۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

-" شما همتون می گین می خواین برین اما نزدیکش که می شه دست و دلتون می لرزه" اینو امروز دکتر سلماسی گفت. راست می گه. الان که این فرصت توپ MS تو بُستُن پیش اومده مث چی دارم دس دس می کنم که نرم. مسخره س. واسه خودم بهونه می آرم که من که هنوز فارغ التحصیل نشدم و هنوز هیچ جای دیگه ای رو امتحان نکردم و ... اما خودم می دونم ته دلم ازاینکه واسه ترم سپرینگ و کلی نزدیکه می لرزه، آخه من الان خودمو آماده کردم واسه اینکه سال دیگه تابستون بارو بنه و جمع کنم اما اینکه یهو یکی بیاد بگه بیا تو دو هفته پاشو برو آمریکا تا دو سال هم نمی تونی بیای...
-این عدالت نیست که واسه داشتن استانداردای کف، واسه اینکه آرامش روانی داشته باشی، مجبور بشی زیر همه چی بزنی. (ور بدبین: خره! حالا فک کردی اونجا خیلی راحتی؟ آرامش روانی داری؟ لیلا: آره!)
-دیشب نمی دونم چرا دیوانه شدم. یاد مونا (خودش همش می گفت اسمم منا ست نه مونا! اما من زیربار نمی رم) افتادم. واسه خودم نصفه شبی یه عزاداری راه انداختم. ولی جدی جدی من از سال 80 هیچ رقمه حاضر نشدم پامو تو قبرستون بذارم. آره! دارم فرار می کنم. صورت مسئله پاک می کنم! چی می گی؟

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

امشب برای دومین بار تنهایی رفتم تئاتر. احساس عجیبی بود. . اینکه حس های مختلف رو تنهایی تجربه کنی. تنهایی بترسی. تنهایی گریه کنی. تنهایی بخندی. اینکه وقتی دلت هری می ریزه یا مضطربی از اتفاقی که قراره بیفته هیچ کسی نیست که دستشو فشار بدی. لذت غریبی ه.

مهم نیست. هیچ چیز دیگه ای مهم نیست. مهم نیست که کسی تو خونه نمی فهمه این لذتو. مهم نیست که به اندازه ی یه دنیا فشار رومه. فشار امتحانا و کارای اپلای. فشار حرفای مامان که می گه بی برنامه م. فشار حرفای بابا که می گه به جای کارکردن و تجربه کسب کردن دنبال حاشیه م. فشار این حس لعنتی که بهم می گه فقط یه سال وقت دارم از چیزایی که تا الان بهشون عادت داشتم لذت ببرم. اینکه تو این یه سال وقت نمی کنم کلاس خط برم، رقص ترکی یاد بگیرم.... مهم نیست.

مهم اینه که من تنهایی کتاب می خونم. تنهایی تئاتر می رم.

مهم اینه که من دارم لذت تنهاییمو مزمزه می کنم.

من تئاتر می بینم، پس هستم.

زنده باد من!

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

سپهر امروز رفت کلاس سوم. از مدرسه که برگشت همین جوری کتاباشو یه ورقی زدم. تعلیمات اجتماعی شون هنوز ماجرای سفر خانواده ی آقای هاشمی از کازرون به نیشابوره! فقط یه کم تغییر کرده. مثلا خونه شون مبل داره و تهران که رفتن سوار مترو هم شدنو از اینا. اما یه تغییرش خیلی به نظرم جالب و قابل تامل (مرسی کلمه) اومد. یادمه سال 73 که کلاس سوم بودم، تو کتابمون، اون درسی که خانواده ی هاشمی می رفتند نماز جمعه خیلی طولانی بود و کلی خطبه باید حفظ می کردیم و بعد از نماز هم یک ماشین به صورت صلواتی خانواده ی هاشمی و فامیل وابسته رو می رسوند خونه. اما تو کتاب سپهر، خطبه ی نماز جمعه در حد چند خط بود و از آقای خیر و نیکوکار هم خبری نیست. احساس می کنم خود آقایون هم فهمیدند آششون خیلی شور شده دیگه.

.

یکی از لذت هایی که هیچ وقت واسم از بین نمی ره، خرید مدرسه ست. امروز با سپهر رفتم خرید. نمی تونم بگم چه احساس عجیبی داره دفتر نو ورق زدن.

امروز رفتم خونه ی تجریش! خونه ی تجریش یه خونه ی قدیمی دو طبقه ی حیاط داره که مال یکی از دوستای علی پروش ه که می خواد بکوبتش!! اما فعلا همین جوری وله و طبقه پایینو آکوستیک کردن واسه تمرین و خلاصه ما کمی تا قسمتی از منت آقای طیبی رو کشیدن که تو رو خدا بهمون اجازه بده بریم آمفی تمرین کنیم در اومدیم :D و اما خونه ی تجریش ... خداااا. فک کن یه حوض خداااا وسط حیاطش داره که شهاب آبیش کرده بعد می شه پر آبش کرد و پاها رو گذاشت توش! این قده باحاله. هیچی دیگه امروز رفتیم اونجا ایده زدیم واسه نمایشنامه اپیزود سارا و بابک و اینا! قرار شد بهمن بنویسه. بعدشم آهنگ گوش دادیم و چایی خوردیم. در همین حین نرگس کتاب زبان اصلی ملکه زیبایی رو مرور کرد و ما فهمیدیم مترجم داغونش آخر نمایشنامه رو بیخود و بی جهت ترجمه نکرده و طبق معمول خاطره ی تلخ و اعصاب خورد کن اجرای آخر و آتیش سوزی و اینا رو دوره کردیم.

پ.ن. من اگه یه کار خوب تو این عمر بی عزتم کرده باشم همین اجرای ملکه زیبایی بوده! به خودم می بالم :D

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

سلام من اومدم

الو الو. خوب مثل اینکه کار می کنه!

چیه اون جوری نگاه می کنی؟ من خیلی وقته می خوام وبلاگ بنویسم اما خوب تنبلم :D الانم که تبش خوابیده من یهو تصمیم گرفتم بیام! دیگه اینکه یه کم زیاد حرف می زنم ولی کسیو ندارم که باهاش حرف بزنم یعنی کسیو ندارم که این قدر باهاش حرف بزنم.

از الان هم بگم که هر رو از بر تشخیص نمی دم بنابراین هر از پنج گاهی سوال های داغون می پرسم =)

خوب دیگه همینا.