۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

رو‌دررو دریا مرا می‌خواند

- بعضی از آدم ها هستند که می‌آیند از قشنگی های کوچک زندگی می گویند، از لذت های کوچک زندگی حرف می زنند تو بگیر خوردن یک قهوه فرانسه در یک کافه ی شلوغ و پر دود، تو بگیر خواندن یک کتاب در یک بعد‌از‌ظهر رخوت آور! ... همه‌ی این ها رو می خوانی و لذت می‌بری اما انگار چیزی کم است... یک جای کار نویسنده می‌لنگد..انگار نویسنده دارد خودش را راضی می‌کند زندگی همین است و خوب هم هست... می‌دانی نیست، می‌دانی نویسنده هم می‌داند.
.
- می‌رویم گودو قهوه فرانسه می‌خوریم، می‌رویم بازارچه کتاب، انتشارات یساولی زیر پله کتاب طراحی می‌خریم، می‌رویم نشر ثالث "به تماشای آب‌های سپید" می‌خریم، قدم می‌زنیم، تیاتر می‌بینیم، ، روی سکوهای بلند پارک می نشینیم و لیوان های بزرگ چای بوفه پارک دانشجو را فوت می‌کنیم، دامن چین چین می‌پوشم و گوشواره‌های بزرگ می اندازم....حرف می زنیم درباره خریدن گردنبند برای من و پاستل گچی برای تو.
برنامه می‌چینیم که برویم "چارمیز" ... همه‌ی این کارها را می‌کنیم، اما کم است.
می‌دانم یک چیز بزرگ وسط همه‌ی خوشی‌های ساده و قشنگ زندگیمان کم است.
نه زندگی این نیست، بی‌شک زندگی اینی که در آنیم نیست.
.
تک‌مضراب:

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه
.
پ.ن. دلم خوشی‌های خرکی می‌خواهد، می‌فهمی؟

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

نمی‌دونم چه مرگم می‌شه وقتی میاد می‌شینه تهِ دلم همون‌جوری می‌مونه تا حتما به جون دیگران غز بزنم و زخم قدیمی رو با ناخون بکنم بعد گورشو گم می‌کنه می‌ره معلوم نیست کجا! طوری که از امروز صبح هر چی زور زدم با یادآوری همه‌ی اون اتفاق‌ها و آدم‌هایی که ناراحتم می‌کرد، حالم گرفته بشه نشد! انگار یه سهمیه‌ای بود که باید می‌گذشت. این‌جور آدم بیماری‌م.
.
به هر حال الان خوبم. زیاد هم خوبم انگار! :)

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

دیشب خواب دیدم دو تا پلیس دارن موتور یه مرد فقیر رو توقیف می‌کنن، واسه این‌که جای بدی پارک کرده‌بود. آقاهه زانو زده‌بود جلوشون داشت خواهش می‌کرد موتورشو نبرن. رفتم صحبت کنم که مثلا بی‌خیال طرف شن، اما پلیسا بهم خندیدن. نمی‌دونم از کجا می‌دونستم که مرده اگه موتورشو ببرن خودشو آتیش می‍زنه، زدم زیر گریه، گفتم "آقا این خودشو می‌کشه نبرین موتورشو" بازم خندیدن. بعد یهو دیدم تو یه خیابونی‌م نزدیکای ولی‌عصر و می‌دونم که همه‌ی وسایلم تو یه هتله و من همین‌جوری ولشون کردم تو لابی و اومدم بیرون... داشتم فکر می‌کردم برم وسیله‌هامو بردارم یا برم بلیت تئاتر بخرم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

گفتی جام خالی بود، یادم افتاد به روزی که رفته بودیم سینما، بعدش رفتیم شام خوردیم. من لباس‌های معمولی پوشیده بودم به نظر خودم. با آنت بودم که همیشه شیک می گرده به نظر همه. رفتارمون به نظرم عجیب نبود، مث همه‌ی آدم‌های دیگه گفتیم و خندیدیم، بعدش خبرش بهم رسید که یکی از اون جمع گفته با لیلا و اون دوستش رفتیم بیرون و گفته اینا چقدر دیوونه ن! یه جور دیوونه‌ی ناجور! مهم نیست که اونا این فکر رو کردن. یه عده هستند که من به نظرشون دیوونه‌م. یه عده ای هم به نظر من دیوونه‌ن. مهم اینه که می‌دونم جای من هیچ‌وقت تو اون جمع خالی نیست. آره.

.
تک مضراب:
گرم و زنده بر شن‌های تابستان
زندگی را بدرود خواهم گفت
تا قاصد میلیون‌ها لبخند گردم
تابستان مرا در بر خواهد گرفت
و دریا دلش را خواهد گشود
زمان در من خواهد مرد
و من بر زمان خواهم خفت
(فریدون رهنما)

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

سفر- دو - خوی

"خوی" - 137 کیلومتری ارومیه

1- کبابی حاج حسین - وسط بازار قدیمی سرپوشیده
سفارش غذا می‌دیم و دوغ محلی و.. می‌پرسیم "ماست دارین؟"- آقای سیبیلویی که بعدا معلوم میشه پسر نوه‌ی حاج‌حسینه می‌گه "نه". لب و لوچه‌ها آویزون می‌شه که ای بابا بدون ماست اصلا غذا پایین نمی‌ره و می‌پرسیم که "این‌ طرف‌ها بقالی هست؟" می‌گه "دوره" دیگه ما بی‌خیال ماست می‌شیم. اولین دیس کباب‌ها رو که آورد می‌بینیم آقای سیبیلو یه ظرف ماست آورد گذاشت رو میز. شاگردشو فرستاده واسمون ماست خریده از بقالی.

2- تو بازار سرپوشیده خوی داریم می‌چرخیم، یه چرخ‌دستی هست که روش خربزه و کدو و از این چیزا هست. دو تا پسر جوون (یکیش شاید نوجوون) هم فروشنده‌ن. یه میوه‌ای هم هست، شبیه طالبی کوچولوهه! می‌پرسم این چیه؟ می‌گه "گِرچه*" می‌گم "چه مزه‌ایه؟" می‌گه "مزه‌ش مثل خیاره" بعد می‌خنده می‌گه "همه فارس‌ها می‌پرسن اینو!" :)

3- تو جاده‌ای که می‌رفت به سمت پل "قطور" زمین‌های کشاورزی بود که اکثرش رو گل آفتابگردون کاشته بودند (و روی هیچ کدومشونم به سمت خورشید نبود) کنار یکی از این زمین‌ها تابلو زده بود "زمین‌های کشاورزی وقف ماهی خانوم"

4- پل هوایی "قطور" - راه‌آهن مرزی ایران و ترکیه، سال 55 ساخته شد و در طول جنگ هم دو بار بهش حمله شد و الان همون دو جاشم یه سری داربست و اینا زده بهش. از مردم شهر که می پرسیدی کجا رو بریم ببینیم قبل از آرامگاه شمس می‌گفتند "پل هوایی" :) راست هم می‌گفتند، اگه الان ها ساخته بودنش احتمالا چشم ما رو باهاش کور می‌کردند بس‌که تو تلویزیون جار می‌زدند!
جالبیش اینه که بعد از حمله‌های زمان جنگ اومدن ریل زمینی بزنن که به پل فشار نیاد! بعد این‌قدر شیبش زیاد شد که لوکوموتیو نمی‌کشید ازش بالا بره! ها؟ چی بگم خب؟!

5- مقبره شمس: توضیحی ندارم. رسیده بودن بهش. شاید می‌شد بیشتر بهش می‌رسیدند. اما خب یه قبر معمولی که روش نوشته بود اینجا آرامگاه فلانیه، بقایای یه برج که شاه اسماعیل ساخته بود از سر قوچ‌هایی که شکار کرده‌بود و یه سری تابلو که شرح ارادات مولانا به شمس بود.

کی شود این روان من ساکن                    این چنین ساکن روان که منم
(مولانا)

.
*شاید هم گِردچه :)

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

وقتی احساس خدایی می‌کنم

دوست ندارم واسه آدم‌هایی که من می‌شناختمشون قبلا، آدم‌هایی که تو گذشته‌ی من بودن و از همه‌ی اون گذشته فقط یه سلام شاید باقی مونده باشه دل بسوزونی. به طرز عجیبی حسودی می‌کنم. حتی اگه خودم واسه اون آدم‌ها غصه بخورم.
و خب حتی فکر نمی‌کنم که عجیب و بد و ناجور باشه... مممم آره نباید دلسوزی ای درکار باشه واسه آدم‌های مشترکی که من دارم از کله‌م بیرونشون می‌کنم. :)

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

سفر- یک - ارومیه

وسط تو‌در‌توهای بازار سرپوشیده ارومیه، یه آقایی با یه چرخ‌دستی بود که سیب‌زمینی تنوری و تخم‌مرغ آب‌پز می‌فروخت. تو نون سنگک ساندویچ درست می‌کردشون واست :)
من ساندویچ سیب‌زمینی تنوری خواستم. سیب‌زمینی رو با پوست له کرد تو نون سنگک و نمک و فلفل فراوون زد و یه مشت سبزی خوردن هم گذاشت. نون رو لوله کرد داد دستم. پرسیدم چند تومن، گفت چهارصد تومن. بعدشم گفت شما مهمون ما هستید قابلی نداره. خواستم پول بدم، دوباره گفت شما مهمون مایید.
یکی از بهترین غذاهایی بود که خوردم. مزه‌ی سیب‌زمینی تنوری، همراه با لبخند پهن رو صورتم از باب دل‌گندگی آدم‌ها.