۱۳۹۵ بهمن ۱, جمعه

بعد از این همه مدت آمدم که بگویم خسته‌م.

خسته‌م. مدتیه که خسته‌م. بعضی وقتا فکر می‌کنم هیچ‌چی دیگه ارزش تلاش کردن نداره. دلم می‌خواد یه مدت طولانی فقط بخوابم. دیگه حتی کتاب داستان هم نمی‌تونم بخونم.
یه زمانی از زندگی یه انتظاراتی داشتم. یه زمانی برای خودم خیالاتی داشتم. الان، همین الان که ساعت نزدیک ۱۲شبه و غیر از صدای خرچ خرچ غذا خوردن و گربه و وزوز یخچال صدایی نیست، فکر می‌کنم تو هیچ جای خیالاتم اینی که الان هستم نبودم. این مستاصل خسته که این روزا همه تلاشش اینه که بغض تو گلوش راهش رو به چشماش پیدا نکنه.