این سالها آدمهای کمی زندانی نشدند. اما نمیدانم چطور است که زیدآبادی همیشه گوشه ذهن من بوده. همیشه وقتهایی که دلم گرفته روزی را تصور میکردم که زیدآبادی آزاد شده. من (منی که تنها نیست، ما) جمع شدهایم جلوی در خانهاش و کف میزنیم. او میخندد و من اشک شوق میریزم. همین تصورش به من خیلی انرژی میدهد همیشه. در این تصورم هیچ مامور و لباس شخصیای نیست. حتی هیچ صدایی هم نمیشنوم. تصورم یک فیلم صامت است. فقط دست میزنم و گریه میکنم.
زیدآبادی یک جای گندهای توی مغز من دارد. همین بوده که شده وقتی مست بودهام زیدآبادی توی سرم بوده و من گریه کردهام.
همین بوده که وقتی تبعید شده من نشستهام زل زدهام به روبرو و با تعجب گفتهام مگر میشود کسی را تبعید کرد.
همین است که از وقتی خبر آزادشدن (کم شدن تبعید)ش را خواندهام، هی خواستم چیزی بنویسم و باز لال شدهام.
زیدآبادی، برای من فیلم صامت است. همراه با گریه زیاد.