۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

خوشی‌های کوچک

سال نو خوب است! طبعا دوست می‌داشتم روزشماری رسیدن به عیدم در ایران باشد. وقتی بوی عید توی هواست! اما اینجا هم بد نیست. مخصوصا که من هنوز در ایران شناورم! هنوز در ذهنم ددلاین می‌‌گذارم که تا قبل از عید فلان کار را حتما تمام می کنم!
یک درختی این حوالی هست که شب‌ها یک بویی شبیه سنبل می‌دهد. شب‌بو هم که هست! با خودش عید می‌آورد!
اینجا آجیل و همه چیز هست! اما مامان دلش خواسته آجیل چارشنبه‌سوری بفرستد! تقویم اردشیر رستمی هم دارد می‌آید! 

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

فکرام.

فراموشی گرفتم! حرفام یادم می ره! قبلا هم اینجوری بودم. منتها الان دیگه زور نمی‌زنم یادم بیاد. ولشون می‌کنم. اصلا مگه مهم بودن هیچ‌وقت؟

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

.

در این صورت بسیاری از ناجیان بشری که قدرت را به ارث نبرده‌اند، بلکه خود آن را به دست آورده‌اند، می‌بایستی در همان نخستین گام‌های خود اعدام می‌شدند. اما آن اشخاص گام‌های خود را تا سر منزل مقصود رساندند و به همین دلیل "حق" با ایشان شد، اما من به هدف نرسیدم، در نتیجه حق نداشتم به خود چنان اجازه‌ای را بدهم.
.
جنایت و مکافات - داستایوفسکی

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

and I am such a person!

یک نفر توی فیسبوک توی استتوس دوست‌پسرش تگ شده بود که and she said YES و بعدش هم لایف ایونت engagement و خیلی هم خوب! من هم لایک زدم طبعا! لوکیشنشون هم مکزیک بود! رفته بودن شادی و خوشحالی و طرف هم propose کرده بود! خیلی هم شاد و خوشحال!
یه کم بعد یه عکس ازشون بود دو نفری تو اتاق هتل، دست در دست هم، رو تخت هم با برگ گل سرخ قلب و اینا بود! بعد من لایک نزدم! گفتم زشته حالا! هر عکس خصوصی ملت رو که آدم لایک نمی‌زنه! بعد گفتم خب حالا گذاشته دیگه! خودش گذاشته! بعد گفتم یعنی چی ملت هر عکسی رو ور می دارن می ذارن تو فیسبوک! بله یهو مچ خودم رو گرفتم که چنین آدمی م! عکس تخت دونفره که روش دو تا قلب هست رو منکراتی می‌دونم! 

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

.

قبل از اومدن یکی از چیزهایی که به شدت فکرم رو مشغول کرده بود، مسئله مهم "با موهای صورتم چه کنم" بود. من پرمویی که همیشه آرایشگاه می رفتم و کلا در این زمینه‌ها حتی اندک استعدادی هم نداشتم!
و خب مفتخرم اعلام کنم، بنده پشت لبم رو بند میندازم خودم! و چونه! اضافه کنید قسمت‌هایی از پیشانی، بالا و وسط ابرو! یه جاهایی رو هم دور و بر ابروم با تیغ تمیز می‌کنم! امروز هم این دو طرف صورتم رو کرم موبر زدم! و خوشحـــال و تر و تمیز و این صحبتا! یعنی به طور معمول از وقتی ایران بودم تر و تمیز ترم! J
موندم چطوری تا قبل از این، این همه پول به آرایشگر می‌دادم! نه واقعا؟
مشکل دیگر همانا موهام هستند که هر کدوم به یه سمت می‌رن! هیچ‌وقت استعداد مثل آدم سشوار کشیدن رو نداشتم! همیشه موهام موج سینوسی دارن از همون جای رویش! و تا الان هم دو تا اسپری متفاوت خریدم که بعد از سشوار و اتو بزنم بلکم یه کم بتمرگن سرجاش موهام!
.
چند روزیه بی‌حوصله شدم. نمی‌دونم چه مرگم شده. نه واقعا! 
.
کاش همه مشکل‌ها به آسانی موی صورت بود! 

۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

.

دیشب را دوست داشتم. بعد از مدت‌ها (همین یک ماه و اندی الان مدت‌هاست برای من!) احساس کردم دارم معاشرت می‌کنم. نشستن و حرف زدن از در و دیوار (آن در و دیواری که من دوست دارم) ولو شدن روی مبل و بلغور کردن حرف‌هایی که اساسا مهم هم نیستند اما همان لحظه فکر می کنی که چه چیزهای مهمی!
دیشب را دوست داشتم.

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه


یکی آمده دیدنمان، برایمان گل آورده. شب‌بو هم دارد! خانه بوی عید گرفته. امسال عید دلم می‌گیرد، اما دل مامان حتما بیشتر می‌گیرد! 

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

.

می‌گوید دلش گرفته. تمام آدم‌های خوب زندگی‌اش را جاگذاشته و آمده و فکر می‌کند نمی‌ارزد. فکر می‌کنم به دوستانی که گذاشته‌ام و آمده‌ام. فکر می‌کنم دلم واقعا می‌خواهدشان و دقیقا چیزی که اینجا کم دارم معاشرت با آدم‌هایی است که تایپ خودم هستند. آن طرفش فکر می‌کنم من آدم زندگی متاهلی در ایران نیستم. آن هم آن زندگی مورد انتظار فامیل ما. بیا، برو، به فلانی زنگ بزن، جمعه ناهار بیا اینجا، چرا به ما سر نمی‌زنی، ما پس چی.... همه این‌ها توی سرم می‌چرخند و سرگیجه می‌گیرم. می‌گوید تو زیاد فکر می‌کنی. من اما سرگیجه‌ها را کنار می‌زنم و می‌گویم تصمیم گرفتم بیایم این‌جا. همین‌جا کار پیدا می‌کنم. دوست شاید به این راحتی‌ها نتوانم پیدا کنم، اما همین دوستانم که پخش شده‌اند روی کره زمین هم دل مرا گرم می‌کنند. متاسفانه من از آن نوع مازوخیستی هستم که فکر می‌کنم آدم باید رنج بکشد تا چیزی به دست بیاورد! من اصلا دوست داشتم بروم سر زندگی خودم، مث سگ کار کنم و قسط بدهم! نمی‌دانم، شاید کمتر فکر کردن را دوست داشتم. من حتی سکون و دهات بودن اینجا را هم دوست دارم.
جای خالی دوست‌ها اما سوراخ بزرگی است. خیلی بزرگ.
(خوبی‌اش برای خودم این است که دیگر اگر برگردم فکر نمی‌کنم آخ آخ آخ چرا من توی ایرانم! همین الان هم اگر برگردم زندگی می‌کنم. فهمیدم زندگی را ما می‌سازیم و بهش رنگ می‌دهیم. قاب‌ها مهم نیستند... خوشحالم...)

۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

.

بحث کرده‌بودیم با هم. اولش سر اینکه من پوست موز و سیب‌زمینی را می‌ریزم توی سینک و همان اول نمی‌ریزم تو سطل آشغال، بعدش هم سر اینکه چرا من حق به جانب می‌گویم گتر شلوارم را درست کن و "لطفا" تهش نمی‌گذارم.
سنجاق قفلی پیدا نکردم، با سنجاق سر گتر شلوارم را درست کردم. آیپد را برداشتم رفتم دستشویی. نشستم روی توالت و شروع کردم به خواندن همسایه‌ها. آنجایش بودم که خالد زندان بود، و برایش خبر آوردند پسرخاله‌ش در سربازی تیر خورده و مرده. تمام دل‌گرفتگی‌ام از همه دنیا گره خورد به دل‌گرفتگی خالد و تمام بدبختی‌های همسایه‌ها و کثافت و جهلی که تویش دست و پا می‌زدند. دلم گرفت از کثافت و جهلی که هنوز هم تویش هستیم. موقعیت مضحک و خنده‌داری داشتم، نشسته روی دستشویی، آب‌پاش قرمزِ به جای آفتابه کنارم، لوله شده بودم در خودم و داشتم به حال تمام آدم‌هایی که از زمان ملی‌شدن صنعت نفت و آن کودتای لعنتی تا همین الانِ لعنتی تو و بیرون زندان‌ها تلف شده بودند گریه می‌کردم. به حال آن‌هایی‌شان که اصلا نفهمیدند چه شد که زندان رفتند، چه شد که مردند، چه شد که دنیا از روی‌شان رد شد.