تنگ شدن كلمه كوچكي است و من هر روز با تمام وجود حسش مي كنم مهربان ترين. 

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام...

من زنی را می شناسم که در شهر کوچکی زندگی می کند. خودش می گوید اسمش مهتاب است، اما من پری صدایش می کنم که بگویم پری غمگینی را می شناسم. پری غمگین من از زندگی اش راضی نیست. دوست ندارد در طبقه پایین خانه مادرشوهرش زندگی کند و درِ یک کمد از خانه شان هم قفل باشد چون وسایل دیگران تویش هست و به آن بهانه هر چند وقت یک بار کسی بیاید خانه شان سرک بکشد و حتی خودش هم نداند توی آن کمدها چیست. 
پری کار نمی کند چون شوهرش می گوید بهتر است بچه ها را تربیت کنی. پری کار نمی کند اما شوهرش هم به زور به او پول می دهد. پری بعضی وقت ها که تنها خرید می رود و کارت شوهرش دستش است، به فروشنده می گوید که کمی بیشتر پول بکشد و بقیه اش را نقد به او بدهد که با آن شارژ بخرد و وبلاگ بنویسد. چون شوهرش پسورد اینترنت خانه را به او نمی دهد و می گوید خوب نیست همه ش توی اینترنت باشی.  پری مذهبی است و بدون اجازه شوهرش بیرون نمی رود. شوهرش اما می رود تهران درس می خواند و وقتی هم می آید خانه سرش توی وایبر است. پری ناراحت است که شوهرش با دخترهای همکلاسش که عکس وایبرشان هم بی حجاب است صحبت می کند. با شوهرش قهر می کند اما نگران می شود  که دوری از شوهرش باعث شود شوهرش در اینترنت فیلم های ناجور نگاه کند. پری دلش می خواهد دل به خواه شوهرش باشد اما نمی داند چه کند. هر چه از سکس می داند را از شوهرش یاد گرفته و اصلا نمی داند کار دیگری هم می شود کرد یا جور دیگری هم می شود بود. یک بار هم شوهرش وسط دعوا به او گفته از تو خوشگل تر هم بوده اند اما ما گفتیم خواستگاری تو بیاییم که سر به راه تری. پری مشاوره تلفنی می کند و نظر مشاور را در وبلاگش می نویسد و خواننده هایش بهش می گویند حرف خوبی زده یا این کار را نکن. پری آرزویش این است که  یکی از برادرشوهرهایش ازدواج کنند، شاید باعث شود آن ها از آن خانه بروند یا خواهرشوهرش ازدواج کند تا دیگر به شوهرش اسمس ندهد و همه حواس شوهرش به این نباشد که یک وقت خواهرش پول توجیبی اش کم باشد و برایش شارژ موبایل بفرستد و …
خواهر شوهر پری یک بار ازدواج کرده اما پری معتقد بوده خانواده داماد به آن ها نمی خوردند چون جاری خواهرشوهرش در مراسم عقد روسری سرش نبوده و با داماد بگو و بخند کرده. پری معتقد بوده اگر جاری خودش قرار بوده با شوهرش بگوید و بخندد آن هم بدون روسری حتما دق می کرده. خواهرشوهر پری بعد از چند ماه که آن هم کلی اش را خانه مادرش بوده طلاق گرفته. مادر شوهر پری به گوشش رسانده که دخترش در منزل شوهرش عروس نشده، این خیلی مهم بوده و پری آن را در وبلاگش هم نوشته.
پری دلش می خواهد یک بار با خیال راحت خانواده اش را دعوت کند و قبلش هزار جور ناز شوهرش را نکشد و حتما هم مجبور نباشد خانواده شوهرش را هم بگوید و بعد غصه بخورد نکند کسی آن وسط به کسی بی احترامی کند.
پری امسال برای دختر اولش به سختی تولد گرفته چون به نظر شوهرش مهم نبوده
برای تولد دختر دومش به سختی مهمانی داده چون شوهرش گفته دومی که مهم نیست اولی مهم بود که فامیل بفهمند اجاقمان کور نیست.
پری طلاق نمی گیرد چون شرایطش را ندارد
پری دو دختر دارد

پری غمگینی که در ساعت های بین خواب دختر کوچکش با پول یواشکی شوهرش با اینترنت موبایلش وبلاگ می نویسد. در شهر کوچکی در ایران. در خانواده ای متدین و مذهبی.

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

چنین گفت گلابی بعد از یک سال!

همین جوری خواستم بگویم علی رغم تمام رخوت هایی که از نظر دیگران و بعضا خودم! زندگی ام را گرفته! شخصا از حال الانم راضی ام. منی که آن اولی که آمده بودیم غر می زدم و می دیدم نمی توانم با آدم های اینجا ارتباط برقرار کنم. فهمیدم آن آدم ها اشتباه بودند. لزوما آدم نمی تواند با همه ارتباط داشته باشد و همه شبیه آدم نیستند و خب الان دوستانم را دوست دارم. راضی ام که در سال های زندگی ام این همه دوست خوب برای خودم ساخته ام. (شاید کاری باشد که خیلی ها کرده باشند اما چیزی از ارزشش کم نمی کند) بله شاید بعضی هایشان را ماهی یک بار ببینم اما ماهی یک بار هم خیلی خوب است به نظرم. خلاصه اش اینکه راضی ام از الانم. 
.
لیست کتاب هایی که می خواهم در سال ۲۰۱۵ بخوانم را تهیه کرده ام. و خب برای استادها دارم ایمیل  می زنم که گوگولی ها بیایید من برایتان یه کم کار کنم دیگر! 
شاید تیاتر دیگری کار کنم

و الان دارم می روم هندی برقصم!

۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

پراکنده های ذهن آن که امروز می خواهد دوست داشته باشد.

- دو تا از دوستای قدیمی م اینورا بودن، دیشب با چند نفر دیگه رفتیم بیرون. کاوه کار داشت و من تنها رفتم. در مدت طولانی ای سر میز شام، سمت چپم آدم ها داشتند در مورد پروسه گرین کارد صحبت می کردند و سمت راستم در مورد بازار سهام لندن و نیویورک، دیگه به این نتیجه رسیدم کتابم رو در بیارم بخونم (مخصوصا که به جای هیجان انگیزی رسیده و هر لحظه دارم از کنجکاوی می میرم) اما خب هم بی احترامی بود و هم احتمالا آماج خنده و تیکه می شدم.

- تو ماشین به دوستم داشتم می گفتم که اون اولا که اومده بودم به شدت حالم گرفته بود که همه یه جایی مشغول یه کاری هستند و من بیکارم و بدتر از اون حتی نمی دونم چی کار کنم. بعضی از پسرا - یا حداقل تا اونجایی که من تا الان دیدم پسرا - وقتی داری غر می زنی ازت چند تا سوال ساده می کنن که بیشتر حرف بزنی، مثلا وقتی داری می گی حوصله م سر رفته خیلی آروم می پرسن چی کار دوست داری بکنی؟ این شد که منم تو ماشین کلی حرف زدم در مورد اینکه دوست دارم چی کار بکنم. بعد مثل خیلی های دیگه بهم گفت چرا اینقدر فکر می کنی آدم های دیگه خفن اند و تو هیچی نیستی و من مثل همیشه تو دلم گفتم من نمی دونم بقیه چی کار دارن می کنن اما باورم نمی شه این لیلایی که اینجاست یه زمانی داشته با این دانشش پول در میاورده!
شب خواب دیدم سفر رفتم ایران و یه پیشنهاد کاری خوب بهم شده تو یه جایی شبیه همشهری داستان برای یه شغلی شبیه پابلیک ریلیشن یا سوشال مدیا منیجمنت (من آدم اسکولی م که اینا رو فارسی می نویسم؟ این پدیده ای است که در افرادی که خارج رفته اند دیده می شود؟) بعد من تا ۱۹ فوریه وقت دارم جواب بدم که می رم یا نه. هی داشتم تو خواب فکر می کردم وای خدا امروز چند فوریه است؟ وای من اگه این کار رو قبول کنم که دیگه نمی تونم برگردم. حالا اصلا برگردم چی کار کنم؟ اونجا بیکار باشم بهتره یا اینجا سر کار. صبح دیر پاشدم و کلی دیر از خونه زدم بیرون. کلی کار خرده ریز دارم که هی عقبشون انداختم و می اندازم و همین باعث می شه که کار دیگه ای هم نکنم و هی بگم بزار اون کاره تموم شه.

- مدتیه دارم سعی می کنم سالم غذا بخورم. گوشت و روغن و برنج و شکر کمتر. می ترسم واسه خودم قانون بذارم، مثلا بگم دیگه از این به بعد گوشت نمی خورم. همیشه حسودی م می شه به آدم هایی که اینقدر تو زندگی شون مصمم اند که می تونن تصمیم هاشون رو تا ابد اجرا کنن. امروز با شیر بادوم و خرما و موز و گردو و کنجد برای خودم معجون درست کردم. لباسایی که دوست داشتم رو پوشیدم و عینک قدیمی م رو زدم و شوق دوستِ همایون رو که برای من نوستالژی نسیم بهاری و عاشقی رو داره گذاشتم و احساس کردم هنوز کلی انرژی و وقت دارم که به هرچیزی می خوام برسم.
به خودم قول دادم زود زود پول دربیارم که بتونم کلاس فرانسه و سنتور برم. 

- الان که نشستم پشت میزهای بیرون کافی هوس دانشگاه، هنوز حس های خوب رو دارم، اما دارم فکر می کنم منِ وراجی که یکی باید دستشو بذاره جلوی دهنم تا ساکت شم، چرا نمی تونم با هیچ استادی صحبت کنم که برم مجانی براش کار کنم؟
.

فردا یادم باشه زودتر از خواب بیدار شم. خرما کمتر بریزم تو معجون صبحانه م و یه برنامه هفتگی منظم بریزم واسه خودم.