۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

.

حالا این وسط همه حرفاشونو به من می‌زنن و من به همه می‌گم آروم باشین خودم درستش می‌کنم، بعد تو چشم بقیه تبدیل می‌شم به یه موجود بی‌اعصاب وحشی جیغ‌جیغو.
همه‌چی مزخرف و نفرت‌انگیزه.
کلا آدم‌ها رو ول کردم. همین الان! 

.

یک روزی بود که ذهنمان مشغول بود، هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم.... نشستم کارهایی را کردم که مربوط به تو می‌شد. همه‌ش را با حوصله انجام دادم. بغضم هم رفت پی کارش... همان لحظه فهمیدم تصمیمم از سر لج‌بازی نیست. آن لحظه را دوست داشتم.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

.

می‌گوید بیا هم را ببینیم. این‌طور نمی‌گوید البته، می‌گوید "میای ببینمت؟" یک‌جوری که انگار من باید بروم ببینمش! نه که جایی قرار بگذاریم! یک‌جوری می‌پرسد که در جوابش انگار وظیفه داشته‌باشم می‌گویم "کـِی؟" جواب می‌دهد "فردا"! می‌خواهم بنویسم فردا عروسی دعوتم. فکر می‌کنم چرا باید جزئیات را بگویم! می‌گویم "فردا کار دارم". می‌گوید "امروز؟" لجم می‌گیرد، جواب می‌دهم، "نمی‌توانم!" می‌پرسد "خب کی؟" یادم می‌آید دفعه قبل و قبل‌تر و کلا همه بارهایی که اعصاب مرا خط‌خطی کرده! می‌گویم "نمی‌دانم! وقتم در اختیار کس دیگری‌است، هر وقت او کارم نداشته باشد شاید بتوانم بیایم!" می‌گوید "ای بابا، یه دوسپسر هم نداریم پزش رو به مردم بدیم." جواب نمی‌دهم. به اندازه کافی آدم‌های دور و برم روی اعصابم می‌روند، چقدر باید بیمار روانی باشم که این همه ترافیک و شلوغی را تحمل کنم بروم کسی را ببینم که اعصابم را خردتر کند؟! نه واقعن؟ 

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

خون سرو

ناراحت نشدم، اما خوشحال هم نه. یه بغضی بود/ هست تو گلوم که نمی‌دونم از چیه. دوست می‌داشتم شنبه برم تو خیابون، با آدم‌هایی که نمی‌شناسمشون... بعد یه دل سیر گریه کنم. شاید اگه می‌رفتم دیگه این بغض الان نبود.

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

ولی تن به پاییز نسپرده‌ایم....


من تصمیم گرفتم رای بدم! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بعد از هشتاد و هشت این کار رو بکنم! الان اما فکر می‌کنم دارم تصمیم درستی می‌گیرم. دوست ندارم بعد از این همه هزینه‌ای که داده شده، عروسک حضرات رای بیاره. می‌خوام تقلب کنه و بیاد. از الان تا وقتی من هستم یا اونا هستن باید با کودتا سر کار باشن!
.
ما با هم بودیم
شکست نخوردیم
و
تا همیشه داغ‌ داریم! 

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

تقصیر خودم بود که به آدم‌ها تکیه کردم.

دلم می‌خواد یه مهمونی کوچیک بدم. یه سری غذاهای دم دستی اوردور‌طور درست کنم. یه لباس کژوال بپوشم. با مهمونام از در و دیوار حرف بزنیم و فیلم ببینیم.

نه کسی رو دارم، نه جایی رو.
.
.

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

.

دیشب خوابم شبیه لحظه‌های احتضار بود.
راه افتاده بودم تو کریم‌خان دوست‌داشتنی‌م.
همه آدم‌های زندگی‌م رو دیدم. همه بهم می‌خندیدند، با همه خوش و بش کردم و رد شدم.
مقصدی در کار نبود، فقط گذشتم و لبخند زدم.

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

.


تمام آخر هفته را به گربه سیاه روی دیوار زل زده‌بودم.
تمام هفته، شب‌ها حرف‌هایم را به دیوار سیاه روبرویم گفته‌بودم.