۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

.

الان که نمی‌دونم حالم خوبه یا بد! همین الان که واقعا نمی‌دونم امیدوارم یا ناامید! می‌خوام اعتراف کنم که این آرزوها رو دارم: (همه‌شون اولویتشون یکسانه!)

دوست دارم یه روزی:
-          قضاوت دیگران برام مهم نباشه!
-          یه کتابفروشی داشته باشم با یه کافه گالری!
-          نویسنده شده باشم و کتابام هم چاپ شده‌باشن!
-          عاشق باشم همیشه!

می‌نویسم برای روزی که به اینا رسیدم! اون‌وقت اگه غر زدم حداقل یه سندی داشته باشم که مچ خودم رو بگیرم!


.

ناراحت و عصبی که باشی. دوایش تنهایی‌ای باشد که نداشته‌باشی! ذهنت از انبوه کارهای انجام‌نشده آماس کرده‌باشد رسما! شب‌ها موقع خواب فکر کنی به کارهایی که باید انجام بدهی و ببینی هیچ رقمه نمی‌توانی جمعشان کنی!
وقتش بود! که یک ایمیل بلند بالا به رفیق قدیمی بزنی.
به یاد روزهایی که روی چمن‌های جلوی دانشکده حرف می‌زدیم، به یاد روزهایی که روی لبه جدول کنار آن پله احمق‌هایی که دانشکده متالوژی را به صنایع وصل می‌کرد می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. به یاد همان روزها، یک ایمیل بلند پر از غر برایش فرستادم.
الان انگار مغزم سبک‌تر است. بروم یه کم کار کنم! 

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

وقتی جدا دلت می‌خواد بگی، "شما برید بذارید من همین‌جا، تو همین لحظه‌های معمولی و احمقانه بمونم!"

وقتی بر می‌گردی زندگی‌ت رو نگاه می‌کنی و می‌بینی هیچ‌چی نداری که به دستش آورده باشی که وقت‌هایی که خسته و ناامیدی بهت روحیه بده و حالت رو بهتر کنه، همه‌چی بدتر می‌شه!
وقتی پولی نداری. وقتی همیشه عقبی و داری می دوی! وقتی لختی، وقتی خسته‌ای....

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

.


آدم مزخرفی که من باشم، دیگه رسما حوصله هیچ کسی رو ندارم. حتی قبول کردم که اوکی مشکل از من! اما آدم‌ها خواهش می‌کنم برید پی کارتان!
آدم سگ اعصابی که من باشم تصمیم گرفتم در آینده کاری انجام بدهم که فقط خودم باشم و خودم! بقیه تشریف ببرند پی زندگی کوفتی خودشان!
آدم داغونی که من باشم این جور وقت‌ها قیافه آدم‌ها برایم زشت می‌‌شود. به نظرم یک سری حیوان می‌آیند که دارند همدیگر را لت و پار می‌کنند تا پیشرفت کنند! این‌جور وقت‌ها جلوی آینه که می‌ایستم به نظر خودم زشت می‌آیم! زل می‌زنم توی چشم‌های خودم و زوزه می‌کشم!

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

یکی دیگه هم گفته بود به خدا من لوس نیستم اما زد زیر گریه!

دیروز،
رفتم آرایشگاه! طبعا وکس صورت و ابرو! منتظر نوبتم بودم و داشتم دختری که مانیکور می‌کرد رو دید می‌زدم! اینکه چه فرقی با من داره که من هیچ وقت نمی‌رم مانیکور کنم! داشتم فکر می‌کردم خونه که برگشتم حتما خودم یه سوهانی بکشم ناخونامو و لاک بزنم! یکی از این دو تا لاکی که جدیدا گرفتم! به خانوم وکس‌انداز گفتم فردا میام واسه اپیلاسیون! وقت برگشتن طبعا یه سری هم به نشر ثالث زدم. میون قفسه‌ها راه رفتم و فکر کردم چراااا اینقدر کتاب نخونده دارم! بعد فک کردم چرا پس نمی‌رسم این همه کتاب رو بخونم! کاش یه شغلی بود که آدم فقط می‌نشست کتاب می‌خوند! حتی بغضم گرفت از اینکه این همه کتاب نخونده دارم! اینکه اصلا فلسفه نخوندم! در مورد تاریخ جنبش زنان نخوندم! در مورد جامعه‌شناسی نخوندم! بعد دو تا کتاب خریدم که خوشحال شم! موقع خواب یادم اومد مانیکور نکردم!
.
امروز،
داشتیم از آرزوهای محالمون می‌گفتیم! فکر کردم دوست دارم نویسنده بشم! بعد دیدم این هنوز برام محال نیست! تو ذهنم هنوز از جنش چشم‌اندازه! نه آرزو! خوشحال شدم! اینقدر ریزریز حرف زدم که کسی نفهمید من چیزی نگفتم! وقتی آخر از همه نوبتم شد، گفتم من لوسم! گفت می‌دونیم! گفتم آرزوی محالم اینه .... بعد دیگه نتونستم ادامه بدم! گفت کلوزآپ می‌شه اینجا! یه چیز اجق‌وجقی گفتم! گفت من که نفهمیدم چی گفتی.... بعد شروع کرد صحبت کردن که حالمون بهتر شه! از بچه‌های افغانی که باهاشون کار کرده. حالمون بهتر شد؟ نمی‌دونم! با شنیدن در مورد بچه‌ای که شش بار بهش تجاوز شده! صحبتا طول کشید، به اپیلاسیون نرسیدم! شب موقع خواب، دارم فکر می‌کنم کتابه رو هنوز نخوندم! حموم نرفتم! وسیله‌هامم پخش و پلان!
.
شب بخیر.

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

.


بعد از این همه مدت درس‌خوندن! یا تظاهر به درس‌خوندن! اینکه الان فکر کنم هیچ علاقه‌ای به کارهایی که اصولا باید انجام بدم ندارم! و کار کردن تو یه کافه یا گالری یا هرجای دیگری که آدم‌های مختلف برن و بیان رو بیشتر ترجیح می‌دم نشونه چیه؟ آیا در جوانی گند بزرگی زده‌م با انتخاب رشته تحصیلی؟ آیا در ادامه جوانی گند بزرگی زده‌م با ادامه دادن درس در همان رشته تحصیلی؟ آیا در جوانی رو به پیری گند بزرگی زده‌م با ادامه دادن هر آنچه که به رشته تحصیلی مربوط است؟
راستش را بگویم؟ این روزها خودم را دوست ندارم!



۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

.

نشستم روی کاسه توالت. شیر آب گرم رو باز کردم و شلنگ رو گرفتم زیر شکمم. جریان آب گرم رو که احساس کردم خود رو ول کردم. کمرم رو ماساژ دادم. ناله کردم. فکر کردم آیا این درد واقعا غیرقابل تحمله یا من از نظر روانی سخت می‌گیرم در موردش! آیا اگه برم ورزش کنم و پام بشکنه تحمل دردش برام راحت‌تره چون خودم خواستم ورزش کنم؟ و خب حالا که بدون اینکه خودم بخوام پریود شدم، حالا که هر ماه حداقل سه روز دارم ناله می‌کنم باعث می‌شه احساس درد بیشتری کنم؟ سعی می‌کنم نفس عمیق بکشم. ساعت 2 شبه. پا می‌شم یه ژلوفن می‌خورم. رو تخت دراز می‌کشم. سعی می‌کنم فکر نکنم. فکرا میان تو سرم. فکرای ناامیدکننده! سعی می‌کنم به هیچ‌کدومشون فرصت موندن ندم.
دیروز وحید داشت با یکی در مورد یه چیزی صحبت می‌کرد. رفتم کنارشون گفتم چی؟ گفت هر وقت در مورد آشپزی صحبت کردیم تو بیا نظر بده! فکر کردم از من بعیده الان ناراحت بشم از این! فکر کردم از شنیدن این حرف ناراحت نشدم از اینکه یه نفری هست این دور و برا که این حرف رو می‌زنه ناراحت شدم. فرقی می‌کنه؟
شقیقه‌هام رو ماساژ دادم. فکر کردم فردا کلی کار دارم. انرژی می‌خوام! یادم اومد امروز بچه‌ها تو وقت استراحت داشتند بحث رو به سیاست می‌کشوندن، آروم طوری که دو سه نفر دور و برم شنیدند گفتم "از این حرفای تخمی نزنین تو رو خدا!" وحید در حالی که داشت یه تیکه از نونی که برای ناهارم آوردم بوده رو می‌خورد گفت "چقد تو بی‌حیایی!" فکر کردم مگه من به اون گفتم تخمی که به من می‌گه بی‌حیا! عصبانی شدم، با صدای بلند گفتم "می‌شه اینقدر نون‌های من بی‌حیا رو نخوری؟ برای ناهارم لازمشون دارم!" گفت "بیا بابا! چقد کولی‌بازی در میاری!" فکر کردم من کولی‌م، بی‌حیام؟ من حتی پاچه‌ورمالیده هم هستم! ناراحتم از این باب؟ نمی‌دونم!  ناراحتم از اینکه هم‌چین افرادی دوروبر منن؟ نمی‌دونم! فکر کردم ژلوفنه اثر کرد! دل‌دردم خوب شد! گفتم نذار فکرا بمونن تو سرت! بهشون فرصت نده پهن شن تو مغزت! چرا اشکام دارن میان پس؟ کولی زرزرویی هستم لابد! 

۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

از حموم اومدم. یه رژ به صورتم زدم! به نظرم خوشرنگ شدم!


این روزها از همیشه خسته‌ترم. امروز خودم رو جلوی آینه دیدم. قیافه‌م به نظرم نزار و زرد اومد! صورتم کلی پشمالو شده. تقریبا دو هفته می شه که حتی یه رژلب هم نزدم موقع بیرون رفتن از خونه. و خب با هیچ کدومشون مشکل ندارم به نظرم! لباسایی که می‌پوشم رو هم دیگه چندان دوست ندارم. اما باز هم چندان برام مهم نیست که کاری کنم! ذهنم پره. استرسم زیاده. دلهره‌م هم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم همه تصمیم‌هایی که برای زندگی‌م گرفتم اشتباه بوده. بعضی وقت‌ها می‌گم دیوانه‌ای؟ تصمیم‌های به این خوبی. کلافه‌م.
این روزها تو ذهنم انگار تنهاتر از همیشه‌م. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد ساعت‌های طولانی هیچ‌کسی رو نبینم و کارایی که باید انجام بدم رو انجام بدم. 

مخاطب در دسترس نمی‌باشد. پیام شما از طریق پیامک به اطلاع ایشان خواهد رسید. کی؟ به ما ربطی ندارد. به شما هم! مخاطب هر وقت دلش خواست و حوصله داشت گوشی‌اش را روشن می‌کند. حال شما؟ به ما ربطی ندارد. به مخاطب هم.


"لیلا" را گذاشته‌ام ببینم. سرم سنگین است. "لیلا" را گذاشته‌ام ببینم. بگذار آتش بگیرم حتی. شاید از خاکسترها دوباره متولد شدم.
.
تک‌مضراب:
اولین بار که رضا رو دیدم، تو مراسم پختن شله‌زرد نذری بود...آذر ماه اون سال با رضا ازدواج کردم.... چند ماه بعدش، درست روز تولدم متوجه شدم که حامله نمی‌شم.
لیلا- داریوش مهرجویی

و طبعا ذلیل و بیچاره‌تر از من نیست در کوی تو....


۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

نه واقعا؟!

پا می‌شن چهار ساعت میان تمرین! بعد با خودشون یه لقمه غذا نمیارن! یه بیسکوییت نمیارن! فقط سیگارشونو میارن! بعد همین‌جور که دارن از ناهار آدم لقمه می‌گیرن می‌گن وااای تو چقد شکمویی! کوفت!
حالا غذا نمیاری هیچی! خواهر من حداقل نواربهداشتی بیار با خودت! دیگه آخه اونم من باید واسه همه بیارم!

من مسئول گلم هستم حتی!

دیروز، بعد از اینکه نوشته دوسدختر قبلی‌ت رو اول کتاب توی کتابخونه‌ت دیدم، همین‌جوری چشمامو بستم و توی بیست و دو ساله رو تصور کردم. لاغرتر؟ با یه عینک دیگه؟ خرخون‌تر؟ ...
یه ساعت بعدش که داشتیم می‌رفتیم بیرون، یه لحظه احساس کردم می‌شد تو هنوز هم باهاش دوست باشی مثلا. یه لحظه خواستم ازش تشکر کنم که باهات به هم زده. که الان با من باشی!
جدا حس خوبیه. که آدم‌های دیگه‌ای بودن که با هم جور نبودین! چه خوب که با هم جور نبودین!