۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

می‌زند گاهی برق کوتاهی

زمستون شده- هوا سرد شده، ازون هواها شده که باید دامن پشمی بپوشم با بوت بعد بدو بدو بریم دیزی بخوریم و کافه کا رو کشف کنیم و از پشت میز لب پنجره طبقه دوم خیابون رو دید بزنیم و چایی بخوریم و آقای کافه‌چی شجریان بذاره و نقاشی کنیم و چیزمیز بنویسیم.

و خب این روزا همه‌چی داره رو دور تند رد می‌شه انگار. من انگشتای پاهای یخ‌زدم رو تو جوراب بافتنی رنگی رنگی قایم می‌کنم. ژلوفن می‌خورم و هدفون تو گوشم پیاده از شرکت بر می‌گردم خونه. کتابای نخوندمو انبار کردم رو بالاسری تخت و هی هم داره به تعدادشون اضافه می‌شه. کافه کا هم که بسته شده و شیشه شکسته ش اعصاب آدم رو خط‌خطی می‌کنه. منم که همه‌ش می‌گم به جا کافه رفتن پاشیم همه جمع شیم یه جا! هرهر کرکر کنیم و فیلم ببینیم و بعدش دپ بزنیم و اصلن الان که وسط امتحاناست.
.
پ.ن. دلم خودم را می‌خواهد
که بگوید زندگی جدی نیست
و قهقهه بزند
.
پ.ن. من خوبم - فقط روزها کوتاه شده و سرم هم از صبح درد می‌کنه و همه‌ انگار دارن بوق می‌زنن!


۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه


سپهر بعد از دعوا با من در حال صحبت کردن با مامان:
"دخترا ذاتا لوسن!"

ذاتا؟؟؟

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

در زندگی ما همه جا وول می‌خورد / هر کنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست*


من در راستای برنامه‌ریزی بسیار دقیقم و این واقعیت که کلن از زندگی عقبم! همیشه حموم رفتنام میوفته نصفه‌شب! همیشه هم دارم می‌رم حموم به مامانم می‌گم سشوار رو بذاره تو هال که بعد حموم موهامو خشک کنم. چند وقتی می‌شه که دیگه موهامو سشوار نمی‌کشم و بعد از این‌که یه‌کم خیسیشون گرفته‌شد، موهای نم‌دارمو ژل می‌زنم و می‌ذارم خودشون خشک شن! این‌جوری هم موهام کمتر سشوار می‌خوره، هم پایینش یه تاب ملایمی می‌گیره که دوست دارم! از اونجایی که یه مدته نمی‌دونم چی شده که مثل موجودات دیگه در تایم آدمیزادی می‌رم حموم مامانم متوجه نشده بود! بعد امشب دوباره جمعه‌ی خماری داشتم که همه‌ش به کش و قوص گذشت و ساعت دوازده تازه تصمیم گرفتم برم حموم! وقتی اومدم همین‌جوری یه کم با حوله لباسی و کله حوله‌پیچ نشستم یه کم تو اینترنت گشتم، یه‌کم درس خوندم و بعدش شلوار خواب و یه تاپ گل و گشاد پوشیدم و رفتم مسواک زدم و موهامو ژل زدم و وقتی برگشتم تو اتاق دیدم مامانم سشوار و سرم کریستالو از تو اتاقشون گذاشته بوده رو میزم! شاید وقتی داشته این کارو می‌کرده تو دلش غر زده که اه باز این دختره نصفه شب راه افتاده شر شر صدای آب راه‌بندازه، شاید گفته بذا اینارو بذارم اینجا واسه‌ش، فردا صبح غر نزنه! من اما یه حس خوبی بهم دست داد. حس این‌که فقط یه نفر تو این دنیا پیدا می‌شه که یادش می‌مونه من دارم می‌رم حموم و سشوار و سرم کریستال لازم دارم تا موهام مثل گوسفندا پف نکنه! همون یه نفری که قبل از حموم بهم گفت "چایی می‌خوری؟" و وسط چایی خوردن یهو به‌شدت خوابش گرفت، اما بازم یادش بود سشوارو بذاره بیرون.

.
*شهریار