سفر رفتیم و چقدر خوب بود. حالا که برگشتهام روحم آرامتر است و خودم شادتر. :)
صاحبخانه را دوست داشتم و هی آرزو کردم کاش بابای کاوه بود. توی ذهنم به عنوان بابای کاوه قبولش کردم. چرا من اینقدر دوست دارم دیگران دوستم داشته باشند و برای دوست داشتنشان هی خودم را لوس میکنم. نمیدانم. اما دلم پدرشوهری خواست که خودم را برایش لوس کنم و خیلی هم تحویلم بگیرد. خیلی هم سنتی و احمقانه. ۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)