۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

.

اگه اسمم آنا بود، بعد بهم می‌گفتی آنا آخماتووا، اخماتو وا کن! قول می‌دم هر دفعه می‌خندیدم و اخمام وا می‌شد! 
.

تک‌مضراب:
از فاخته پرسیدم
چند سال عمر خواهم کرد...
ستیغ کاج جنبید 
و پرتو زرین آفتاب بر علف‎ها افتاد
در اعماق پر طراوت جنگل هیچ صدایی نیست....

به خانه می‌روم
و بادی سرد 
پیشانی داغم را
نوازش می‌دهد

آنا آخماتووا

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

اصبحت امیرا و امسیت اسیرا! :)

کمتر از یه هفته‌ست که وضعیت زندگی‌م عوض شده. شرکت نمی‌رم، به جاش می‌رم تمرین تیاتر. مامان هم که سفره، زندگی‌مون یه جورایی هم‌خونه وار شده! از تمرین که میام یه غذای تک‌نفره واسه خودم درست می‌کنم (هیچ‌کی تو خونه غذاهایی که من می‌خورم رو دوست نداره!) دارم اتاقم رو گردگیری می‌کنم و چیزهایی که لازم ندارم رو می‌ریزم دور که زندگی‌م خلوت شه، سرم آروم شه! بعد الان اتاق یه چیز واویلاییه! شبا تو هال می‌خوابم! امشب غذا درست کردم و خسته شدم و فکر کردم چه کاریه! خو یه چیز خامی می‌خوریم! واللا! ساعت دوازده و نیم! تازه می‌خوام حموم برم.
اینا رو نوشتم فقط به خاطر اینکه یادم بمونه چقد شلوغم این روزا و چقد این شلوغی خوبه! حتی اگه تو هوای داغ ساعت 1 مجبور باشم تو خیابون باشم.

پ.ن. باید آمادگی پیدا کنم از ماه دیگه فقر و مسکنت و نداری و گردن کج کردن جلوی خانواده واسه دوزار پول! هـعـی! 

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

.

همین الان که ساعت دو و بیست دقیقه شبه! من گزارش شرکت رو تموم کردم بالاخره! دارم ایمیل می‌کنم به رئیسم! و البته برای دو مگ! گزارش یه ربعه معطلم!
حس شروع تابستون دارم! انگار آخرین پروژه رو سابمیت کرده‌باشی و دیگه تابستون باشه و ولو شدن و کتاب خوندن!
می‌دونم دوباره باید گزارش رو ویرایش کنم حتما!
می‌دونم باید برای جی‌آر‌ای بخونم که اصلا فان نیست.
اما خب دوست دارم حس تابستون داشته‌باشم! بده مگه؟

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

صرفا جهت حاضری زدن!

این روزها شلوغم و تنبل!
شلوغ واسه انجام کارهایی که دوست دارم!
تنبل واسه تموم کردن کارهای قبلی!
تنها چیزی که بهم انرژی تموم کردن کارهای قبلی رو می‌ده اینه که تموم می‌شن و ریختشون رو نمی‌بینم! 


۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

.

-          امروز تولدمه! نباید اصولا فرق کنه با روزای دیگه، یعنی صبح‌ش با این دید بیدار شدم اما دوستام بهم تبریک گفتن و این شد که روزش خاص شد J

-          کارفرما زنگ زده که این گزارش رو تا آخر تیر بفرستین بیاد! فهرستش رو جمع و جور کردم و آمار و عددها رو هم از تو گزارش‌های سایت‌هایی که یه روز در میون قطع و وصل می‌شدن پیدا کردم و اون وسطم آمار دو سال آخر رو تخمینی زدم! اینه که الان خوشحالم که عددها تقریبا در اومده و فقط انشاهاش رو باید بنویسم! تازه اونم انشاهای نتیجه‌گیری رو! وگرنه یه پنجاه شصت صفحه‌ای توضیح عمومی هست اون وسط! اینه که امیدوارم حالا تا تیر که نه اما تا آخر هفته دیگه که رئیسم از ماموریت میاد گزارش رو میزش باشه! ددلاین گذاشتم تا دوشنبه دیگه براش گزارش رو ایمیل کنم نظر بده!

-          راضی‌م که بالاخره دارم کارامو جمع و جور می‌کنم که از شرکت برم! باورم نمی‌شه!

-          هیچ‌وقت تو سفر نمی‌شه کار کرد! اما من همیشه امیدوارم که تو سفر یه کوچولو کار کنم! مثل الان!

-          آخر هفته خوشی را برای همه آرزومندم! 

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

تا ببینیم چی می‌شه!

و خب آدم هر چیزی که باهاش حال نمی‌کنه، سرش خراب می‌شه! حالا شده حکایت ما! خودم کم بی‌اعصابم! همه از هر طرف با پیشنهادهای "دلسوزانه"شون رسما دارن دهن من رو سرویس می‌کنند! از الان دارم تمرین می‌کنم که کظم غیض کنم! و با هیچ‌کس اخم و تخم نکنم اما آخرش کار خودم رو انجام بدم!

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

:)

چند روز است می‌خواهم همه اتاقم را کارتن بزنم بیندازم دور. از این همه جزئیات و خاطره عصبی شده‌ام! بعد خب می‌خواهم شروع کنم دلم نگاه می‌کند به خاطره‌ها و دلش می‌گیرد! به خودم می‌گویم کتاب‌های قدیمی را بدهم کتابخانه! لباس‌هایی که نمی‌پوشم را بدهم بیرون. دفترهای قدیمی را بگذارم زیر تخت! که اینقدر چشمم هی به شلوغی‌های ریز ریز نیوفتد!

امروز صبح الف را دیدم. گفت از دور که دیدم نشناختمت. صورتت معلوم نبود، یک سری لباس رنگی دیدم، گفتم این لیلاست! خوشحال شدم خب! امروز خوبم! حتی اگر صورتم پشمالو باشد و کارهای عقب‌مانده‌م زیاد!

.

بعضی وقت‌ها فکر می‎کنم همه چیز را ول کنم، همین‌جا یک کار خیلی معمولی خیلی بی‌ربط به مهندسی!! پیدا کنم. مانتوی رنگی بپوشم، گوشواره‌های عجیب بزارم و بروم سر کار، خیلی معمولی از سر کار برگردم، ولو شوم و کتاب بخوانم. در خانه‌م هیچ ظرف اضافه‌ای نداشته باشم. یک سری بشقاب و ماگ رنگی‌رنگی -هر مدلی که دوست دارم- داشته باشم و هر روز هی چای بخورم و کتاب بخوانم. آدم‌ها را نگاه کنم و داستانشان را بنویسم!

گاهی وقت‌ها استرس می‌گیرم. اگر آن رشته‌ای که می‌خواهم ادمیشن نگیرم، آن سر دنیا با این همه خرج چه‌طور سر کنم. آن وقت‌هاست که می‌ترسم. می‌ترسم از اینکه هیچ چیزی نشوم در زندگی‌م.

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

سرماخوردگی در دمای 40 درجه


یک روز درمیان کار می‌کنم و کار نمی‌کنم! امروز با سرِ سنگین آمده‌ام سر کار! دو زار کار کرده‌ام بعد نشستم به حال خودم غصه خوردم! دوست دارم بروم حسابم را چک کنم ببینم اصلا پول دارم یک عدد مانتوی جیگول برای خودم بخرم و در خیابان‌های شب‌های تابستان برای خودم جولان بدهم یا چه! دلم یک شلوار پارچه‌ای خوشحال و یک دامن خوشحال‌تر هم می‌خواهد! طبعا پول ندارم! طبعا همه چیز گران است! طبعا از الان ماتم گرفته‌ام بدون کار چه کنم!

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

من که راضی‌م!

راستی ول‌کردن آدم‌ها چندان بد هم نبود! حتی خوب هم بود! خوشحالم که با دیگران مشورت کردم و فهمیدم نباید حرص الکی بخورم! حالا هرچند که همه‌چیز دقیقا آن‌چیزی نبود که می‌خواستم اما الان وقتی به هفته پیش نگاه می‌کنم پس‌زمینه همه‌چیز یک لبخند ملایم دارد همراهش! 

.

حوصله‌ی این کار کوفتی رو ندارم! اصلا حوصله این‌طور کار کردن رو ندارم! صبح جنازه‌ام رو از خونه پرت می‌کنم بیرون! دیر می‌رسم شرکت. می‌میرم تا یه خط گزارش بنویسم! سر کار به همه کارهایی که می‌خوام انجام بدم و انجام نمی‌دم فکر می‌کنم!

امروز به خودم گفتم تا آخر ماه‌رمضون باید باید باید از این شرکت بیام بیرون.
امروز به خودم گفتم تا موقعی که یه سری از کارهام رو انجام ندادم تفریح ممنوع!

بدون درد و خونریزی حتی!

جالب‌ند آدم‌ها. آدم‌هایی که این‌قدر نزدیک‌ند اما خیلی راحت عزیزانشان را قضاوت می‌‌کنند و وقتی فهمیدند اشتباه کرده‌اند اسمش را می‌گذارند سوتفاهم! به همین راحتی، به همین خوشمزگی!