۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

.

یک بار چند ماه پیش‌ها خواب مشکاتیان را دیدم، که داشت بهم می گفت سنتورت را کوک کرده‌ام، بیا بزن!
گفتم بگذارم وقتی ساز زدن را دوباره شروع کردم این را بنویسم، اما انگار تنبل‌تر از آنی هستم که آدم شوم! الان که دارم آهنگ گوش می‌دهم و دوباره بدن درد اعتیادی‌م شروع شده آمدم اینجا آبروی خودم را ببرم و خجالت بکشم. K
.
همین‌جوری نوشت: چند وقت پیش‌ترش هم خواب دیده بودم شجریان و مشکاتیان دارند در مورد "دود عود" صحبت می‌کنند و من نشسته‌ام و دارم گوش می‌کنم. تمام روز لبخند گنده‌ای روی لبم بود که به به چقدر آدم مهمی هستم من! 


۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

خود درگیری!

عصبانی ام از اینکه همکار مذهبی خارج‌نشین که پاسپورت انگلیسی داره و تا دوران فوق‌لیسانس هم اونجا بوده سه هفته قراره بره انگلیس، و از اونجایی که انگلیس رو وطن خودش نمی‌دونه روزه نمی‌خواد بگیره! نیت می‌کنه و چمی‌دونم چی!
آدمی که کلی سال اونجا بوده و کار هم کرده اونجا، الان به نظرش وقتی روزه ست ما نباید غذا گرم کنیم بخوریم و اوف اوف بوش میوفته تو سرشون! از پارسال منتظرم یه روزی تو روی من این حرف رو بزنه تا بگم اون موقع که اونجا بودی چه جوری زندگی می‌کردی! لابد می‌دونه من آدم وحشی پاچه‌گیری‌ام جلوم نمی‌گه! از امروز اما دارم شاخ درمیارم که آخه هر جوری حساب کنی انگلیس می‌شه وطن طرف! اما روزه نمی‌گیره! اصلا مسافرتش رو هم جوری ست کرده که تو ماه رمضون باشه.

ناراحتم از اینکه عصبانی ام! به من چه؟ عقاید مذهبی کوفتی دیگران به من چه؟ حتی اگه به نظرم مسخره باشه چرا باید حرص بخورم؟ چرا نمی‌تونم شونه‌هام رو بندازم بالا؟ چرا نمی‌تونم حساب اونی که اسلامش رو تو چشم من فرو کرده با آدم‌های دیگه جدا کنم؟

پ.ن. الان دارم فکر می‌کنم این همکارهای دور و بر من اسلامشون رو تو چشم من دارن فرو می‌کنن یا نه؟

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

دود دیدگانت را آزار خواهد داد

توی سایت راه می‌روم، آفتاب به پس گردنم می‌خورد، توی کلاه ایمنی‌م لابد خیس شده، باز خوب است که کلاه روی سرم جا گرفته! موهایم را کوتاه کرده‌ام و دیگر با کلیپس نمی‌بندم‌شان، به خاطر همین است. آقای رئیس از روی یک چوب می‌گذرد و روی سقف مخزن می‌ایستد و از آن طرف می‌پرد روی آرماتورها، مهندس ناظر به من می‌گوید شما نمی‌روید؟ می‌گویم من ترس از ارتفاع دارم! خانم د را مثال می‌زند که هفته پیش آمده و رفته، می‌گویم من با این چیزها غیرتی نمی‌شوم، من ترس از ارتفاع دارم. پیش خودم فکر می‌کنم از سایت آمدن بدم نمی‌آید، اما کار من نیست، ماموریت من نیست، من اگر سایت هم می‌آیم برنامه می‌چینم در مسیر با دکتر نون صحبت کنم که برای فلان آدم که از کارش ناراضی ست چه کار می‌توان کرد که توی لوپ مثبت نارضایتی نیوفتد. به دکتر نون و ناظر و کی و کی که هنوز روی آرماتورها هستند نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم برای فردا چه کارهایی باید بکنم، بعد فکر می‌کنم که مانتویم خنک است و باد می‌پیچد زیرش! فکر می‌کنم بروم آن مانتو قرمز چهارخانه را هم بخرم! مانتوهای رنگی رنگی خوب است. برای منی که همه‌ش بیرونم. مانتو باید طوری باشد که هم شاد باشد -نه آنقدر که هنری بشود و نشود در محیط مهندسی پوشید- هم خنک باشد، هم چفت و بست داشته باشد -که از طبقه‌ها که بالا و پایین می‌روی و توی جلسه حواست به باز شدن بند و معلوم شدن زیپ شلوار و این‌ها نباشد!- حالا دیگر بچه‌ها از روی آرماتورها پایین آمده‌اند. پاهایم مورمور می‌شوند، بعد از دکتر شین که تمام میان‌ترم‌ها و پایان‌ترم‌هایش دقیقا روی روزهای قرمز تقویمم بود باید از جمیع مدیران کارفرما و مدیرپروژه و دکتر نون و غیره! تشکر کنم که هر جوری خودم را می‌چرخانم باز این بازدیدها روی روزهای قرمز من‌ند! دستشویی‌های سایت جدید که دیگر همان یک سطل آشغال بیرون را هم ندارند به سلامتی! می‌آییم توی دفتر می‌نشینیم، منتظریم آن مدیرهای گنده گنده تشریفشان را بیاورند و یک توک پا پروژه را ببینند! به خاطر همین یک توک پا مجبوریم با پرواز ده و نیم یک شهر دیگر برگردیم، چرا که مدیرها حاضر نیستند با پرواز شش صبح بیایند! مدیرها می‌روند سایت را ببینند، من می‌نشینم توی کانکس و شربت آبلیمو می‌خورم. آقایی که مسئول پذیرایی ست از من می‌پرسد این پیمانکار جدید که می‌آید، از پرسنل بومی پیمانکار قبلی استفاده می‌کند؟ می‌گویم نمی‌دانم، ما در جریان این چیزها نیستیم! می‌گوید آخر خانمم مسئول کنترل پروژه آن طرف است، نکند از کار بیکار شود. دلم می‌گیرد، من که کاره‌ای نیستم. صبح کلی چانه زده‌ام با دکتر نون که با آقای خ بهتر برخورد کند، گفته‌ام خوب نیست از شرکت که می‌رود خانه اعصاب خوردی و ناراحتی برای زن و بچه‌اش ببرد. گفته‌ام یک ماه همه کامنت‌هایش را به من بگوید به جای اینکه ایمیل بزند که برای آخرین بار می‌گویم فلان و جلوی جمع بگوید مثل سنگ لختی و نمی‌شود تکانت داد. ناظر بومی شرکت خودمان با صورت آفتاب سوخته و لهجه دوست‌داشتنی‌اش از من می‌پرسد این نقطه‌های آخر جمله‌های ایمیلش چرا می‌روند اول، یادم می‌آید اولین بار که آمدم سایت دلم خواست بغلش کنم و همین‌جور الکی گریه کنیم. یادم آمد به محض اینکه برگشتم تهران برایش اورکت با آرم شرکت سفارش دادم. بعدا فهمیدم دو سال است که عقد کرده و این روزها بیشتر حقوقش را قسط مسکن مهر می‌دهد.
صبح که منتظر آژانس بودم که بروم فرودگاه، همشهری داستان ماه را برداشتم و نمی‌دانم چرا "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم" ، توی راه شروع کردم به خواندنش، از همان سطر اول چشم‌هایم پر شد. به بهانه آفتاب مقنعه‌م را کشیدم جلو صورتم. صفحه اولش یک جمله از قرآن بود:
به این شهر سوگند می‌خورم
و تو – که ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریده‌ایم.
.
سرم درد می‌گیرد. بغضم رو قورت می‌دهم، مقنعه‌ام را مرتب می‌کنم و منتظر آمدن هیئت بلندپایه کارفرما می‌شوم. 

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

.


گالیله: خواب هزاران ساله را آشفتن بی‌تاوان نیست...
بگو که آسمانی نیست ... "بی‌ترس"
بگو که زمین می‌چرخد ... "بی‌ترس"
بگو که خورشید ثابت است و تابان ... "بی‌ترس"
بگو که شما فقط حاکمان خاکید و تاک ... "بی‌ترس"
بگو که نگفتنت جنایت است ... و "تاریخ" جانیان را نخواهد بخشید.
.
.
"گالیله" – برتولت برشت
به یاد حمید سمندریان – که با آرزوی اجرای گالیله در ایران رفت-

۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

خیلی هم شیک و مجلسی

آقای دکتر، رئیس خوبی‌ه، برای من که این‌طوری بوده. برای هر کس نابلدی که دوست داشته کار یاد بگیره هم! بعد از اینکه دکتراش رو در خارجه گرفته برگشته ایران به همراه خانواده و با چند نفر دیگه شرکت زده‌اند و خوب هم رشد کرده‌اند. برخلاف خانواده پدری‌ش، خودش مذهبیه، درگیری مذهبی هم زیاد داره توی ذهنش، علاقه شدیدی هم داره از بقیه نظرخواهی کنه و اینه که هر از چندگاهی کلاهمون می‌ره تو هم! یکبار که داشت ارشادم می‌کرد بهش گفتم عموم اونایی که ادعا می‌کنند سر تا پا گناهند و ای بابا محتاجیم به دعا و فقط خدا می‌تونه بین بنده‌هاش فرق بزاره، ته دلشون فکر می‌کنند در راه راستی که مستقیم به بهشت وصل می‌شه قدم می‌زنند و بقیه آدم‌ها هم یک روزی ان شا الله سرشون به سنگ می‌خوره و هدایت می‌شن! حالا الان صحبت درگیری‌های اعتقادی من و رئیسم نیست!
از اونجا که مذهبی بوده از خانواده مذهبی زن گرفته! حالا الان خانمش کمی تلطیف شده! دخترهایش هم هرکدوم یه جورند! یکی‌شون ایران نیست. یکی‌شون هم تو شرکت خودمون (خودشون البته!) کار می‌کنه و داره اپلای هم می‌کنه که بره. در همین پروژه‌ای که من هستم! دختر دوست‌داشتنیه به طور کل!
ماجرا اینه که این آقای رئیس دو سالیه که آپارتمان بزرگی تو یکی از برج‌های شمال شهر خریده که نوش جونش طبعا! نون زحماتش بوده! بعد من اصولا در وادی اسکن کردن رفتار دیگران نبوده‌ام (فکر کنم الان افتاده‌ام) یک‌بار که یکی از همکاران قدیمی از استرالیا برگشته بود، این آقای رئیس به زور طرف رو به همراه خانومش دعوت کرد منزلشون، بعد این آقای همکار هم‌اتاقی اون زمان‌های من – که خودش هم الان استرالیاست- گفت "دفعه قبلی که دکتر خونه‌ش اینجا نبود فلانی رو دعوت نکرده! این دفعه برده‌تش خونه‌شون رو نشون بده! بعد شام هم خانوما رو تنها گذاشتن، طرف را برده بیرون دور داده که محله رو نشونش بده! چه کاریه خانوماشون که همدیگه رو نمی‌شناختن" من هم خب یه لبخندی زدم!
یکباری هم که کارهای جلسه شنبه مونده بود من مجبور شدم صبح جمعه برم خونه آقای رئیس، بعد نشسته بودیم پشت میز مشغول کار، در بالکن هم باز بود و باد خنکی هم می‌زد تو! بعد یهو دکتر گفت "خونه شما هم از این بادا می‌زنه؟" من یه لحظه رسما خنده خودم رو کنترل کردم! گفتم نه! نگفتم خب خونه ما پای کوه نیست! طبعا نداره از این نسیم‌ها! ولی لحن سوالش هنوز تو گوشمه! عین بچه‌ها، نمی‌تونم بگم توش پز دادن بود یا نبود جدا!
حالا چی شد که دارم اینا رو می‌گم، این دختر وسطی رئیس که همکار ماست، چند روزیه دنبال پیانوست! بهش گفتم تو که داری اپلای می‌کنی چرا می‌خوای ده تومن پول پیانو بدی! تازه الان که دو ساله کلاس پیانو هم نمی‌ری! گفت مامان اینا می‌خوان واسه خونه پیانو بخرن! نمی‌دونم شاید طبیعی باشه، شاید همه وقتی رشد اقتصادی می‌کنن اینجوری می‌شن! من فقط این روزا یاد اون باری می‌افتم که تو دفتر رئیسم وقتی گفتم امروز میشه زودتر برم و رئیسم پرسید چرا و من گفتم کلاس سنتور می‌رم، خانومش پرسید سنتور چه شکلیه؟ و من اولش نفهمیدم منظورش چیه! نگاش کردم، گفت من سنتور ندیدم تا حالا، چه شکلیه؟ یه جوری که انگار خیلی طبیعیه! و من هنوز دارم فکر می‌کنم میشه کسی سنتور ندیده باشه؟
بعضی‌ وقت‌ها باید تشکر کنم از مامان‌ بابام، بابت کتاب‌هایی که تو خونه بود، آهنگ‌هایی که بدون اینکه بفهمم شنیدم. تشکر کنم از بابام که منو با "پریا" ی شاملو می‌خوابوند و تو برنامه‌هاش این بود که منو بفرسته کلاس کمانچه! می‌دونم بخش اولش دست آدم نیست که تو چه خانواده‌ای به دنیا میاد، اما هنوز فکر می‌کنم بخش گنده‌ای از ماجرا دست خود آدمه که به چه مسیری بره! خوشحالم که تو خانواده‌ای نیستم که برای خونه برم پیانو بخرم! 

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

تفو بر تو ای چرخ گردون تفو



همین روزها که من و تو از بی‌رنگی زندگی غر می‌زنیم، همین روزها که برنامه تیاتر و سینما و کافه می‌گذاریم، همین روزها که جشن تولد و عروسی و گودبای پارتی می‌رویم، همین روزها که من شالم را با مقنعه عوض می‌کنم و زیرلب به گرمای هوا و اعتقاد آقای رئیس کارفرما فحش می‌دهم و ساق دستم را می‌گذارم که آستین کوتاه مانتویم را بپوشاند، همین روزها زن 35 ساله‌ای در همین دیار 7 روز مرخصی آمده و بعد باید برگردد برای ادامه حکم 6 ساله‌اش! 

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

.


مهم‌ترین چیزهای زندگی آدم ممکن است آنقدر ناگهانی عوض شود و آن‌قدر ترمیم نشدنی، که حتی می‌شود مهم‌ترین چیزها و پیوندها را هم فراموش کنی و تصادفی بودن همه‌ی آن‌چه اتفاق افتاده و همه‌ی آن‌چه ممکن است بعدا اتفاق بیفتد، به شدت درگیرت کند. من حالا دیگر سال دقیق تولد پدرم را به یاد ندارم، یا این‌که آخرین‌بار که دیدم‌ش چند سال‌اش بود، یا حتی کِـی بود. آدم تا وقتی جوان است، خیال می‌کند محال است این چیزها را فراموش کند و خودش را وسط همه چیز می‌بیند. وقتی که دیگر جوان نیستی، می‌بینی خیلی چیزها سُر خورده و رفته‌اند.

خوش‌بین‌ها- ریچارد فورد – همشهری داستان خرداد 91