۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

خواب در چشم ترم می‌شکند

داریم خونه مونو رنگ می زنیم. آقای نقاش یه جوون حدودای 25 ساله س که زن و بچه ش تو یه شهری نزدیک های دشت مغانن و زنش اونجا قالی بافی می کنه و خودش اینجا نقاشی، اسمش فرض الله است. تو چشماش که نگاه می کنم انگار غم های همه دنیا جمع شده اون تو.... دلم می خواد بغلش کنم زار زار به حال کثیفی های دنیا گریه کنم.

چند روز پیش آخر وقت تو شرکت بحث شد. در مورد وضعیت اجتماعی ایران و از این چیزا. تمام راه برگشت رو گریه کردم واسه آدم هایی که تو زندانن و من هیچ کاری نمی تونم براشون بکنم و انگار دارم هوای اونا رو هم حتی تنفس می کنم. هی "رفتم سر کوچه .." گوش دادم و سعی کردم به خودم بگم "میشه داد زد آی مردم کلن به تخممه". نشد اما.

اول مستند دو سرباز که بی بی سی پخش کرد یه چند تا آهنگ جبهه و جنگ گذاشته بود. من با اینکه هیچ خاطره ای از جنگ ندارم و تو اون شهر شمالی وضعیت خیلی بهتر از شهرهای دیگه بود اما با شندین "آه جبهه، کو برادرهای من؟" اشکام دراومد. انگار منتظر بودم یکی بیاد با حزن بگه ای .. کو برادرهای من؟ و من نمی دونم چم بشه

آقای کا می گه حساسی زیاد، می گه باید بری پیش روان شناس یا روان پزشک یا مشاوره یا دقیقا یادم نیست چی... من اما فکر می کنم من طبیعی م...دنیا بد شده....زیاد.



۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

می‌تونه یک عصر آفتابی گرم سربی مزخرف تابستونی باشه که مجبوری بری بپلکی توی مانتو فروشی‌های مسخره و شلوغ و دست آخر هم یک مانتوی مسخره‌ی بدرنگ بدقواره را به قیمت خدا تومن برای سرکار و دانشگاه بخری.
می‌تونی هم قبل از این کارها یه سری به فروشگاه ثالث بزنی، بری طبقه‌ی بالا، کاسه‌های سفالی و پیکسل‌های رنگ وارنگ رو دید بزنی و اسمس بزنی به طرف که "به خاطر انگشتری که گم کردم و اوهو اوهو چقدر هم ناراحتم برام یه دونه از همین انگشترهای مسی پروانه‌ای نگین‌دار بگیر که البته مثل اون انگشترم که گم شد که نمیشه اما خب غم دوریشو سبک می‌کنه" و بدیهیه که اونم از رو خواست قلبی قبول می‌کنه! و یه دونه تی‌شرت هیجان‌انگیز بخری و هی چشاتو به جلو بدوزی که نههههه من به قفسه سی‌دی‌ها نگاه نمی‌کنم و یه سر به کتاب‌ها بزنی و ببینی وایییی باز کلی کتاب جدید اومده بدجنسا! بعدم یادت بیاد نهههه من کتاب نخونده دارم تا وقتی اونا تموم نشده خرید بی خرید!
بعد از مدت‌ها ذرت مکزیکی بخوری و از سوپرمارکت آبمیوه و کراوسان و ماست هلویی بگیری و بیای خونه تلپ شی زیر کولر و یکی از انبوه کتاب داستان‌های نخونده رو بخونی.
.
مممم یادم میاد یه مانتوی مسخره‌ی معمولی روپوش مدرسه‌ای هم واسه دانشگاه و شرکت هم خریدم راستی!
.
نه که حالا خیلی اتفاق‌های جالب و هیجان‌انگیزی باشن اینا اما خب فروشگاه ثالث خمودگی تابستونی آدم رو برطرف می‌کنه رسما.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

مثل چرخ و فلک سرگیجه گرفته‌ایم، مثل این‌که در سبدی از بادکنک‌های رنگی افتاده‌ایم

یه زمانی چند سال پیش‌ها که موبایلم تازه اسمس دار شده بود، با آناهیتا واسه هم اسمس می‌زدیم، شعر، دیالوگ، حرف! یه فولدر تو گوشی‌م داشتم اسمش آناهیتا بود، برای این اسمس‌ها. زیاد شده بود، منم موبایلم از نوع نفتی بود که حافظه نمی‌خورد، این بود که تصمیم گرفتم تو یه دفترچه وارد کنم شعرها رو- با سرعت مورچه‌ای. یه شب قبل خواب که اعصابم خورد بود و می‌خواستم من باب آرامش! اینباکسم رو پاک کنم اشتباهی زدم همه اسمس‌ها رو پاک کردم و خب خیلی حالم گرفته‌شد.

یه کیف داشتم رنگی‌رنگی و شاد. وقتی می‌گذاشتمش کلا شاد می‌شدم – یا شایدم وقتی شاد بودم می‌گذاشتمش- اولین باری که شستمش همه رنگاش قاطی شد و عملا به هیچ دردی نمی‌خورد دیگه. بدیهیه که حالم خیلی گرفته‌شد.

لب‌پر شدن بشقاب میناکاری‌ای که بابک بهم داده‌بود. از بین رفتن اطلاعات روی هارد اکسترنال.... آره همه‌شون ناراحت‌کننده‌ن، اما همه‌شون باعث شدند سعی کنم حسرت نخورم. حسرت از بین رفتن یادگاری‌ها. حسرت از دست رفتن آدم‌ها.

دو هفته پیش داشتم اتاقمو خالی می‌کردم که نقاشی‌ش کنن. یه خروار وسیله از زیر و زبر کمدها و کشوها زد بیرون. عکس‌های مدرسه راهنمایی، دفتر شیمی پیش‌دانشگاهی که بالاش آنت شماره‌ی جدیدشو نوشته بود. جزوه‌هایی که تو حاشیه‌ش شعر نوشته بودیم. دفترچه‌ای که سال کنکور تو راه برگشت مدرسه با آناهیتا توش برنامه‌ریزی می‌کردیم چه درسی رو بخونیم. همه‌شونو نگه داشته بودم، واسه خاطره‌ها. هر از چندگاهی می‌نشستم کف اتاق و نگاشون می‌کردم و ولو می‌شدم تو خاطره‌ی اون سال‌ها! انداختمشون دور. همه‌شونو. حتی آرشیو چلچراغمو. حتی تمام کارت تبریک‌هایی که از سوم دبستان تا دبیرستان نگه داشته بودم.

نباید دل بست، به وسیله‌ها، به خاطره‌ها، به آدم‌ها... از یک جایی به بعد باید ولشان کرد. به قول یکی یه زمانی آدم‌ها که می‌خواستند بروند کفش‌هایشان را قایم می‌کردیم و به پرو پایشان می‌پیچیدیم که یک ساعت بیشتر بمانند. از یک جایی به بعد دیگر تا طرف رِنگ رفتن را ساز کرد، خودمان کفش‌هایش را جفت کردیم و دمِ در ایستادیم که به سلامت.

.