آقای دکتر، رئیس خوبیه، برای من که اینطوری بوده. برای هر کس نابلدی که دوست داشته کار یاد بگیره هم! بعد از اینکه دکتراش رو در خارجه گرفته برگشته ایران به همراه خانواده و با چند نفر دیگه شرکت زدهاند و خوب هم رشد کردهاند. برخلاف خانواده پدریش، خودش مذهبیه، درگیری مذهبی هم زیاد داره توی ذهنش، علاقه شدیدی هم داره از بقیه نظرخواهی کنه و اینه که هر از چندگاهی کلاهمون میره تو هم! یکبار که داشت ارشادم میکرد بهش گفتم عموم اونایی که ادعا میکنند سر تا پا گناهند و ای بابا محتاجیم به دعا و فقط خدا میتونه بین بندههاش فرق بزاره، ته دلشون فکر میکنند در راه راستی که مستقیم به بهشت وصل میشه قدم میزنند و بقیه آدمها هم یک روزی ان شا الله سرشون به سنگ میخوره و هدایت میشن! حالا الان صحبت درگیریهای اعتقادی من و رئیسم نیست!
از اونجا که مذهبی بوده از خانواده مذهبی زن گرفته! حالا الان خانمش کمی تلطیف شده! دخترهایش هم هرکدوم یه جورند! یکیشون ایران نیست. یکیشون هم تو شرکت خودمون (خودشون البته!) کار میکنه و داره اپلای هم میکنه که بره. در همین پروژهای که من هستم! دختر دوستداشتنیه به طور کل!
ماجرا اینه که این آقای رئیس دو سالیه که آپارتمان بزرگی تو یکی از برجهای شمال شهر خریده که نوش جونش طبعا! نون زحماتش بوده! بعد من اصولا در وادی اسکن کردن رفتار دیگران نبودهام (فکر کنم الان افتادهام) یکبار که یکی از همکاران قدیمی از استرالیا برگشته بود، این آقای رئیس به زور طرف رو به همراه خانومش دعوت کرد منزلشون، بعد این آقای همکار هماتاقی اون زمانهای من – که خودش هم الان استرالیاست- گفت "دفعه قبلی که دکتر خونهش اینجا نبود فلانی رو دعوت نکرده! این دفعه بردهتش خونهشون رو نشون بده! بعد شام هم خانوما رو تنها گذاشتن، طرف را برده بیرون دور داده که محله رو نشونش بده! چه کاریه خانوماشون که همدیگه رو نمیشناختن" من هم خب یه لبخندی زدم!
یکباری هم که کارهای جلسه شنبه مونده بود من مجبور شدم صبح جمعه برم خونه آقای رئیس، بعد نشسته بودیم پشت میز مشغول کار، در بالکن هم باز بود و باد خنکی هم میزد تو! بعد یهو دکتر گفت "خونه شما هم از این بادا میزنه؟" من یه لحظه رسما خنده خودم رو کنترل کردم! گفتم نه! نگفتم خب خونه ما پای کوه نیست! طبعا نداره از این نسیمها! ولی لحن سوالش هنوز تو گوشمه! عین بچهها، نمیتونم بگم توش پز دادن بود یا نبود جدا!
حالا چی شد که دارم اینا رو میگم، این دختر وسطی رئیس که همکار ماست، چند روزیه دنبال پیانوست! بهش گفتم تو که داری اپلای میکنی چرا میخوای ده تومن پول پیانو بدی! تازه الان که دو ساله کلاس پیانو هم نمیری! گفت مامان اینا میخوان واسه خونه پیانو بخرن! نمیدونم شاید طبیعی باشه، شاید همه وقتی رشد اقتصادی میکنن اینجوری میشن! من فقط این روزا یاد اون باری میافتم که تو دفتر رئیسم وقتی گفتم امروز میشه زودتر برم و رئیسم پرسید چرا و من گفتم کلاس سنتور میرم، خانومش پرسید سنتور چه شکلیه؟ و من اولش نفهمیدم منظورش چیه! نگاش کردم، گفت من سنتور ندیدم تا حالا، چه شکلیه؟ یه جوری که انگار خیلی طبیعیه! و من هنوز دارم فکر میکنم میشه کسی سنتور ندیده باشه؟
بعضی وقتها باید تشکر کنم از مامان بابام، بابت کتابهایی که تو خونه بود، آهنگهایی که بدون اینکه بفهمم شنیدم. تشکر کنم از بابام که منو با "پریا" ی شاملو میخوابوند و تو برنامههاش این بود که منو بفرسته کلاس کمانچه! میدونم بخش اولش دست آدم نیست که تو چه خانوادهای به دنیا میاد، اما هنوز فکر میکنم بخش گندهای از ماجرا دست خود آدمه که به چه مسیری بره! خوشحالم که تو خانوادهای نیستم که برای خونه برم پیانو بخرم!