۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

رویای نیمه‌کاره

یک موضوع ناراحت‌کننده توی ذهنم هست که اگر شروع کنم به حرف زدن در موردش همینجا گریه و زاری راه می‌اندازم و امشب، دقیقا امشب نه انرژی حرص خوردن و گریه کردن را دارم و نه وقتش را!
وضعیت درس خواندن بد است! بد یعنی اینکه تا الان در زندگی‌ام اینقدر احساس خنگی نکرده‌ام. ده روز مانده به امتحان، هنوز نمی‌توانم تست‌ها را در زمان بزنم و یک مبحث را هم علی‌رغم اینکه خوانده‌ام پر از غلط جواب می‌دهم! یک مبحث جدید را هم هنوز شروع نکرده‌ام.
یک ددلاین بی‌مبالات هم این وسط سر و کله‌اش پیدا شده که پهن شده وسط بقیه کارها.
این وسط من عصبی می‌شوم، می‌پیچم به پر و پاچه‌ی آقای کا! که خودش کلی درگیری ذهنی و فشار عصبی دارد.
همه اینها به کنار یک وقت‌هایی می‌نشینم فکر می‌کنم این بود زندگی‌ای که می‌خواستم؟؟ آخرش قرار است بروم پی‌اچ‌دی بخوانم؟ شانس بیاورم مستر بخوانم و استرس هزینه‌اش را هم داشته باشم و بعدش هم استرس زندگی کارمندی و دویدن‌ها و کار کردن‌ها. می‌دانم، می‌دانم که کنار این زندگی پر از دویدن برای دیگران کار کردن، باز هم اگر بخواهم می‌توانم زیبایی‌ها را ببینم و کارهای دوست‌داشتنی بکنم. اما سایه پررنگ آرزوی نیمه‌کاره تیاتر بازی کردن روی زندگی‌م هست هنوز. چند روز پیش داشتم به یکی ماجرای قدیمی تیاتر بازی‌کردنم را می‌گفتم بعد مُردم تا جلوی خودم را بگیرم و نزنم زیر گریه. چرا هنوز هم که به صحنه تیاتر فکر می‌کنم بغض می‌کنم پس؟ مگر تصمیمم را نگرفته‌ام؟
.
گوشه ناخن‌هایم پوست پوست شده‌اند، هر کار می کنم خوب نمی‌شوند. هر کار یعنی کندن با دندان و اون ابزاری که ته بعضی از سوهان‌ها هست که دقیقا نمی‌دانم به چه کار می‌آید! آیا مثل خانوم‌های باکمالات یک روز باید بروم آرایشگاه و ماینکور کنم؟ بعد طرف گوشه خورده‌شده ناخن‌هایم را که ببیند نمی‌گوید تو را چه به این کار؟ یا برایش فرقی نمی‌کند و مثل بقیه می‌گوید بیا روی ناخنت طرح پلنگی بزنم؟

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

مثل آب برای شکلات

می‌دانی، اگر برگردی یک بار دیگر تمام صحبت‌هایی که تا الان داشته‌ایم را نگاه کنی، می‌بینی من هیچ وقت تو را جاج! نکرده‌ام؛ نه که من خیلی آدم خوبی باشم، اما در این مورد خاص این طوری‌م که این طرف ماجرا را قضاوت نمی‌کنم. فرقی هم ندارد طرف زن باشد یا مرد! ناراحت نیستم که این وسط بدهکار شده‌ام، وقتی فلانی یک حرفی زده که تو دوست نداشته‌ای. اصلا نمی‌فهمم چرا ما باید در مورد این موضوع حرف بزنیم وقتی مهم‌ترین چیز الان این است که حال تو خوب باشد!
دلم می‌خواهد بیایم در موردش با تو حرف بزنم، اما نگرانم همان‌طور که وقتی منی که قضاوتی در موردت ندارم را به‌خاطر حرف دیگران شماتت می‌کنی، وقتی می‌خواهم به خیال خودم درستش کنم هم به نظر تو گند زدن باشد.
به هر حال دوست داشتم بگویم حال تو مهم است. برای خودت هم این طور باید باشد! آدم‌های دیگر جای تو نبوده‌اند هیچ‌وقت!

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

.

این چند رو تعطیلی رو خونه بودم که مثلا درس بخونم، طبعا یه مقدارش به بطالت گذشت، اما خب درس هم خوندم! امروز اما فنجونی که خیلی وقت پیش واسه خودم خریده بودم رو افتتاح کردم. یه چند تا وبلاگ خوب رو به گوگل ریدرم اضافه کردم! دو تا داستان صوتی خوب دانلود کردم که بر خلاف قبلی‌ها این جوری نیست که یه نفر همین جوری یلخی داستان رو گذاشته باشه جلوش و با صدای انکر الاصواتش خونده باشه! الانم دارم ناهار می‌خورم، پاستای مرغ و قارچی که خودم درست کردم! اول مرغاشون خوردم که پاستا و سس و قارچش که خوشمزه‌ترن بمونن آخر J
.
لپ تاپم کارت صوتی‌ش خراب شده، پخش ماشین رو هم که دزد برده! اینه که منم و ام پی تری پلیر دوست‌داشتنی‌م برای گوش کردن داستان‌ها*
.
به لذت‌های این روزهام باید کیندل بوک مجانی! پیدا کردن رو هم اضافه کنم! یه سری داستان کلاسیک دانلود کردم فعلا! دارم هارت آو دارکنس کنراد رو می‌خونم. درگیر توصیف‌های خوبش شدم اما راستش هنوز داستان دستم نیومده! با اینکه 17 درصد کتاب رو خوندم J
.
*البته کیندل خفنم! هم می‌تونه فایل صوتی پلی کنه! اما من تا الان فقط باهاش کاروان بنان رو گوش کردم =))

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است/ نفس نمی‌کشم این آه از پی آه است*

پرواز که ساعت شش صبح باشد، گرگ و میش صبح را می‌بینی. پرواز که شش صبح باشد، وقتی هواپیما اوج می‌گیرد و دور می‌شوی، تازه دارد صبح صادق می‌شود.
توی هواپیما نشسته‌ام و به خانه‌هایی که کوچک می‌شوند نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم آنقدر کوچکند که می‌توانم با دستم برشان دارم، بگذارمشان توی جیبم، بعد همه‌شان را بگذارم روی زمین و بگویم آدم‌ها، آدم‌هایی که خانه ندارید، برایتان خانه آورده‌ام. 
.
* فاضل نظری

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

.

یک روز، یک حس اینقدر می‌تواند پررنگ باشد که همه روز تو از تو موجودی اخمو بسازد! در حالی که می‌دانی همان آدم همیشگی هستی هنوز – احتمالا- اما جواب همه را با عصبانیت می‌دهی، همه روی اعصابت هستند، دلت می‌خواهد فرار کنی از دست همه. به کنج اتاق تاریکت پناه ببری و زیر نور چراغ مطالعه به روبرو زل بزنی.
.
پ.ن. اما هنوز می‌گویی همه چیز باید خوب پیش برود! 

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

بر این صندلی‌های چوبی نمی‌توان نشست

سه هفته مانده به امتحان، استرس گرفته‌ام. تقریبا می‌توانم بگویم شروع نکرده‌ام، یعنی استارتش را زده‌ام اما خیلی آرام پیش می‌روم. نمی‌دانم اینکه امتحانم را عقب بیندازم فکر خوبی‌است یا نه.
دوست دارم بگویم کاش این امتحان را بدهم و خلاص شوم، اما واقعیتش این است که این حس را ندارم. اولا که تمام شدن این امتحان نه تنها خلاص شدن نیست که شروع کلی کار دیگر است. دوما اینکه انگیزه دارم امتحانم را خوب بدهم. انگیزه دارم بروم. انگیزه دارم ادامه بدهم. الان این را فهمیدم. فهمیده‌ام این کاری که الان می‌کنم را دوست ندارم. کار مهم‌تری دلم می‌خواهد. دوست دارم چیزهای دیگری یاد بگیرم. می‌دانم کنارش حس کاش بزنم زیر همه چیز و بروم بازیگر شوم وجود دارد. اما حالا که به نظر می‌رسد خیلی از این رویا فاصله گرفته‌ام، دلم نمی‌خواهد در یک شرکت معمولی یک کار معمولی داشته باشم.
هر کاری بخواهم بکنم حتما کنارش دلم می‌خواهد لاغر بشوم.
.
تک مضراب:
از این گسترده‌تر
رویای ما دوام نمی‌آورد
رویای ما- در تلاقی ریل‌های راه آهن
نابود می‌شود
نرگس‌ها- در گلدان سفالی
سه روز است خشک شده‌اند
قافیه در اندام شعرها
طلوع نمی‌کند و می‌میرد
بیایید
دست در دست
به میان گندم‌زار برویم
گندم‌زار در رنگ آبی آسمان
متولد می‌شود
بر این صندلی‌های چوبی
نمی‌توان نشست
صندلی‌ها مرطوب از رنگ دیروز است
از این لیوان
نمی‌توان آب نوشید
دیروز شکست
ذکری هم از عشق بکنیم
که در میان آینه‌ها – دفن شد و سپس در میان گندم‌زار آبی رنگ مثله شد. به گمان، این پایان هفته‌ی ما باشد که آب را از لیوان شکسته نوشیدیم.

احمدرضا احمدی

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

این روزها

زیر باران ماندن، تاکسی پیدا نکردن، خیس شدن، آهنگ گوش کردن، اولین نرگس امسال را خریدن و خستگی رسیدن به خانه! 

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

بغض...


اومدم خونه، آش رشته خوردم، قیمه ریختم روش، شبیه آش نذری شده‌بود. بعد یه لذت خوبی داشت، آخرشم نون رو کشیدم به ماهیتابه‌ای که توش قیمه گرم کردم. دقیقا همین وقت یادم اومد به بیست و هفتمین روز اعتصاب غذای نسرین ستوده.
.
می‌خواهند بگذارند بمیرد؟ بابی ساندز شصت و شش روز دوام آورد انگار. کثافت از در و دیوار می‌ریزد.

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

.

دیروز اعصابم خورد بود از اینکه listening تافلم را گند زده‌ام*، پا شدم برای خودم ناهار از چیپوتله، ماچوناچو! خریدم و کلی حال کردم. بعدش هم رفتم دو سه تا کیندل بوک از آمازون خریدم، بسیار هم باکلاس! بعد امروز کیندلم رو آوردم که از وایرلس دلیوری کتاب‌هام بهره ببرم که خب می‌بینم که شارژ نداره! و خب یه ماه دیگه یه امتحان دیگه دارم و این وسط باید رزومه و این چیزها رو هم بنویسم. پیش استادا هم برم. کارای اون استادی که TAش شدم رو هم انجام بدم. شرکت هم که دیگه ترکونده! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم رئیسم وقتی می‌گه قبل از رفتنت یه تصادف ساختگی درست می‌کنیم که یه بلایی سرت بیاد نتونی بری، هم‌چین بی‌راه هم نمی‌گه! رسما لود کاری رو ترکونده! بعد من از صبح به سان چی! دارم کار می‌کنم و الان که ساعت 3 و نیمه کارم تموم شده، منتظر جلسه ساعت سه و ربعم که شروع شه! (بله!) و خب مغزم دوست داره استراحت کنه! اینه که درس نمی‌تونم بخونم! می‌خوام جلسه که تموم شد بدوم برم خونه، دوش بگیرم، ولو شم میوه بخورم و کتاب بخونم و بعدش که چرت زدم! تازه بشینم درس بخونم!
فردا هم جلسه کارفرما رو قصد دارم که نرم، می‌خوام آقای خ رو بفرستم به جام! بدم میاد از نشستن جلوی کارفرما و به تیکه‌هایی که به خودت می‌ندازه خندیدن!

*آخه هیچی هم نه listening؟؟؟ چرا آدم باید سر امتحان خوابش ببره خب! یا من مشکل دارم یا لکچر چگونگی کانال‌کشی آب در شهر فلان در سال فلان قبل از میلاد اصلا جذابیت نداره! K 

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

.


نگاه کردن آدم‌ها جذاب است. دنبال کردن نوشته‌های یک آدم و بعد به طور کاملا تصادفی شنیدن حرف‌های آدم‌ها دیگری در موردش. یادت می‌آید اولین بار که آمدم خانه‌تان گفتم مادرت شبیه مادر میم است؟ بعد گفتی هر کس میم را دیده گفته شبیه جوانی‌های مادرم است؟ و خب هیچ ربطی ندارد که آدم شبیه خاله دوست‌پسرش باشد! بعد مغزم از این همه ارتباط به هیجان می‌افتد. و حالا که نوشته‌هایش را می‌خوانم احساس می‌کنم من این آدم را می‌شناسم. چقدر؟ مهم نیست. همین‌قدر که می‌دانم دامن پوشیدن را دوست دارد و قیافه‌ش شبیه جوانی‌های خاله دوست‌پسر سابقش یا اسبقش یا خیلی قبل‌ترش است.

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

.

وینسنت همسری دارد به نام هلنا. او یونانی است و موهای بلندی دارد. رنگ‌شان کرده‌است. می‌خواستم مبادی آداب باشم و نگویم که رنگ‌شان کرده‌است اما فکر نمی‌کنم برایش اهمیتی داشته باشد اگر دیگران هم بدانند رنگ موهایش طبیعی نیست. حالا هم که ریشه‌ی موها خودشان را نشان‌ داده‌اند دیگر قیافه‌اش کاملا شبیه کسی شده که موهایش را رنگ کرده. چه می‌شد اگر من و او دوستان صمیمی بودیم. چه می‌شد اگر لباس‌هایش را به من قرض می‌داد و می‌گفت، این به تو بیشتر می‌آد، پیشت بمونه. چه می‌شد اگر در میان اشک و آه مرا صدا می‌زد و من می‌آمدم آن‌جا و او را در آشپزخانه دلداری می‌دادم و وینسنت می‌خواست بیاید توی آشپزخانه و ما می‌گفتیم نیا تو. حرف‌ها زنونه‌اس! چنین صحنه‌ای را در تلویزیون دیده‌ام. دو تا زن داشتند درباره‌ی لباس‌های زیر گمشده حرف می‌زدند و یک مرد می‌خواست بیاید تو و آن‌ها گفتند نیا تو. حرف‌ها زنونه‌اس. یک دلیل  این‌که من و هلنا هیچ‌وقت دوستان صمیمی نخواهیم شد این است که او قدش دوبرابر من است. اکثر مردم دوست دارند با آدم‌هایی که همقد و اندازه‌ی خودشان باشند دوست شوند، چون این‌طوری گردن‌شان اذیت نمی‌شود. البته اگر بحث عشق و عاشقی در میان باشد موضوع فرق می‌کند چون در آن حالت تفاوت سایز خیلی هم به نظر طرفین جذاب می‌رسد. معنی‌اش این است که من همه‌جوره با تو کنار می‌آیم.
.
پاسیو مشترک – هیچ‌کس مثل تو مال این‌جا نیست – میراندا جولای

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

.

-          یک‌سری موضوعات توی ذهنم هست که هی امروز و فردا می‌کنم که بنویسمشان! دم عید بود فکر کنم که این بازی/روند/جو افتاد میان وبلاگ‌ها که بنویسند که چه شد اسمشان را اینی که هست گذاشتند، بعد از آن روز من هی دارم می‌نویسم که چه شد اسمم لیلا شد! امیدوارم تا قبل از عید امسال! بنویسمش! یک‌سری آدم‌ها هم هستند که هی می‌خواهم بهشان زنگ بزنم و بروم ببینمشان که خب آن را هم امروز و فردا می‌کنم! در مورد بقیه کارهایی که می‌خواهم انجام بدهم و نمی‌دهم هم که توضیح نمی‌دهم دیگر!

-          دیشب جنون خوردن بهمان دست داده‌بود انگار! کلی اسنک خوردیم، بعد هم زنگ زدیم پیتزا آوردند! جعبه پشمکم هم که این روزها ور دلم هست! بله من با خودم قرار گذاشته‌ام ماهی یک دفعه غذای بیرون بخورم تا لاغر بشوم! زکی!

-          امروز زنگ زدیم بلیت کنسرت * پا *لت گرفتیم و خرسندیم! هرچند الان شک دارم که نکند شب اول است برنامه‌شان مرتب نباشد و یک چیزهایی را از دست بدهیم!

-          امروز تا الان که ولو م! یه چند ساعت دیگر وقت دارم آمادگی‌های آخر را برای امتحان فردا انجام دهم.

-          از یک چیز خودم این روزها خوشم می‌آید، بیشتر داستان کوتاه می‌خوانم و کمتر عصبی‌م!

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

.

زبون غرغرم این روزا فعال شده! همین‌جور با خودم راه می‌رم غرغر می‌کنم!
اتاقم هنوز به شلختگی قبله! بدتر هم شده حتی! زمستونی‌ها رو آوردم پایین، تابستونی‌ها رو جمع نکردم هنوز! باشه حالا شنبه بعد از امتحان!
باز هوا داره سرد می‌شه و شلختگی من عود می‌کنه! امروز با موهای کثیف، لاک سبز، بلوز نارنجی و شلوار آبی از مهمون عزیزم پذیرایی کردم. پذیرایی هم که چه عرض کنم! بندری خوردیم و چایی و پشمک، و باب اسفنجی و فرندز دیدیم! یه چیز خسته‌ای شدم خلاصه که شنبه که امتحانمو دادم فکر می‌کنم که چطوری بهتر شم!
.
مسواک زدم و گشنه‌م شده نصفه شبی! خدا نصیب نکنه!