دوست دارم این روزها رو تکتک بنویسم. دیشب داشتم لباسهایی که میخوام ببرم رو انتخاب میکردم. کاوه اومد خیلی ریز ریز همهشون رو تا کرد و چید تو چمدون! خیلی الکی چمدون بسته شد. به من میگن این گویها رو نمیخواد ببری! گلیم کف اتاقم رو برداشتم. کتابام رو – اوناییشون رو که دوست داشتم- گذاشتم بعدا برام بفرستن! همینا فعلا!
۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه
۱۳۹۲ آذر ۵, سهشنبه
.
هیجان داره. داره کاراش رو انجام میده. به نظرش همه چی رو رواله، یا حداقل من اینطوری فکر میکنم. یهو به این و اون ایمیل میزنه که ببینیمتون. منو هم cc می کنه که در جریان باشم. من خلی علیالسویه جواب میدم ایمیلها رو. هیچ بهانهای ندارم که نرم کسی رو نبینم، حتی خوشحال هم میشم! اما یه کم که میگذره میبینم دلشوره ته دلم نمیذاره برم کسی رو ببینم. انگار فکر کنم کارای دیگهای دارم که انجام بدم. دارم؟ لابد.
۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه
- 28
نمیدونم دنیا واقعا اینقدر کوچیکه یا شانس من یه جوریه که از هر طرفی میرم میخورم به آدمهایی که یه جوری به یه بخشی از گذشته مربوط میشن که حالا آدم ترجیح میده همچین جلوی چشمش هم نباشن! خلاصه اینکه راضی نیستم!
.
چمدون خریدم امروز. در نظرم چنین میآید که فاجعه نزدیکتر میشود.
۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه
حرف های یک ذهن اسفنجی!
دیروز رفتیم پاسپورتهامون که توش ویزا خورده بود رو گرفتیم. رفتیم شهرکتاب ساعی که خیلی جای چرتی بود و دفترچه و کتاب و پیکسل خریدیم و پیاده ولیعصر را قل خوردیم! بعد من از دریوریهایی که تو ذهنم بود گفتم و کاوه سعی کرد منطقی و احساسی بهم بفهمونه که دارم دریوری میگم! بعد مغازهها رو نگاه کردیم و من داشتم فکر میکردم آیا من اینجوریم که همزمان هم دلم کیف خانومانه میخواد و هم کفش هیپیطور؟ و اینطوری میشه که هیچوقت هیچچیم با هم ست نیست؟ بعد رفتیم اون فروشگاهی که من تو بلوار کشاورز کشف کردم و دیدیم که اون کیفی که من پسندیده بودم، اون رنگش تموم شده! و عوضش یه جا شمعی خریدیم که با خودمون ببریم! بعد هم تاکسی گرفتیم رفتیم خونه! عصر رفتیم گلکار 100 تومن گوی و بلبل و ظرف ماهی خریدیم که ببریم! چهار تا گوی شیشهای سنگین رو چطوری ببرم با خودم، نمیدونم! ولی دوسشون دارم! بعد هم رفتیم فروشگاه خانه هنرمندان از همون کیفا همون رنگی که من میخواستم داشتن! اما خب آخه هشتاد و پنج تومن واسه کیف پارچهای؟ بعد اصلا همونجا تصمیم گرفتم خودم واسه خودم درستش کنم! خیلی هم پرسنال! نتیجه اینکه فقط همشهری داستان خریدم! بعدم رفتیم دلیران جیگر خوردیم! خیلی هم خوب!
خب الان من کتابهایی که باید ببرم رو میدونم و گویهای شیشهای م! اما چمدون ندارم هنوز! و البته پاسپورتهای ویزا خورده!
.
الان نشستم دارم – میخوام- سیلابس یه دوره آموزش ارزیابی اقتصادی درمیارم، که در این یک ماه باقیمانده یک کار مفیدی انجام بدم! و خب باید برم تسویه حساب کنم شرکت و دانشنامهم هم از دانشگاه بگیرم! و احتمالا کلی کارهای دیگه! ولی چیز بزرگی که تو ذهنمه اینه که من بلد نیستم صورتم رو خودم بند بندازم! اونجا چی کار کنم!
۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه
.
بهترین کلمهای که میتوانم برای حال این روزهایم پیدا کنم "حزن" است. یک ماه مانده به رفتن، دلم نمیخواهد بروم. دلم برای همه چیز تنگ میشود. به خودم میگویم سال دیگر برمیگردی. دختر لوسی اما توی دلم نشسته و میگوید دلش تنگ میشود. میگوید دلش از همین الان تنگ شده.
.
یکی به من بگوید چطور همه زندگیم را در دو تا چمدان جا بدهم؟
نمیخواهم غر بزنم اما خوب نیستم. میدانم همه چیز را تراژیک میکنم و پیشاپیش به استقبال ناراحتی میروم. الان اما کاری نمیتوانم بکنم برای این ویژگیم. الان شاید بتوانم قدم بزنم فقط.
۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه
.
دیروز کلی کامنت خوب گرفتم در مورد داستانم و البته کلی کامنت به درد بخور که چی کارش کنم بهتر شه.
الان خوب نیستم البته. دقیقا نمی دونم چرا. حدودا می دونم که خورده تو ذوقم و دلم می خواد تنها باشم و کارهایی که دوست دارم رو بکنم.
دیشب یه داستان خوندم از یه نفر که تو یه مسابقه داستاننویسی اول شده بود. بعد به ذهنم رسید که همینجوری برای به چالش کشیدن تواناییهای خودم، داستانهای همه اونایی که تو سالهای مختلف تو این مسابقه برنده شدند رو ترجمه کنم! حالا فعلا باید بقیه ش رو بخونم ببینم اصلا خوب هستند یا چی!
دیشب دو تا داستان از آلیس مونرو خوندم و واقعا دوستشون داشتم.
دیشب گیلهمرد رو خوندم. و گریه کردم.
امروز با تمام این حسهای سنگین بیدار شدم و راستش اصلا شروع خوبی نداشتم.
امروز بارونیه. من بارون رو دوست دارم. سرمای روزای بارونی رو هم. امروز پیاده از خونه آقای کا راه افتادم! اولش خوب نبود حالم. الان بهترم، اما طبعا بهترِ خوب نیستم! بهتریم که فقط حالم بهتره! بهتریم که یهو زده به سرش و اصلا حوصله نداره مراعات کسی رو بکنه. یه همچین وضعیتی! خوبیش اینه که کارهای هیجانانگیزی برای انجام دادن دارم.
۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه
واسه خودم!
امروز رو گذاشتم کل کارهای عقبمونده گزارش رو انجام بدم. بعدش بشینم کتاب بخونم بعدش غصه بخورم بابت کامنتایی که باید میگرفتم و نگرفتم! بعدش ببینم اصلا با خودم چند چندم!
مممم خب تازه اولشه! آدم کلی زمین میخوره! تازه چیز یاد میگیره! الکی که نیست!
چرا دارم این دری وریها رو میگم؟ چون اعصابم خورده! و اگه نخوام به جون دیگران غر بزنم باید به خودم غر بزنم!
۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه
.
پنجشنبه بعدازظهر که می شد بعدازظهر عاشورا! ولو شده بودم رو تخت مامان اینا و لای پنجره رو هم باز کرده بودم و باد خنک پاییزو راه داده بودم تو! از خنکی هوا، مچاله شدهبودم زیر پتو و داشتم کتاب میخوندم. زور می زدم یه داستان آلیس مونرو رو به زبان اصلی بخونم! بعد همون لحظه فکر کردم چقد این لحظه خوبه! خواستم اون لحظه رو نگه دارم واسه وقتایی که کم انرژی خواهم بود! در آینده! اون بعدازظهر خنک پاییزی رو!
.
روزها میان و میرن و میدونم یک روز به زودی میافتم به دویدن و گفتن اینکه چرا زودتر کارامو شروع نکردم!
روزها میان و میرن و من به طرز عجیبی همه روزها رو دوست دارم. خودمو هم. با اینکه موهای صورتم در اومده! با اینکه اپیلاسیون نرفتم! یه وقتایی استرسی میشم. یه وقتایی از خودم ناامید میشم که چرا تلاش نمی کنم. اما بقیه وقتا خوبم.
راستش رو بگم دلم تفریح بیرون رفتنطور نمیخواد. الان مدتیه که دلم بیرون غذا خوردن نمیخواد، حتی سفر رفتن هم نمیخواد. دلم میخواد یه جا بشینم و بخونم. بعد برم قدم بزنم و آدما رو ببینم، بعد دوباره بشینم بخونم. بعد برای خودم چای درست کنم و بعد دوباره بخونم. نمی دونم بعد از این خوندن ها کی وقت نوشتن میشه! اما می دونم که میشه!
۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه
.
فکر می کنم خودم رو آماده کردم یا حداقل دیگه عادت کردم. اما توقعات آدمها همچنان منو متعجب می کنه! اینجور مواقع فقط میتونم بگم کاش خودم از آدم ها توقع نداشته باشم.
.
پ.ن. راضیم از اینکه در بعضی موارد حداقل به تخمم هم نیست!
پ.ن.2. همه چی رو دور تنده! من بعضا استرسی میشم. در کل راضیم از مسیر. کاش زودتر اما این همه مه کنار برن و من ببینم اونطرف جاده چیه!
برچسبها:
آدم ها,
خواستم گفته باشم که بگم لال نیستم
۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه
.
ایدهش رو یه مدتی تو ذهنم داشتم. برای اولین بار پلات در آوردم براش. ذره ذره نوشتمش. چند بار رو کاغذ ادیتش کردم. الان که دارم تایپ میکنمش به نظرم خیلی مسخرهست.
۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه
.
"الان چارلی چند سالشه؟"
"چارلی؟"
"پسر واقعیتون."
"الان هفت سالشه. اکتبر که بیاد، میشه هشت ساله."
"این قدر کوچیک نیست که نتونه با من بازی کنه."
"واقعا اینطور فکر میکنی؟ باید ترتیبشو بدیم. خیلی زود برمیگرده به نیویورک."
"میدونم." پگی به او گفته بود. احساس کردم که دلیل علاقه و توجه مودبانه او پگی است. برعکس او، من هنوز نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، وضعیتی که در آن فرزندخواندهها با هم بازی کنند، درست مثل اینکه طلاق شیوهای برای قوم و خویش شدن آنهاست.
.
از مزرعه- جان آپدایک- ترجمه سهیل سمی
اشتراک در:
پستها (Atom)