داریم خونه مونو رنگ می زنیم. آقای نقاش یه جوون حدودای 25 ساله س که زن و بچه ش تو یه شهری نزدیک های دشت مغانن و زنش اونجا قالی بافی می کنه و خودش اینجا نقاشی، اسمش فرض الله است. تو چشماش که نگاه می کنم انگار غم های همه دنیا جمع شده اون تو.... دلم می خواد بغلش کنم زار زار به حال کثیفی های دنیا گریه کنم.
چند روز پیش آخر وقت تو شرکت بحث شد. در مورد وضعیت اجتماعی ایران و از این چیزا. تمام راه برگشت رو گریه کردم واسه آدم هایی که تو زندانن و من هیچ کاری نمی تونم براشون بکنم و انگار دارم هوای اونا رو هم حتی تنفس می کنم. هی "رفتم سر کوچه .." گوش دادم و سعی کردم به خودم بگم "میشه داد زد آی مردم کلن به تخممه". نشد اما.
اول مستند دو سرباز که بی بی سی پخش کرد یه چند تا آهنگ جبهه و جنگ گذاشته بود. من با اینکه هیچ خاطره ای از جنگ ندارم و تو اون شهر شمالی وضعیت خیلی بهتر از شهرهای دیگه بود اما با شندین "آه جبهه، کو برادرهای من؟" اشکام دراومد. انگار منتظر بودم یکی بیاد با حزن بگه ای .. کو برادرهای من؟ و من نمی دونم چم بشه
آقای کا می گه حساسی زیاد، می گه باید بری پیش روان شناس یا روان پزشک یا مشاوره یا دقیقا یادم نیست چی... من اما فکر می کنم من طبیعی م...دنیا بد شده....زیاد.