هر بار که از برخورد با آدمی احساس ناراحتی میکنم، یک دورهای را دور از حرف زدن میگذرانم. که جوابی نشنوم. که باز دوباره ناراحت نشوم. هر بار که در این دورههای دور از آدمها و برخوردها هستم، احساس میکنم حالم چقدر خوب است. نگاه کردن و نوشتن و خواندن و فکر کردن. مگر میشود بهتر از این زندگی کرد.
هوا سرد شده. حالا میتوانم بگویم پاییز شده. چند لایه لباس میپوشم و مینشینم روی میزهای بیرون کافه. سرما راهش را پیدا میکند و خودش را میچسباند روی پوستم. شروع میکنم به نگاه کردن آدمها. شروع میکنم به نوشتن داستان پنجره رو به حیاط. شروع میکنم به خواندن کتاب جدید. حالم خوب(تر) میشود. وسط همه ددلاینهای این هفته. وسط خانه شلوغ از همه چیز. وسط درسهایی که باید خواند. وسط همه اینها حالم خوب(تر) میشود. با سکوت و کتاب و چای.