۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

.

سختم است خواستن از آدم‌ها. اینکه بخواهم برایم کاری را انجام بدهند. برای باز کردن اکانت آمازون به یکی از دوستان مقیم خارجه! ایمیل زدم که فلانی شرمنده‌ام، آدرست را به من می‌دهی که حسابم را باز کنم، امروز جواب داد که لیلای عزیز، این چه طرز حرف زدن است؟ مگر با صد پشت غریبه حرف می‌زنی، این هم آدرس و بلاه بلاه لا! خواندن ایمیلش به طرز عجیبی روزم را ساخت. یک لبخند گنده و یک قلب گرم! دلم می‌خواهد از بین این همه کشورها بغلش کنم و بگویم عاشق کلمه‌هایش شدم. که با خواندن ایمیلش هم حتی صدای پرمحبتش توی گوشم می‌پیچد. 

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

.

من این‌ جوری‌م، خوشبختانه یا بدبختانه، که نمی‌توانم هی یک چیزی را برای دیگران توضیح بدهم! نمی‌توانم ده بار به یک نفر بگویم من از این کارت خوشم نمی‌آید. این جوری می‌شود که الان که دارد یک سال می‌شود از روزی که تو پول از من قرض گرفتی و گفتی دو هفته‌ای می‌دهی و من از سه ماه بعدش چند بار اسمس زدم و هی گفتی تا آخر هفته/ آخر ماه پست می‌دهم و من هفته‌های آخر ماهی را داشتم که کلا 5 هزار تومن بیشتر نداشته‌ام، نتوانستم بیایم بهت بگویم که فلانی ما را گیر آوردی آیا؟ آدم روبرو شدن نیستم. دوست ندارم آدم‌ها را معذب کنم. دوست ندارم دوباره وعده دروغ بشنوم و رویم نشود که حتی لبخند هم نزنم. این می‌شود که از دیروز که اسمس زدم که جور دیگری در موردت فکر می‌کردم و متاسفم بابت اتفاقی که برای رابطه‌مان افتاد، نمی‌توانم جواب تلفن‌هایت را بدهم. نمی‌توانم عصبانی و یا خشک باشم اما نمی‌توانم لبخند هم بزنم! یک جورهایی بی‌خیال پولم شده‌ام، هر چقدر هم برایم مهم بوده باشد. فقط خواستم بهت بگویم متاسفم. 

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

ها ها! این کنار برای خودم تبلیغات گذاشته‌ام :)

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

یک‌شنبه، سی و یکم

یادت می‌آید همین روز بود که از شرکت آمده بودم خسته و خسته، از کار و دنیا، زبانم نمی‌چرخید به کسی چیزی بگویم. خانه نبودی، وقتی برگشتی یک‌راست آمدی اتاق من، حالش را پرسیدی، خبر را که گفتم همان‌جا نشستی و بلند بلند گریه کردی، من هم هق‌هقم بلند شد. چند شب بعدش هم هی گریه کردیم. چند سال بعدش هم.
.
تک مضراب:

دل، بی تو، درون سینه‌ام می‌گندد
غم از همه سو راه مرا می‌بندد
امسال بهار بی تو یعنی پاییز
تقویم به گور پدرش می‌خندد
(جلیل صفربیگی)

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

.


این چند روزی که گذشت، خیلی می‌خواستم بنویسم، چرا ننوشتم، فکر کنم چون نخواستم برگردم و ببینم و ناراحت شوم، از آن مدل ناراحتی‌هایی داشتم که دوست نداشتم کاری کنم که یادم بماند.
حالا اما بعد از چند روز، خودم را جمع و جور کردم فکر کنم، با خرید کردن، با آرایشگاه رفتن، با فرار کردن از مواجهه با آدم‌هایی حتی! و خب الان فکر می‌کنم حالم بهتراست، هرچند دیروز سر جلسه امتحان، دلم خواست سرم را بگذارم روی میز و گریه کنم، در حالی که فکر می‌کردم تمام شده دیگر، و تعجب کردم که چه‌طور روان آدم می‌تواند این‌قدر تاثیر بگیرد، و دلم سوخت بابت روح خسته م! اما الان فکر می‌کنم بهترم. سعی کردم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم. هرچند سخته بی‌خیال بودن.
.
تک مضراب:


وقتی که برگ‌های علامت را بر روی خاک‌های دیوار غربال می‌کردم، گفتی بیا مرا ببوس، من لب نداشتم...
(رضا براهنی)

۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

یه روز سنگین

امروز از اون روزاست که سطح انرژی‌م پایینه، و سوگوار درونم شدیدا دلش می‌خواد بشینه و عزاداری کنه. 

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

قدیما

یه روزیم که من حالم خوب نبود اومدی دنبالم، رفتیم من کاور/کیس/کیف جدید سنتورم رو از خونه معلمم گرفتم و بعدش رفتیم اسکان شام خوردیم و بهم تی‌شرت یونیسف هم کادو دادی. 

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

این وضعشه آخه؟

خب می‌رن می‌گردن، عکساشونو می‌زارن، آدم می‌بینه، هوس می‌کنه! بعد می‌بینه کلا لایف‌استایل بعضی‌ها چقد با مال خودش فرق می‌کنه! بعد دلش بعضی وقتا ازون لایف استایل‌ها می‌خواد! بعد به مانتوی گل‌گلی جدیدش فکر می‌کنه، عکس‌های خوب و قشنگ می‌بینه، لذت می‌بره! پا می‌شه بره حموم و کفشاشو بشوره و بعدشم اتاقش رو مرتب کنه که ذهنشم یه‌کم آروم شه!
اما هنوزم دلش ماموریت فردا و کارایی که باید قبلش انجام بده رو نمی‌خواد! دلش هنوز سفر می‌خواد! در حالی که فرجه امتحانا هم هست! 

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

گرم و شرجی و هلو و شاتوت و بلال و بستنی!


رفته‌ام شمال! ساری، منزل فامیل، سورت به عنوان سفر! دیدن شالی‌زارها، خوردن میوه‌های تابستانی دل‌انگیز، ولو شدن در هوای شرجی زیر باد پنکه.... و همه‌شان چقدر دوست‌داشتنی هستند!
.
پ.ن. بین ور لاگژری پسند و ور کولی‌م گیر افتاده‌ام  =))