۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

.

این شب ها دوباره خواب راحت ندارم. همه چیز خوب است. حالم خوب است. زندگی آن طور که دوست دارم دارد پیش می‌رود. عاشق خانه جدیدمان هستیم و هر لحظه از بودن درش لذت می‌بريم. اما شب‌ها نمی‌توانم بخوابم. شبکه‌های اجتماعی‌م را از روی موبایلم پاک کرده‌ام که اعصابم آرام‌تر باشد. باز شب‌ها خواب یک آدم‌های عجیب و غریبی را می‌بینم که نمی‌دانم از کجای مغزم خودشان را می‌کشند بالا.
خواب می‌بینم پلیوری که زیاد نمی‌پوشم و گذاشته‌ام توی چمدان تنِ کسی است که سال‌هاست ندیده‌امش. خواب می‌بینم همان حالتی که همیشه توی ماشین بودیم هستیم. مامان رانندگی می‌کند و بابا کنارش نشسته است و من صندلی عقب نشسته ام و کله‌ام را از وسط صندلی‌ها برده ام و در مورد همه چیز حرف می‌زنم.
کاش می‌شد یک وقت‌هایی مغز را خاموش کرد. یا حداقل کاش کسی این چیزهایی که توی مغز من وول می‌خورد را طبقه‌بندی می‌کرد و به خودم هم می‌گفت داستان از چه قرار است.


۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

.

همان شب می‌خواستم بنویسم، از حسم. از اینکه چقدر شما را دوست داشتم و همیشه برای من مظهر درک متقابل و زندگی خوب بوده‌اید. از اینکه همیشه فکر می‌کردم چطور می‌توانم بچه‌ای که شاید داشته باشم را مثل شما بزرگ کنم. از اینکه چطور می‌شود کسی مرا طوری دوست داشته باشد که در موردم آن‌طور بنویسد که شما نوشته‌اید.
همان‌شب که آن خبر را شنیدم و تا چند ساعت بعدش هی آمدم نوشته‌ات را چک کردم که نکند اشتباه دیده باشم.
درست است، من مگر چقدر شما را می‌شناختم. اصلا مگر چقدر دیده‌بودمتان. اینکه کسی را از نوشته‌هایش برای خودت ترسیم کنی معلوم نیست چقدرش درست باشد اصلا. گیرم من همیشه پیش خودم یکی از بهترین کارهایی که کرده‌باشم آن ایمیلی بود که بهت زدم و گفتم فلانی من دارم از ایران می‌روم، بگذار یک‌بار حداقل بیایم ببینمت. و خب خوشحال بودم که خودم را دوست تو می‌دانستم. حتی اینجا هم چند نفر را پیدا کرده‌ام که دوست شماها هستند. شماها که همیشه اسمتان را با هم می‌آورده‌ایم و حالا قرار است دو تا شوید. بعد از بیست سال. می‌دانم حتما تصمیم درستی دارید می‌گیرید و می‌دانم که دوستان بسیار خوبی دارید که دور و برتان هستند اما این چند روز به خودم می‌گویم ای کاش من دوست نزدیک‌تری بودم. نه فقط دو بار دیدن و بقیه‌اش ایمیل و فرستادن آهنگ و تقسیم کردن هیجان‌های بعد از شنیدن آهنگ‌ها. 

می‌دانم که کلی آدم دیگر این روزها فکرشان پیش شماست. شما که دوست‌ دارم دوستتان باشم.

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

.

من همیشه ترسو بوده‌ام. از همه چیزهای ناشناخته. از ارتفاع، از دریا….
به محض اینکه کسی می‌رود دریا من فکر می‌کنم همین الان است که غرق شود
بانجی جامپینگ و هر نوع پریدن دیگری به نظرم احمقانه است. آن آدرنالین مسخره را می‌خواهم صد سال بدن ترشح نکند وقتی قرار است باعث شود عزیزم دیگر پیشم نباشد.
.
حالا در این هفته دو تا خبر خوانده‌ام از دو نفر. یکی‌شان از آبشار پریده پایین و در قسمت کم‌عمق افتاده و مرده. دیگری در دریا مشغول شنا بوده و موج گردابی برده‌تش و تا نجاتش بدهند همه چیز تمام شده.
هیچ‌کدامشان را از نزدیک نمی‌شناختم، اما طبعا ربطی ندارد. 
بسیار بسیار بسیار خوشحالم که پول نداریم مکزیک و هاوایی و کوفت و زهرمار برویم. لطفا همین جا توی استخر شنا کن و من هم لم بدهم روی تخت آفتابگیر و کتابم را بخوانم. ممنون


دفعه دیگر هم که رفتی دریا و من در ساحل آن‌قدر جیغ زدم که برگردی به نظرت آبرو بر و ضایع نباشد! قول دادی با تمام ترس‌های احمقانه‌ام با من باشی و من اصلا خوش ندارم سر چیزهای احمقانه‌ای مثل آدرنالین و دریا کسی را از دست بدهم. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

تا اطلاع ثانوی

بیمه دانشگاهمان تمام شده و آقای تراپیست فقط با همان بیمه دانشگاه کار می کند. این است که حالا ما تا اطلاع ثانوی نمی رویم پیشش. گفته برای شما قیمت کمتری می گیرم که جلسه هایتان را ول نکنید. اما حداقل می دانیم تا زمانی که معلوم نیست کی پیشش نمی رویم.

در تمام مدتی که پیشش می رفتم با خودم درگیری داشتم که با این جور رابطه ارتباط برقرار نمی‌کنم. که من همه حرف‌هایم را به طرفم بگویم و از او هیچ‌چیز ندانم. این اواخر همین‌ها را به خودش گفتم. همه‌ش بحث داشتیم که این چه جور رابطه‌ای است. بعد سر همین حرف‌ها من فهمیدم که خودم چه جور آدمی هستم و چه جور رابطه‌هایی را دوست دارم. تازه فهمیدم چرا همه‌ش وقتی خانه دیگران می‌روم به کوچک‌ترین جزئیات کتاب‌خانه و چیدمان وسیله‌های روی روشویی توالت دقت می‌کنم. فهمیدم چرا من دوست دارم هر جا که می‌روم یک چیزی از خودم به جا بگذارم.
و خب حالا همه این‌ها تا اطلاع ثانوی تعطیل است. و من دیگر یک ساعت در هفته ندارم که بروم بنشینم جلوی آقای تراپیست و از در و دیوار حرف بزنم و از وسط همین حرف‌هایم بفهمد که ای دی اچ دی دارم. و من قبول نکنم. و او هی توضیح بدهد.
فعلا تا اطلاع ثانوی هفته‌ای یک روز یواشکی در دفترش را باز نمی‌کنم تا هیچ صدایی از لولایش بلند نشود و او توی اتاقش نفهمد تا وقتی که من زنگ را نزنم. 


 تازه هفته پیش ایمیلش را گرفته بودم که برایش قسمتی از کتابی که خوانده‌ام را بنویسم و خب متاسفانه باید اعتراف کنم با تمام گاردی که اولش داشتم دلم برایش تنگ می‌شود. تا اطلاع ثانوی که نمی‌دانم کی است.