گاهی وقتها دل آدم میگیره! شاید هم اسمش دلگرفتگی نباشه، شاید اسمش بیاعصابی باشه، یا شاید بیحوصلگی.... نمیدونم هر چی هست یه جوری میشه که هر کاری که میخواد انجام بده به نظرش مسخره و پوچ و بیمعنی میاد.
خب من فک کنم امروز اینطوری بودم. یا حتی شاید دیروز... یه جور بیحسی نسبت به همه چی.
یه سری برنامه شخصی واسه این آخر هفته داشتم که طبعا هیچ کدومش اجرا نشد. چاق بودنم بیشتر حس شد! نیاز به اصلاح صورتم بیشتر! احساس به گشاد بودن همه لباسها توی تنم. احساس بیپولی و فقیری و احتمالا یه سری حسهای دیگه که الان در خفایای خاطر پنهان شدند!
یه اسپری خریدم واسه خودم! و به طرز احمقانهای دارم باهاش حال میکنم و در همین لحظه احساس سردرگمی شدید میکنم و به خاطرش دلم میخواد بشینم یه گوشه گریه کنم!
من بودم گفتم تلاش کردن و شلوغی رو دوست دارم و از این مزخرفات؟ به قبر مردههام خندیدم!
.
.
در این لحظه روبرو شدن با هر آدمی برام دردناکه! به طرز احمقانهای بهم احساس شکست خوردگی و هیچ بودن رو میده. دلم یه تنهایی طولانی تو یه جای بدون آدم میخواد. دلم گم شدن میخواد، فرو رفتن.
.
چی شد که اینقدر خسته شدم یهو؟