۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

 کاش بشود دور از همه‌ی این های و هوی ها و آدم‌های این طرف و آن طرف، یک غروب برویم کافه فرانسه‌ی سر وصال، پشت کانترهایش بایستیم، من یک لیوان شیرکاکائو بگیرم و تو هم قهوه فرانسه‌ی همیشگی ات را.... و از تمام چیزهای پیش پا افتاده ی زندگی‌مان حرف بزنیم، صحبت‌های معمولی زندگی معمولی‌مان. قاطی آن آدم‌های دیگر که سرشان به کار خودشان گرم است.


۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

هر که دلا، هر که دلا، هر که دلارام دید*

قشنگی‌ش اینجاست که تکیه بدی به صندلی و چشماتو ببندی و دو تا دوست با هم یه تصنیف قشنگ رو بخونن و تو هی همین‌جور لذت ببری.
.
همین می‌شه که از عصر همین یه دونه بیت می‌افته تو دهنت دیگه :)
.
* هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
  چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

که خنجر غمت ازین خراب‌تر نمی‌زند

امروز- امروز لعنتی- امروز نحس


جام جهانی!

نشستیم دور میز، بساط گپ و گفت و وِر و اینا به راهه، منم دارم زور می زنم "پاراز/یت" این هفته رو دانلود کنم. به امین* می گم " دیدی یارو ناف نداشت؟" می گه "آره، فک کن داشتم ایمیل می زدم به فلانی، یهو شنیدم میگه فلانی ناف نداره پخش زمین شدم" بعد من ادای خنده این پسره تو سیمپسونو درمیارم، "ها ها، ها ها، ها ها" گفتم" اگه از اول ناف نداشته پس زمان جنینی چطوری غذا می خورده؟ دستشو از دهن مامانش میاورده بیرون که سهم منو بده" مامان گفت "لابد یه فتخی چیزی گرفته و فلان و اینا!" امین میگه "نه بابا خودم شنیدم فردوسی پور گفت از بدو تولد نداشته" من گفتم "وا مگه میشه؟" بعد مامان بزرگم -مامان بابام- که خب معمولا تو همه چی باید نظر بده و اصلا راه نداره و اینا، گفت"بند نافو از هرجا ببری از همون دمِ شکم میفته" بعد مامان با تغیر در نقش عروس دراومد که "چی؟؟ نخیرم، بند نافو از هرجا ببری از همونجا رگش فلان میشه و چمی دونم چی" بعد مامان بزرگم گفت "من خودم مامام!" بعد مامانم گفت "ببخشید که من ماما م واقعا! دیگه جلو من از این حرفا نزن!" بعد من پرسیدم "کی چی گفت؟" بعد هر کی گفت چی گفت اما من نفهمیدم ولی همین جوری به مامانم گفتم "البته نظر من به شما نزدیکتره" یه کم بعد اما اعتراف کردم نفهمیدم چی شد! بعد امین تسبیح مامان بزرگمو ورداشت گفت "ببین این بند نافه! بعد شروع کرد نشون دادن که آره کلیپسو می زنن اینجای بند ناف و چی و چی" بعد شروع کرد با مامانش کرکر که آره فکر کن ناف یارو رو اینجوری ببرن و بعد آویزون باشه و بعد غش کردن رو زمین! بعد من گفتم "ناف ناقصی دارم"، بعد دوباره خاله م پهن زمین شد! بعدشم دیگه گفتیم فوتبال ببینیم.
.
.
* امین-پسرخاله م!
.
تک مضراب:
- مث اون یارو دختره که لب نداشت.
- چیزی درباره ش نشنیدم.
- اِ؟ یه دختره تو هلند به دنیا اومد لب نداشت، فک کن، لب نداشت، تا آخر عمرش نمی تونه کسیو ببوسه!
غرب غم زده- مارتین مک دوناف! (هی همه چی ناف داره امروز!)

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

پرواز در آزادیِ تهران*

یه فیلمی بود بچه بودم (بودیم) اسمش "سکوت" بود. تا اونجا که من یادمه دو بار پخش شد. یه بار همین‌جوری، یه بارم تصویربردار یا صدابردارش فوت کرده بود، به اون مناسبت نشون دادن. داستان یه مدرسه ابتدایی پسرونه بود که یه روز بچه‌ها میرن مدرسه و می‌فهمن بچه سرایدار مدرسه مریضه و واسه اینکه بتونه استراحت کنه تصمیم می‌گیرن اون روز ساکت باشن. یه گروه انتظامات تشکیل می‌شه و با یه سری پلاکارد بقیه بچه‌ها رو کنترل می‌کنند. هر دو باری که فیلم رو دیدم -و هر از چندگاهی هم بعدش- واسه‌م سوال بود که چطوری می‌شه یه هم‌چین سکوتی رو برقرار کرد. همیشه به نظرم کارگردانش موجود مسخره‌ای میومد که هم‌چین ایده‌ی غیرواقعی ای زده. همیشه تا پارسال. همیشه تا 25 خرداد پارسال، وقتی دیدم می‌شه اون همه آدم تو خیابون راه برن و صدا از کسی درنیاد. که حجم سکوتشون اون‌قدر شکوهمند باشه که از صدتا شعار هم کوبنده‌تر باشه. هیچ‌کس نمی‌تونه درک کنه اینا رو، مگه این‌که اون دوشنبه‌ی 25م تو خیابون آزادی بوده باشه. مگه کسی که تو زیرگذر یادگار از صدای پای خودش لرزیده باشه. از پارسال دیگه اون فیلم به نظرم غیرواقعی نمیاد. از دوشنبه‌ی پارسال، تو خیابون آزادی، زیرِ گذر یادگار.
.
روی سنگ قبر کیا/ نوش/ آسا نوشته "پرواز در آزادی تهران 25 خوورداد"

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

But I did

نترسیم از اسم آدم‌ها، از حجوم خاطراتی که با شنیدن و دیدن اسمشان به یادتان می‌آید. یادمان باشد، این‌‌ها شاید یک زمانی عزیزمان بودند.
.
به خودم گفتم بزرگ شدی، نترس از نوشتن اسمش، اما خب سخت بود. شنیدن صدا حتی سخت تر.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه


 دارم صبحانه می‌خورم، سپهر داره با ایکس باکس فوتبال بازی می‌کنه. چشمم می‌افته می‌بینم بازیکنش دستبند سبز داره، می‌گم "اِ این چرا دستبند سبز داره؟" می‌گه خودم این‌جوری تنظیمش کردم، اسم بازیکنه هم سپهره"

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

پاره می کنم همه ی بندها را با دندان

من عزاداری‌هایم را کرده‌ام- حالا چند وقت هست که لباس سیاهم را هم درآورده ام از تنم. این روزها حتی لباس گل‌گلی خریده‌ام برای خودم.


۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

رفته بودیم فرودگاه، نرگس اومد. خوب بود. دیدن آدم‌های منتظر با دسته گل و سرک کشیدن از میون جمعیت واسه زودتر دیدن مسافرشون. اینکه یکی یهو بگه "دیدمش، ببین اون روسری زرده"، بعد یکی دیگه بگه "آره! خودشه". و اون یکی دیگه بگه "آخی چه باراش زیاده!" . خوب بود. خیلی. دیدن دخترکوچولویی که مامانشو از پشت شیشه‌ها دیدو با هیجان بالا و پایین پرید. پسر جوونی که بعد از چند ماه برگشته بود و دختر جوونی که این‌طرف سعی می‌کرده مثل بقیه منتظر باشه، اما ...
خوب بود. یادم نبود هنوز می‌شه به هم‌دیگه رسید. فکر می‌کردم فرودگاه فقط واسه خداحافظیه.
.
پ.ن. وایساده بودم جلوی یکی از شیشه‌ها، یه خانوم پیری اومد کنارم ایستاد. گفت شما هم مسافر دارین؟ گفتم آره، گفت از آلمان؟ گفتم نه، یه‌کم گذشت، یه خانومی تو صف مسافرا کفشش خیلی پاشنه بلند بود. توجه منم جلب شد که دمش گرم آدم معمولا تو هواپیما لباس راحت می‌پوشه، این چه جوری این کفشو پوشیده، یهو خانومه زد بهم (همین مدلی که آدم مثلا دوستشو صدا می‌کنه که هی یارو رو نگاه) و گفت "کفشو نگاه کن". خندیدم. بعد گفت "بپوشین، تا جوونین بپوشین". یه کم بعدشم گفت "این پسر ما هم نیومد که". گفتم "صفش طولانیه ، میاد دیگه". خسته شد، گفت "من میرم بشینم. جام اینجاهه ها یادت باشه". خندیدم گفتم "باشه، حواسم هست".
.
قشنگ بود. دیدن رسیدن آدما به هم.