۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

خب من قرار بود مسافرت برم که جور نشد! بعد من همون‌طور که اگه ددلاین یه پروژه‌ای بیفته عقب هوا می‌کنم تا دو شب قبل تحویل! خیلی سرخوش دارم پولامو خرج می‌کنم و می‌گم آره پاییز می‌رم! یاه یاه!

خلاصه اینکه این ماه مقادیری لباس از نوع پیرهن خوشگل که مهمونی دعوت بشه آدم بسیار شیک بره بشینه و پاش رو بندازه رو پاش و دستمال کاغذی رو بذاره لای لباش که رژش پر رنگ نشه و چی و چی خریدم! با مانتوی گل و گشاد همین‌جوری بپوشیم بریم سر کار! با مانتوی چارخونه خوشحال بریم سر کار! با شلوار گشااااد خنک وای چقد من هپی م! و یه سری چیز میزای دیگه! این ماه کللی بیرون غذا خوردم و هیچی هم ورزش نکردم! ها ها! حالا دو هفته دیگه پروژه‌ها تموم می‌شه! (آخه الان من خیلی دارم وقت می‌ذارم پاشون!) ها ها ها!

دیگه اینکه این ماه تولدم بود و کلی هم خوب بود! هی تبریک و هی کادوهای دوس داشتنی! هی من خوشحال و قند تو دل آب شو!

.

پ.ن. دیروز یهو فهمیدم من دوستی ندارم که شکم چران باشه! زنگ بزنم بگم هی فلانی پاشو بریم تو اون پیتزاییه اون خیابونه پیتزا بخوریم! پایه مربوطه مدتیه متواری شده!

.

پ.ن.2 . دارم جلو خودم رو می گیرم که همین الان ایمیل نزنم به نرگس نگم توروخخخخدا یه برنامه بذار کوله بذاریم پشتمون بریم جنگل! فقط به این خاطر که الان خوشحال و خندانه توجه نمی کنه به درخواست‌های یک عدد کپک زده در دود! =)

قسم می‌خورم دیشب به شدت استرسی و ناراحت و عصبی بودم! تهران * من * حراج رو دیدم و رفتم واسه خودم عزاداری راه انداختم و با دیگران بحث کردم و خودم رو به در و دیوار کوبیدم و صبح با چشمهای پف کرده رفتم دانشگا! الان خوش شدم یهو!

اون کیف خانوم مهندسی که خریده بودم، خب؟ هم‌چنان با کوله می‌رم سر کار =)

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

.

احساسم شبیه غروب زمستان بچگی است وقتی خانه مادربزرگ از خواب بعدازظهر بیدار شدم و دیدم هوا تاریک شده و خواب بدی که دیده بودم جلو چشم‌هایم وول می‌خورد و دلم مادرم را می‌خواست.


۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

برای او که نزدیک بود

یک نفر باید بیاید یک روز از همه این فاصله‌هایی که به ما تحمیل شده بنویسد. بیاید از تمام اشک‌هایی که در آن فرودگاه لعنتی ریخته شده، از تمام طلوع‌های خورشیدی که پرده اشک تارشان کرده، از تمام سرهای سنگین و نبض‌های روی شقیقه آن بزرگ‌راه لعنتی بنویسد.

من دارم سعی می‌کنم تصویر تو را که آرام در آن کوچه قدم می‌زد و گریه می‌کرد، تصویر تو را در آن لحظه که برگشت و دست تکان داد به خاطرم بسپارم تا یک زمان طولانی طولانی. سعی کنم صدای بغض‌آلود تو را که در آن بزرگ‌راه نفرت‌انگیز به خاطرم بسپارم که گفت "حال همه ما خوب است اما تو باور نکن".



۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

those were the days my friend

مثل سگ دلم هوس تمرین تیاتر کرده.
.
رفتم برای خودم یک کیف خریدم ازینا که دسته دارن و خانوم‌های محترم دستشون می‌گیرن و لپ‌تاپشونو می‌ذارن توش می‌رن سر کار! گرفتم که قیافه م بیشتر شبیه مهندسا بشه. :| بدیش اینه که اون بخش رو هم دوست دارم. نمی‌دونم یه وقتایی دوست دارم بزنم زیر همه چی. یه وقتایی هم دوست دارم همه چیو دو دستی بچسبم!