۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

گاهی وقت‌ها دل آدم می‌گیره! شاید هم اسمش دل‌گرفتگی نباشه، شاید اسمش بی‌اعصابی باشه، یا شاید بی‌حوصلگی.... نمی‌دونم هر چی هست یه جوری می‌شه که هر کاری که می‌خواد انجام بده به نظرش مسخره و پوچ و بی‌معنی میاد.
خب من فک کنم امروز این‌طوری بودم. یا حتی شاید دیروز... یه جور بی‌حسی نسبت به همه چی. 
یه سری برنامه شخصی واسه این آخر هفته داشتم که طبعا هیچ کدومش اجرا نشد. چاق بودنم بیشتر حس شد! نیاز به اصلاح صورتم بیشتر! احساس به گشاد بودن همه لباس‌ها توی تنم. احساس بی‌پولی و فقیری و احتمالا یه سری حس‌های دیگه که الان در خفایای خاطر پنهان شدند!

یه اسپری خریدم واسه خودم! و به طرز احمقانه‌ای دارم باهاش حال می‌کنم و در همین لحظه احساس سردرگمی شدید می‌کنم و به خاطرش دلم می‌خواد بشینم یه گوشه گریه کنم!
من بودم گفتم تلاش کردن و شلوغی رو دوست دارم و از این مزخرفات؟ به قبر مرده‌هام خندیدم!
.
.
در این لحظه روبرو شدن با هر آدمی برام دردناکه! به طرز احمقانه‌ای بهم احساس شکست خوردگی و هیچ بودن رو می‌ده. دلم یه تنهایی طولانی تو یه جای بدون آدم می‌خواد. دلم گم شدن می‌خواد، فرو رفتن.
.
چی شد که اینقدر خسته شدم یهو؟

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه


یک مرگ خوب، همه همین را می‌خواهند.
مری مک‌دانلد هنوز از اولین سال پرستاری‌اش، در چهل و اندی سال پیش، پیرزن ریزنقشی به نام آیدا پیترسن را به یاد می‌آورد، که توی گردنش نزدیک شاهرگ، توموری بود. زنگ میز پرستارها به صدا درآمد، و مری مک‌دانلد تا انتهای راهرو رفت، در را باز کرد و ناگهان چیزی گرم و نمناک و سرخ مستقیم توی صورتش پاشید.
خون ِ رگ ِ پاره‌شده‌ای از شکاف تراکئوتومی ِ خانم پیترسن فوران می‌کرد، از جراحت گردنش، از بینی‌اش، از دهانش، مری خشکش زده بود. روی سقف، کف زمین، روی تخت‌خواب، روی دیوارها همه جا خون بود.
خانم پیترسن دلش می‌خواست با آرامش و وقار ببیند، در حضور شوهرش. دلش می‌خواست به مرگ "طبیعی" بمیرد. حالا همان‌طور که زندگی از وجودش به بیرون فوران می‌کرد، دستش را بلند کرد تا بینی و دهانش را پاک کند. با چشم‌های از حدقه درآمده به خون روی دستش نگاه کرد.
آیدا پیترسن دلش می‌خواست به مرگ طبیعی بمیرد، در حضور شوهرش، و حالا داشت به مرگ طبیعی می‌مرد، در حضور مری مک‌دانلد، پرستاری که پنج دقیقه بود می‌شناخت.
چشم‌های آبی ِ وحشت‌زده خانم پیترسن، در تمام آن پانزده دقیقه‌ای که طول کشید تا از فرط خونریزی بمیرد، به چشم‌های مری مک‌دانلد خیره مانده‎بود، دست مری را محکم گرفته‌بود. مری کاری نکرد. دستور این بود که بگذارد خانم پیترسن به مرگ طبیعی بمیرد.
مری تا آن موقع خونریزی شریانی ندیده‌بود. هنوز هم یادش می‌آید که وقتی پا توی اتاق خانم پیترسن گذاشت، خون چطور به صورتش پاشید. هنوز هم به خاطر دارد که چقدر طول کشید تا خانم پیترسن مرد. هیچ کس فکر نمی‌کرد زن به این کوچکی این همه خون داشته‌باشد.
.
داستان یک پرستار – پیتر بـِـیدا

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

.

همین الان که ساعت دوازده و نیمه، و من فردا امتحان دارم (عصر البته!) و یک‌سوم درس رو هنوز نخوندم :) و الان می‌خوام برم حموم! اومدم بگم وول خوردن تو شلوغی زندگی‌م و برنامه‌ریزی کردن و تلاش‌کردن واسه رسیدن رو دوست دارم! :)

بدیهیه اگه لاغر بودم حتی بیشتر لذت می‌بردم! 
.
طبق معمول وسط امتحان و پروژه و این چیزا هوس استخر و کتاب و پیاده‌روی کردم! :)

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه


خوشم نمیاد از آدم‌هایی که چون خودشون دو خط می‌نویسن و چن ساله نقاشی می‌کنند یا چار تا دونه تیاتر بازی کردند یا چمی‌دونم دو تا دونه کتاب چاپ کردند دیگه دنیا رو بنده نیستند!
عزیز من شما تو روزنامه مطلب می‌نویسی؟ آفرین، بنده از اینکه با شما سلامعلیک دارم بسیار خوش‌حال هستم! اما عیزم این دلیل می‌شه شما هرررر کی رو که می‌شناسی و نمی‌شناسی رو مسخره کنی؟ آخه تویی که دو ساله مطلب می‌نویسی و هنوز تازه دانشجوی سینما هستی باید بیای تحلیل کنی کسی مثل دولت‌آبادی حرکاتش فـِـیـکه؟ که تا دوربین رو می‌بینه پاهاشو بغل می‌کنه!
عصبی می‌شم از آدم‌هایی که همه چیز رو مسخره می‌کنن! من خوبم! آهای مردم! من خوبم! من مخالف شادی نیستما! مهمونی بگیرین اما فقط این مدلی که من می‌گم! ا یکی پیدا شده بلده برقصه! چرا آدم باید جدی برقصه، فقط خوبه که مسخره‌بازی دربیاریم! پس تو همون مهمونی یه‌کم اونورتر وای‌میسیم طرف رو مسخره می‌کنیم!
من خوبم! من تو صحبت‌ها و نوشته‌هام از "ابژه" ، "ابزورد" و این مدل کلمه‌های خفن استفاده می‌کنم و همه آدم‌های دیگه رو مسخره می‌کنم!

*یادم نمیاد دیده باشمشون در حالتی غیر از مسخره‌کردن! آدم‌ها براشون دو دسته ن! اونایی که هه‌هه می‌تونیم مسخره‌شون کنیم! و اونایی که از ما بهتره موقعیتشون اما هیچ پخی نیستند و حق ما رو خوردن! پس مسخره‌شون می‌کنیم!

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

ماهی کوچک....



چند روز پیش رفتم سراغ نوشته‌های قدیمی‌م، و متوجه شدم چقدر همه نوشته‌هام مریض بودند! چقدر داشتم دست‌و پا می‌زدم تو زندگی‌م! نمی‌دونم خودم چقدر متوجه بودم که این‌قدر دارم درد می‌کشم! و وقتی خودم حواسم نبود چطور انتظار داشتم کس دیگه‌ای بفهمه! و یا شاید اون کس دیگه باید بهتر از من می‌فهمید! کس دیگه‌ای که احتمالا هنوز هم منو متهم می‌کنه!
.
غرض اینکه حس خوبی دارم که دیگه وسط اون نوشته‌ها نیستم! 

.
تک مضراب:
هیچ‌وقت فکر نکردی که زن هم می‌تواند بخار شود
هرقد هم که سرد باشی

زنی که بخار شود
آزادتر از هر پیوند و قانونی است
آزادتر از "دوستت دارم"
آزادتر از منی که دیده بودی
آزادتر از آنکه بماند


۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

هر روز با درد زياد اين شهر كثافت را مي‌زايم و در خيالم شهر ديگري آبستن مي‌شوم. بايد از اين شهر بروم. قسم مي‌خورم دلتنگي نكنم. اشك نريزم. قسم مي‌خورم پلك هايم را بدهم قيرگوني. جرم چهل ساله كتري را بجوشانم و بريزم دور. ديگر چاي بي چاي تا اينكه جايي چشمه‌اي چيزي پيدا كنم. جايي كه خوش آب و هوا هم باشد. باد خنك بيفتد زير دامن قشنگم. پوست پاهايم دون دون بشود و شكارچي پاهايم را ديد بزند. از قورباغه بترسم و همان شكارچي دستم را بگيرد تا از جوي بزرگ بپرم و بروم سمت چشمه. حتي اگر زير گوشم صداي قورباغه در بياورد و مرا بترساند عيبي ندارد. به شرط این که اگر كلاه حصيري‌ام را باد برد بدود و قبل از اينكه توي آب بيافتد برايم بگيردش. اگر بلد باشد آتش روشن كند و يك اجاق سنگي درست كند برايش چاي مرغوب درست كنم با چند پر بابونه كه از كنار چشمه چيده‌ام. بوس هم بخواهد بي‌دريغ بدهم. و بهش بگويم تو رو خدا خرگوش‌ها را شكار نكن. هر چقدر هم خوشمزه باشند دلم نمي‌آيد پوستشان را بكنم و گوشتشان را كباب كنم حتي اگر چشمم به چشمشان نيافتد. بلند‌بلند بخندد و بگويد: خوب اگر خرگوش نزنم پس چي بخوريم؟ كلاغ؟ يا زغال اخته؟ - نه نه كلاغ‌ها را هم نه. گناه دارند. نذر دارم كلاغ نخورم. بهش نمي‌گويم كه از وقتي كلاغ‌ها خبر شكارچي را آورده‌اند، بهشان قول داده‌ام تا ابد دوستشان باشم.

.
برداشته‌شده از جایی- خیلی وقت پیش‌ها

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

در جگر لیکن خاری....

می‌خواهم به این فکر کنم که چقدر خوشبختی‌های کوچک و بزرگ دارم. می‌خواهم به شادی‌هایم، به هدف‌هایم فکر کنم و لبخند بزنم، تلخی‌های این دنیا نمی‌گذارد اما. وقتی می‌نشینند روی دل آدم جوری می‌شود که انگار هیچ‌وقت شاد نبوده‌ای.......
.
.

کتاب می‌خوانم بعضا.
دلم قدم زدن می‌خواهد.
قدم زدن‌های طولانی.