۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی


http://aloochehkhanoom.blogspot.com

((20 jun

http://kalehpazi.blogspot.com/2009/01/2.html

احساسم را شاید روزی مفصل تر نوشتم. شاید. اما الان فقط دوست دارم بگویم ....

من هیچ عقیده ی سیاسی ندارم و می دانم هیچ وقت هم کار سیاسی نخواهم کرد. من اگر آن وقت ها بودم احتمالا از آن هایی بودم که عده ای از احساسات پاکشان به نفع پیشبرد اهداف سیاسیشان استفاده می کنند! یا اینکه عاشق پسری می شدم که چپ بود یا حتی بچه مسلمان و یا دو نبشی! و برای خاطر او قاطی ماجرا می شدم... هرچند بار دراماتیک داستان ایجاب می کند پسر عاشق دختر شود و بعد که کار بالا گرفت توی زندان زرد کند مثل چی!

این روزها که می گذرند بعضا آن قدر نا امید می شم که.... اما ادامه می دم. می دونم همه ی همه ی اینا می گذره و اتفاق های خوب هم بالاخره میان. می دونم که می تونم تمام اون چیزهایی که می خوام و بسازم. می دونم که من موفق می شم. گیرم الان تو لاک تنهایی خودم گیر کرده باشم.

کلی چیز نوشتم این روزا. شاید گذاشتمشون اینجا. اما الان دوس دارم لیریکس دم را غنیمت شمار رو بذارم و بله حالشو می بریم!

I woke up this morning
Totally alone-boring
I poured out some coffee
And i had a smoke
I looked outside the window,
I saw people walking around
But not talking to each other
So i was like...
Where am i living?
I put on my shoes
I walked down the street
I was walking down the avenue
And i was dancing

La-la-la...
La-la-la carpe diem
La-la-la...
Why don't we seize the day?

Living in a dream is a place
Really wanna do my thing
Anytime, anywhere i please
Anyday, allday, monday, friday,
Sunlight, moonlight
Your way, my way
Get a job, get a dog
Run away, hide away

There's something about
The people in this town
I'm la-la-la-la-la
I'm laughing
Why i'm dancing

La-la-la...
La-la-la capre diem
La-la-la...
Why don't we seize the day?

Sing a long and la-la-la...
Sing a long and la-la-la...
Sing a long and la-la-la...

Sing a long and la-la-la...
Sing a long and la-la-la...
Sing a long and la-la-la...
Why don't we seize the day?

پ.ن. رو آینه ی اتاقم نوشتم، من یه تصمیمی گرفتم و حالا وقتی کم می آرم به اون هدف نگاه می کنم، نگاه می کنم و حتی وقتی ناراحت هم بشم می دونم که دارم حرکت می کنم!

اینو گذاشتم تا به خودم یاداوری کنم !where I am and where I wanna go

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

بهت نمی گم، این بار بهت نمی گم... نمی دونم چرا... شاید یه جور خجالت... شاید یه جور ناچاری.. هر چی که هست نمی ذاره بهت بگم.. حرفای توی دلمو... نمی گم و صبر می کنم.. نمی دونم تا کی .. نمی دونم چه چیزایی رو قراره از دست بدم. نمی دونم حالا که دارم گاومو می فروشم، اگه به جای لوبیای سحرآمیز، یه لوبیای معمولی گیرم اومد چی کار می کنم. بعضی وقتا فکر می کنم تا به زور دنبال مقصر بگردم... وقتی اتوبوس ناله کنان داره تو اتوبان ِ خیس حرکت می کنه. وقتی از سرما خودمو جمع می کنم و لپ تاپمو تو دستم محکم تر می گیرم. وقتی سرمو تکیه می دم به پنجره ی اتوبوس. درست همون وقتی که از خستگی مثل آدمای کتک خورده ام و می دونم کلی کار دیگه رو سرم ریخته... همون موقع فکر می کنم تقصیر کی بود... می دونم تقصیر من نیست اما می دونم هیچ کس دیگه ای مقصر نیست... نه تقصیر من نیست اما اون داره نامردی می کنه...

پ.ن. من دیگه نمی خوام چیزیو واسه کسی اثبات کنم. نهههههه نمی خوام.

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

الان که اینجام. الان که ساعت نزدیک 12 شبه و خسته م و باید بخوابم... الان که تو همون پوزیشن همیشگی رو تختمم، دارم فکر می کنم که دلم گرفته یا نه... بی حسم! یه جور کرخی... نمی دونم چیه... مغزم درد می کنه..سرم گیج می ره..

چقدر کار دارم واسه انجام دادن و چقدر انگیزه واسه انجام دادنشون...

زندگی چقدر عجیبه... اینکه کلی از نظر منطقی خودتو توجیه می کنی اما احساست کم میاره.

الان خسته م. این قدر خسته که انگار تو کمام! خیلی وقت بود این جوری نبودم. الان خسته م ... فردا بهش فکر می کنم....

خداحافظی می کنم از شما.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

لذت هم زبانی با تو....

تازگی ها یک چیز ِ ! جدید در مورد خودم فهمیده ام. اینکه وقت هایی که دلم گرفته آشپزی خیلی واسم لذت بخشه. وقت هایی که حوصله ی دیگرانو ندارم، وقت هایی که دیگران حوصله ی منو ندارند. وقت هایی که منتظرم اونی که منتظرشم بهم زنگ بزنه. اون وقت هاست که فرهاد می ذارم و همین طور که دارم زمزمه می کنم "زردها بیهوده قرمز نشدند، قرمزی رنگ نینداخته بیهده بر دیوار...صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست... صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست.." بادمجونا رو می ذارم کبابی شن. روی گوجه هایی که دارن قُل قُل می کنن سیر رنده می کنم.. درِ ماهیتابه ی سُسو می ذارم که غلیظ و غلیظ تر بشه و پیش خودم احساس می کنم چقدر اینجایی که الان هستم و دوس دارم... همین طور که دارم گوش می دم "اینجا بر تخته سنگ پشت سرم نارنج زار، رو در رو دریا مرا می خواند، می اندیشم که شاید خواب بوده ام..." یه خروار هویجو پوست می کنم و به شیر هویج بستنی ای فکر می کنم که می خوام درست کنم و خنده و خوشحالی بقیه (این قسمت احساسم دقیقا شبیه راموناست که شب قبل از عید هالوین می ره از توی انباری کدو حلوایی رو بیاره و ته دلش قند آب می شه چون خونواده ش اون بالا دور هم جمع شدن و خوشحالن. وقتی می رسه به "ای کاش آدمی وطنش را هم چون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست... ای کاش آدمی.." دستِ بدون دستکشمو به خنکای آب می سپارمو ظرفایی که کثیف کردمو می شورم... سینک که تمیز شد با خیال راحت تو فنجون قرمز کج و کوله ی دوست داشتنیم کاپوچینو درست می کنم و لم می دم رو کاناپه و زمزمه می کنم "با اینو زمستونو سر می کنم با اینا خستگیمو در می کنم"