۱۳۹۲ خرداد ۷, سهشنبه
۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه
طبعا نه کاری میکنم، نه حرفی میزنم، نه توضیحی از تو میخواهم.
همین امشب که نشسته بودم و داشتم عکسها را نگاه میکردم و گوش میکردم و سر تکان میدادم، فکر کردم چقدر احساس دوری میکنم از تو. فکر کردم آیا این بار ِ آخر خواهد بود؟ یا باز دوباره همه چیز را فراموش میکنم و این بازی مسخره را ادامه میدهم؟ فکر کردم چند بار قرار است از یک سوراخ گزیده شوم؟
خیلی کلیشهای مثل شعر نصرت رحمانی صرفا احساس میکنم آنقدر دوست بودهام که دیگر وقت خیانت است.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه
نوشتن جملههای نو
مثل همان دختری که روی صفحههای سربرگدار هتل توی مسافرتی که رفته بود ریزریز کارهایی که دوست داشت انجام دهد را مینوشت، من هم توی دلم تند تند کارهایی که دوست دارم انجام بدهم را مینویسم. ریزریز مینویسم نوشتن تکههایی از کتابی که میخوانم/ چاپ کردن یک عکس در ماه/ نوشتن جملههای نو. ...
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه
کارت دعوت
وقتی بروم کسی دلش تنگ نخواهد شد.
فقط پرحرفیهایم را بر میدارم و میروم.
.
من و خاطرههایم،
یک عمر وقت داریم همدیگر را به چای عصر دعوت کنیم.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه
.
توی جلسه نشسته ایم. دلم جای دیگری است. فکر می کنم چرا الان اینجا هستم! جواب می دهم خب همین جوری نمی توانم بزنم زیر همه چیز! حداقل تا مرداد تعهد دارم! چه کلمه مسخرهای! بعد فکر می کنم پول نداشته باشم از دلهره خفه میشوم! خودم را خاطر جمع می کنم که یک ماه به خودم وقت دادهام که تکلیفم را با خودم مشخص کنم. یک هفته ازش رفته! سه هفته وقت دارم مرتب سر کار بیایم! کارهایم را جمع و جور کنم و از این حرفها!
آقای رئیس به پیشنویس قرارداد نصب گیر میدهد. پیمانکار شاکی میشود، صداها بالا میرود. این وسط به جای آقای دکتر گفتن همدیگر را مهندس صدا میزنند! من ریدر میخوانم و اسمس میزنم. لپ تاپ خودم همراهم نیست و مجبورم به همین امکانات آنلاین اکتفا کنم! دعوا آرامتر میشود. مدیر پروژه کارفرما یک لیوان آب برای هر کس میریزد! برای من هم! تشکر میکنم. آب را سر میکشم. برای آقای کا مینویسم من خلاقیت ندارم! فکر میکنم من چرا خلاقیت ندارم؟! فکر میکنم چه کار باید بکنم که در سن 27 سالگی خلاقیت را در خودم ایجاد کنم. خیلی بیربط یادم میآید خطیهایی که هر روز صبح سوار میشوم سی درصد گران شده، من امروز ناهار کدوی پخته و ماست دارم و به نظرم مدیر پروژه کارفرما خیلی از مرحله پرت است.
حالا دیگر همه دوباره دکتر شدهاند.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه
ما هیچ، ما نگاه...
یه چیزایی رو تو خونه یاد نگرفتم، خودم آروم آروم فهمیدم. حالا یا مامان بابام براشون مهم نبوده که بگن، یا فکر کردن خیلی بچهم که بدونم. یکیش روز کارگر بود. اینکه چرا روز کارگر شده و مردم سالهای قبل روز کارگر چی کار میکردند و الان چی کار میکنن!
چند سال پیشها داشتم تقویمی که سالهای راهنمایی توش روزانههام رو مینوشتم ورق میزدم. یه روزش نوشته بودم "امروز اتوبوس نبود بریم مدرسه! کلی وایسادم و یه دونه اتوبوس هم نیومد! با تاکسی رفتم. تو راه فلانی و بیساری رو هم دیدم، کلی آدم بودیم که دیر رسیده بودیم. هرچی برای خانوم فلانی توضیح دادیم که اتوبوس نبوده قبول نکرد و تو دفتر انضباطی برامون تاخیر زد!" فکر کردم نکنه روز کارگر بوده، رفتم تاریخ نوشته رو نگاه کردم دیدم 11 اردیبهشت بوده. بعد عین احمقها شروع کردم به خندیدن. یه خاطره محوی از اون روز یادم بود. همینجور که میخندیدم از خودم پرسیدم چرا اون موقع هیچکس به من نگفت روز کارگر چه روزیه. نه اینکه تاریخش کیه – چون دقیقا تاریخش رو همیشه میدونستم!- اینکه چه اتفاقی میوفته! شاید اون موقع تازه از ساری اومده بودیم، تصوری از کارگرهای شرکت واحد نداشتیم به اون صورت، اما بعدش کمکم فهمیدم روز کارگر رو صنف اتوبوسهای شرکت واحد خیلی جدیتر میگیرن. سالهای بعد یاد گرفتم بعضیهاشون اونقدر جدی فعالیت میکنن که زندان میرن – و بعد هی فکر کردم که آخه چطور میشه یه کارگر زندان باشه و خونوادهش بتونن زندگی کنن-. یاد گرفتم روز کارگر وایسم نگاه کنم که چه جوری کارگرای شرکت واحد با پلاکاردهایی که روش نوشته "بابا نان ندارد" از حاشیه خیابون ولیعصر برن بالا، بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنن و تو نگاهشون به مردم پر از حرف باشه. یاد گرفتم اینجور مواقع سرم رو بندازم پایین و خودم رو به ندیدن بزنم. امسال روز کارگر اما، یه آلبوم عکس دیدم تو فیسبوک از اول ماه می سال 58. از اون همه جمعیتی که لابد اون موقع خوشحال بودن اکثرا. بعد هی خواستم یه حرفی بزنم، اما فقط خفه شدم و نگاه کردم. امسال روز کارگر تهران نبودم که ببینم کارگرهای شرکت واحد چراغهای اتوبوسها رو روشن گذاشتند. دارم به این سمت میرم که فراموش کنم لابد.
زندگی چیزی نیست که لبه طاقچه عادت از یاد من و تو برود یا من و روزمرگیهایم!
یک نفری میگفت هر کاری که کنی بعد از یک مدت همهچیز عادت میشود. امروز فکر کردم مگر من با آدمهای دیگر چقدر فرق دارم که توانایی این را داشتهباشم زندگیم عادت نشود. امروز تصمیم گرفتم پنج سال دیگر که بر میگردم زندگیم را نگاه میکنم، این احساس را داشته باشم که عادت نکردهام به زندگیم. میخواهم همه روزهایم، اتفاقهایم، آدمهایم تازه باشند. نمیخواهم به تو عادت کنم حتی. نمیخواهم روزمرگی سایه بیندازد روی زندگیم.
برچسبها:
حرف هایم,
دغدغه ها,
me myself and leila
اشتراک در:
پستها (Atom)