۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

حقایقی درباره لیلا دختر ادریس


دیشب بعد از مدت‌ها با دل راحت کتاب خواندم. یک داستان کوتاه از کارور. یکی از خوشحالی‌های زندگی برای من داستان کوتاه ست! مخصوصا از نوع کارورش. این کتاب‌های جیبی و تجربه و چی و چی هستند و باز من کتاب نمی‌خوانم! واقعا چه بهانه‌ای می‌توانم داشته باشم؟!
.
*هیچ ربطی به ماجرا ندارد! بعد از داستان کوتاه کارور، این را شروع کردم. اسمش هم به طور عجیبی قشنگ است! در حدی که حسودی‌م می‌شود این عبارت مال من نباشد! بله من آدمی هستم که به بیضایی هم حسودی می‌کنم!

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

دل به رنجی گریزان سپرده....

نازک شده‌ام این روزها. آدمی شده‌ام که با تلنگری اشکش در می‌آید.
.
پ.ن. یک زمانی بود یک جایی بود اسمش بود گوگل ریدر! مثل بچه آدم می‌رفتیم غرمان را می‌زدیم و بر می‌گشتیم پی زندگی‌مان! بعد یک چیزی شد که اسمش بود گوگل پلاس! که هر بار خواستیم یک نوتی، غری، چیزی بنویسیم نوت‌دونی‌ش باز نمی‌شد! 
.
پ.ن. این زنجه موره را در بیات شیراز بخوانید در ضمن! 
.
تک مضراب:
ای فسانه فسانه فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل، ای داروی درد
همره گریه‌های شبانه
با من سوخته در چه کاری
دشت از گل شده هفت رنگه

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

.


بعضی از آدم‌ها برایم جذابند. یا شاید دوست دارم برای آن‌ها جذاب باشم، برایشان شخصیت دوست‌داشتنی یا قابل توجه یا شاید مهمی باشم. هنوز دقیقا برای خودم مشخص نیست! یک جوری است که امکان دارد برنامه‌هایم را جا به جا کنم تا کمی دور و بر آن‌ها باشم! و خب بعدا که می‌نشینم نگاه می‌کنم، می‌بینم اگر دوست دارم شخصیت قابل توجهی باشم احتمالا نباید زیاد هم دور و برشان بپلکم! خلاصه اینکه دیروز داشتم درس می‌خواندم برای بار چندم متوجه شدم تو یکی از آن شخصیت‌هایی. از آن‌هایی که دوست دارم دوستشان باشم. نه اینکه عاشق و شیفته‌شان باشم. دقیقا اینکه دوستشان باشم. یک دوستی خیلی ملایم، و نه حتی صمیمی. نمی‌دانم شاید چون دوست دارم برایت قابل توجه باشم و فکر می‌کنم زیادی بودنم دیگر قابل توجه نیست! یا شاید فکر می‌کنم آنقدر شبیه من نیستی که دوستم باشی و اگر بیشتر مراوده داشته باشیم حوصله‌ام سر می‌رود. خلاصه‌اش اینکه دوست دارم هر از چند روز یکبار ببینمت و سلام و احوال پرسی‌ای بکنیم از همان دور. اینکه نه تو دقیقا بدانی من دارم چه می‌کنم و نه من بدانم. خوش دارم خیال کنم مرا که می‌بینی خوشحال می‌شوی و خداحافظی که می‌کنیم لبخندی می‌زنی.

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

پشت گردنت را به رنج نشان نده!

رویایی بوده که خیلی نزدیک بوده. آنقدر نزدیک که شیرینی‌ش زیر دندان حس می‌شده. و خب حالا مثل یک سراب، مثل یک غبار، همان‌طور که نزدیکش شدیم گم شده‌. دنیا اما تمام نشده. قرار هم نیست تمام بشود! قرار هم نیست کسی کم بیاورد و جر بزند! چند بار هی گفتم "زیباترین ترانه را هنوز برایت نخوانده‌ام" ؟؟ چرا نباید بگوییم زیباترین ترانه را هنوز نخوانده‌ایم؟ چرا به دنبال زیباترین ترانه نمی‌خواهیم برویم؟
.
امروز برای خودم کتاب جدید "آنا * گاوال* دا" را خریدم! امروز وسط کتاب‌ها قدم زدم! پس‌فردا امتحان دارم و کتاب‌ها از روی میز چشمک می‌زنند. فردا قرار است روز بهتری باشد. می‌خواهم بروم آرایشگاه! می‌خواهم بروم قدم بزنم برای خودم.

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

.

در همین دنیای مجازی یک نفر هست که اتفاقا من خیلی نوشته‌هایش را دوست دارم. این یک نفر هر از چند گاهی از کارفرمایی صحبت می کند که پروژه را با کسر پ تلفظ می‌کند و این یکی از ویژگی‌های منفی طرف است و احتمالا نشانه بی‌سوادی‌اش! من یاد یکی از استادهایم می‌افتم که اتفاقا او را هم خیلی دوست دارم. شاید شلغمی باشد که در نبود گوشت پادشاه باشد! هر چه باشد منی که در کل دوران تحصیلم در همین کشور بوده‌ام، دوستش دارم و سر کلاس‌هایش چیز یاد گرفته‌ام. دو هفته پیش که جلسه آخر کلاس بود، داشتیم چانه می‌زدیم بابت بیشتر کردن فرصت تحویل پروژه‌ها! گفت در مورد پِرووژه‌ها با تی‌ای* صحبت کنید. استاد فرانسه درس خوانده و سر کلاس تاکید می‌کند که این "ریزن فور بیینگ"** که در مقاله آمده اساسا همان "غزون د تغ"*** است! و برای مثال از شرکتی به اسم "کـَغفوغ" صحبت می‌کند که در ایران اتفاقا دیده ملت می‌گویند "کارفور!" دارم فکر می‌کنم آن وبلاگ‌نویس آیا اگر با استاد ما برخوردی داشته باشد و بشنود که پروژه را نه تنها با کسر پ می‌گوید که حتی به جای "ـــُــ" یک "وو" ی کشیده می‌گوید آیا باز هم هر بار که می‌خواهد از این آدم صحبت کند این را می‌گوید یا حساب آدمی که فرانسه درس خوانده و وقتی حواسش نیست به جای "پاریس" می‌گوید "پغی" فرق می‌کند با آدمی که صرفا پول دارد!
فکر می‌کنم پدرم سر کلاس‌هایش به خاطر لهجه شمالی‌اش، همه "مدیریت" ها را "مودیریت" می‌گوید و به خاطر آموزش‌های مدرسه "آر" را "اِر" می‌گوید، لابد دانشجویانش مسخره‌اش می‌کنند و اگر وبلاگ داشته باشند شاید در آن هم حتما ذکر کنند که فلان!
من آدم منزه‌ای نیستم! من هم مدیر پروژه کارفرما را به خاطر اینکه "پریماورا" را "پریماویرا" می‌گوید و این "ی" اضافی را جور خاصی می‌کشد مسخره کرده‌ام و هر بار که خواستم ازش نقل قول کنم گفته‌ام این برنامه پریماوییییرا را باید بفرستیم برای فلانی! اما خب من هم باید درست شوم! دلیل نمی‌شود که!
.

*TA
** reason for being
***rainson d'etre

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

سلام من را از میان بحث‌های سیویل و مکانیک به همراه شادی‌های کوچکم پذیرا باشید

توی جلسه نشسته‌ام. دارم فکر می‌کنم به اینکه باز همه بار کاری دقیقا زمان امتحان‌ها و پروژه‌ها یکی می‌شود. فکر می‌کنم به اینکه دلم می‌خواهد همین الان یک حمام حسابی بروم و بعد بگیرم بخوابم! فکر می‌کنم به اینکه امشب کلاس تنیس دارم! دقیقا امشب! 8 تا 9 شب! هر چقدر فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا دو ماه پیش فکر می‌کردم این وقت شب انرژی دارم، فکر می‌کنم ای کاش یک نفر خیر پیدا می‌شد بقیه زمستان را به جای من می‌رفت. مدیر پروژه کارفرما هر یک حرفی که به ذهنش می‌رسد را ده بار تکرار می‌کند! دارم فکر می‌کنم کاش جلسه زودتر تمام شود و بروم نارنگی‌هایی که از خانه آورده‌ام را بخورم! 

پ.ن. ارسال شده با ایمیل از وسط جلسه! 

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

.


کاش می‌شد یه کم از این اتفاق‌های روزمره کناره گرفت و کارهای دیگری کرد! کاش می‌شد روزمرگی آدم دلخواهش باشد!
.
تصمیم گرفته‌ام وسط همین روزمرگی‌ها یک چندتا کار خوب انجام بدهم! تا ببینیم!

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

راضی نیستم!


باید بنویسم؟ اتفاق خاصی نمی‌افتد. فقط اینکه این روزها احساس می‌کنم خیلی کارها باید تا این سن می‌کردم و انجام نداده‌ام! و هی سعی می‌کنم برنامه‌ریزی کنم که از این به بعد انجامشان بدهم و باز تا چشم به هم می‌گذارم روزها می‌گذرند!