۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

.

هفته پیش به یک retreat رفتم از طرف دانشگاه. ترجمه‌‌اش احتمالا می‌شود گوشه عزلت :) گوشه عزلت دست جمعی! با آدم‌هایی که تا به حال ندیده بودمشان. هر کدامشان یک جور و با یک داستان. بعد صحبت کردیم. در مورد چیزهایی که اذیتمان می‌کند، در مورد قضاوت‌هایمان در مورد دیگران، در مورد قضاوت دیگران در مورد ما. در مورد وقت‌هایی که احساس کردیم طرد شده‌ایم. سه روز با هم بودیم و سه روز من خودم را بیشتر شناختم. حسم به دنیا و زندگی خیلی بهتر شده. دارم یاد می‌گیرم کم و کم‌تر قضاوت کنم. دلم برای خودم نسوزد. به خودم مطمئن باشم.
این روز‌ها فکر می‌کنم دارم بزرگ می‌شوم.
شاید در مورد آدم‌هایش بیشتر نوشتم.

۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه

And when I awoke I was alone, this bird had flown...


چند وقتیه شروع کردم جنگل نروژی موراکامی رو بخونم. اولین کتاب انگلیسی جدی‌ای بود که خریده بودم. قبلش همه‌ش ازینا بود که خلاصه‌ بودن و پشتش سطح‌بندی داشت که برای مبتدی‌هاست یا متوسط یا چی! از اینا که کتاب‌فروشی‌های انقلاب داشتن! نشر جنگل! :)
رفته بودم دوبی. کتاب‌فروشی کینوکونیا. نمی‌دونستم از چه نویسنده‌ای می‌خوام کتاب بخرم. بین کتابا گشتم و هی هیجان‌زده شدم. کتاب داستان‌های خارجی با کاغذهای سبک! وای چقدر شیک (کدوممون تا حالا تو دلمون اینو نگفتیم! یعنی به نظر من کتاب داستان خارجی هم‌گام با قهوه در ماگ بیرون‌بر! یکی از خارجی‌ترین کلیشه‌های شیکه :) ) خلاصه این کتاب رو خریدم و از اون‌جایی که پول نداشتم دیگه چیز زیادی هم نخریدم. بقیه‌ش رو واسه سپهر سوغاتی خریدم و هم‌پای آقای کا که پولدار بود و واسه خودش راه‌به‌راه پیرهن و کروات می‌خرید شدم. و البته غذاهای مدیترانه‌ای هیجان‌انگیز!‌
وقتی برگشتم شروع کردم به خوندنش. کی‌ می‌شد؟ نزدیک ۵ سال پیش. و خب خیلی راحت نبود خوندنش برام. این بود که ولش کردم. فقط دلم پیشش موند که این رمان که می‌گن تنها داستان رئال موراکامیه و اسمش هم که آهنگ مورد علاقه منه چیه!
تو لیست کتاب‌های سال قبلم بود برای خوندن که خب امسال همون لیست رو دارم ادامه می‌دم. تعجب می‌کنم که ۵ سال پیش مگه زبان من چقدر بدتر بود؟ این‌که خیلی روان و آسونه!

خلاصه این شب‌ها که تو تاریکی زیر نور چراغ مطالعه کوچولو داستان واتانابه رو می‌خونم، هی ناخودآگاهم تو کینوکونیا قدم می‌زنه. یادم میاد که این روزا این خارجی‌ترین کلیشه‌ی شیک رو چقدر راحت دم دستم دارم. این روزا که با یک کلیک ایبوک می‌خرم و می‌فرستم به کیندلم، ناراحت می‌شم بابت حقیر بودن آرزوهایی که داشتم. بابت محروم بودنمون از آسون‌ترین چیزایی که بقیه دارن.