یک موضوع ناراحتکننده توی ذهنم هست که اگر شروع کنم به حرف زدن در موردش همینجا گریه و زاری راه میاندازم و امشب، دقیقا امشب نه انرژی حرص خوردن و گریه کردن را دارم و نه وقتش را!
وضعیت درس خواندن بد است! بد یعنی اینکه تا الان در زندگیام اینقدر احساس خنگی نکردهام. ده روز مانده به امتحان، هنوز نمیتوانم تستها را در زمان بزنم و یک مبحث را هم علیرغم اینکه خواندهام پر از غلط جواب میدهم! یک مبحث جدید را هم هنوز شروع نکردهام.
یک ددلاین بیمبالات هم این وسط سر و کلهاش پیدا شده که پهن شده وسط بقیه کارها.
این وسط من عصبی میشوم، میپیچم به پر و پاچهی آقای کا! که خودش کلی درگیری ذهنی و فشار عصبی دارد.
همه اینها به کنار یک وقتهایی مینشینم فکر میکنم این بود زندگیای که میخواستم؟؟ آخرش قرار است بروم پیاچدی بخوانم؟ شانس بیاورم مستر بخوانم و استرس هزینهاش را هم داشته باشم و بعدش هم استرس زندگی کارمندی و دویدنها و کار کردنها. میدانم، میدانم که کنار این زندگی پر از دویدن برای دیگران کار کردن، باز هم اگر بخواهم میتوانم زیباییها را ببینم و کارهای دوستداشتنی بکنم. اما سایه پررنگ آرزوی نیمهکاره تیاتر بازی کردن روی زندگیم هست هنوز. چند روز پیش داشتم به یکی ماجرای قدیمی تیاتر بازیکردنم را میگفتم بعد مُردم تا جلوی خودم را بگیرم و نزنم زیر گریه. چرا هنوز هم که به صحنه تیاتر فکر میکنم بغض میکنم پس؟ مگر تصمیمم را نگرفتهام؟
.
گوشه ناخنهایم پوست پوست شدهاند، هر کار می کنم خوب نمیشوند. هر کار یعنی کندن با دندان و اون ابزاری که ته بعضی از سوهانها هست که دقیقا نمیدانم به چه کار میآید! آیا مثل خانومهای باکمالات یک روز باید بروم آرایشگاه و ماینکور کنم؟ بعد طرف گوشه خوردهشده ناخنهایم را که ببیند نمیگوید تو را چه به این کار؟ یا برایش فرقی نمیکند و مثل بقیه میگوید بیا روی ناخنت طرح پلنگی بزنم؟