۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

واقعا که آدمو نا امید می کنن بعضیا!
ماجرا از اونجا شروع شد که من اومدم تو این شرکت کار کردم و درواقع به عنوان عضوی از جامعه به فعالیت های اجتماعی خودم پرداختم! ازونجا که تو دانشگاه میشه گفت فقط با بچه های گروه تئاتر مراوده داشتم خبر ندارم که بچه های دانشکده چه جوری با هم برخورد می کردن! محیط کاری هم جو تقریبا مذهبی داشت و کلا کار منم جوری بود که با کسی سر و کار نداشتم. یه دکتر نون بود که اونم هم سن پدرم بود و البته آدم به غایت گلی! و البته من هم بر خلاف ورورهایی که تو محیط های دوستانه می کنم تو محیط کار بسیااار خجالتی ام! (می دونم باورش سخته اما هستم!) خلاصه اینکه داشتیم کارمونو می کردیم تا اینکه حوالی بهمن آقای همکار کارآموز مذهبی سر و کله ش پیدا شد و از حول و حوش اردی بهشت سرشو تا گردن (!) کرد تو زندگی ما! البته هیچ وقت حرف بدی نزد اما به غایتتتتت فضول تشریف داشت. بعد هم که خب کلا از شرکت رفت و بعد از یه مدتی هم از روی نرو بنده کنار رفتند (هر چند من همیشه فوبیای حضور ایشون رو به عنوان ناظر بر تمامی اعمال بر زندگی م دارم!) گذشت تا حدود یه ماه پیش یکی از همکاران دفتر بالا تو سکایپ یه چندباری سلام علیک کرد و خب من هم جوابش رو دادم. بعد از یه مدت اندک (شما بگو یه هفته!) احساس کردم دوست عزیزمون خیلی دارن صمیمی می شن! در حدی که یه بار برگشت گفت می تونم شماره پدرتونو داشته باشم؟؟!! خلاصه تو دلم گفتم صد رحمت به اقای مذهبی! نمی دونستم هم باید چی کار کنم. من که کلا با این آدم رابطه ای نداشتم که بخوام کمش کنم! در حد یه سلام علیک که تازه اونم گروهی بود یعنی ما صبح که میومدیم تو یه سلامی همین جوری پرت می کردیم به همه! عصر هم یه خداحافظ به همین صورت! کلا هم متعجب بودم از اینکه ملت چه اعتماد به نفسی دارن ماشالله! مثلا یه روز می گفت (با سکایپ مسلما دیگه!) که من دیروز شما رو تو ایستگاه اتوبوس دم شرکت دیدم، شما هم منو دیدین؟ من گفتم نه- گفت منم خودمو به ندیدن زدم، گفتم شاید خوشتون نیاد با هم بریم چون هم مسیر بودیم! من هم حرفی نزدم فقط عذر خواهی کردم که ببخشید من متوجه نشدم وگرنه سلام می کردم حتما. دیگه حالا کلیییی داشت بحث می کرد که اگه دفعه ی دیگه من شما رو دیدم سلام کنم یا نه!!! (فککککن!! چه مسئله ی مهمی!) منم هی می گفتم هر جور راحتین! (چی می گفتم خب؟!) چند بار پرسید حالا خودتون چی دوست دارین؟ (عق!) من هم هی می گفتم فرقی نداره هر جور راحتین (ببیم یعنی هیچ چیز دیگه ای نمی تونستم بگم خب!) و هی تو دلم به زمین و زمان فحش می دادم! بعد یهو برگشت گفت من امروز ماشین دارم، تا یه جایی با هم بریم؟! یعنی من کلهم تعجب شده بودم! جانم؟ جنابعالی ؟؟!! نه به اون تعارفا نه به این پسرخاله شدن! البته که من قبول نکردم، خب این که مسلم بود اما از دست خودم عصبانی شدم که چرا نگفتم نمی خوام! فقط گفتم من کار دارم و باید شرکت بمونم! (و البته انتظار داشتم خودش بفهمه این یعنی آقا جان بیا و بی خیال شو کلا!) نمی دونم چقدر متوجه شد اما روزهای بعدش خیلی کم سکایپید! اما به هر حال من هی از خودم می پرسیدم ایشون تو همون دو مثقال برخورد معمولی من تو شرکت چی دیده بودن که این قدر رله شدن ییهو!!!
خلاصه تو تعجب بودیم از رفتار همکاران! تا اتفاق آخر افتاد که به نوبه ی خودش شاهکار بود!
من یه هفته سرِ تهیه ی یه گزارش دقتر بالا بودم. دفتر بالا چهار واحد مجزاست، ناهارو اما همه با هم می خوریم و یه بحثی هم معمولا دکتر نون راه میندازه! حالا ما دو روز ناهار اونجا بودیم و متوجه شدیم یه چندتا همکار جدید به پروژه ی دفتر 18 اضافه شدند انگار! روز سوم اتفاقا ارسال شدم به دفتر 18 که یه سری ریپورت ماهانه و گزارش پیشرفت رو با یکی دیگه از بچه ها آماده کنیم (استحضار دارید که بنده آچار فرانسه تشریف دارم!) بعد یکی از همون مهندس های جدید آی دی سکایپمو پرسید (فک کنم اگه دکتر نون می دونست این سکایپ چه بدبختی شده دیگه مارو مجبور نمی کرد کلا آن باشیم و واسه هر کاری فرتی نپریم سرِ میز ملت!) منم چون در این موارد بسی خوش بینم! گفتم وا خب همکاره دیگه، می خواد آدمو اد کنه ( به جاااان خودم حتی یه لحظه هم فکر دیگه ای به ذهنم نرسید) خلاصه اینکه آقای همکار جدید منو اد کرد. یعنی من فامیلی این آدم رو هنوز نمی دونستم! بعد تصور کنین ایشون در پنج خط اول چتشون! در مورد عشق در نگاه اول داشتن حرف می زدن! کلا من هی شما و فعل جمع به کار می بردم ایشون انگار داشتن با رفیق چندین سالشون حرف می زدن! تو دلم گفتم صد رحمت به آقای همکار قبلی! بعد منِ خاک بر سر هم خجالتیییی، یه خروار کار داشتم بعد روم نمی شد به این آدم بگم سرم شلوغه!! یعنی خب خودشم داشت می دید که چقدر کار دارم چون مدیر پروژه هی میومد به من و اون یکی همکاره می گفت بدوین! هی هم استرس وارد می کرد که تا یه ساعت دیگه باید تموم شه! بعد این آقای همکار جدید می پرسید مزاحمم بگوها!! (الان هم حتی یادش میوفتم دلم می خواد سرمو بکوبم به دیوار!) بعد من شدیدا دلم می خواست بگم دقیقا مزاحمید! اما می گفتم انجام میدم کارمو!! (مرگ خب چه جوری؟؟!!)خلاصه که هم استرس داشتم کاره زودتر تموم شه! هم اعصابم از پررو بازی های اوشون خط خطی شده بود هم از دست خودِ داغونِ تعطیلم که نمی تونم دو کلمه به یارو بگم آقاجان مزاحم نشو!
البته که ایشون این قدررر پررو بودن که حتی منِ خجالتی رو هم مجبور کردند درست برخورد کنم! فککککن برگشته تو همون روز اول (و حتی شاید بشه گفت برخورد اول، تازه صحبت سکایپی که برخورد حساب نمی شه!) منو واسه پنج شنبه شام دعوت کردند! دعوت که چه عرض کنم فرمودند نمی خوام نه بشنوم!!! اییییشششش یعنی فکر می کرد الان خیلی داره با جذبه برخورد می کنه! یعنی من کهیر زدم رسما! دیگه منم گفتم نمی تونم قبول کنم. یه هف هش بارم گفتم من اصلا این جور روابط رو قبول ندارم (ضمن اینکه تو دلم وجدان درد گرفته بودم که تو محیط کار دارم از این خز و خیل بازیا در میارم! خاکم بر سر و از این قبیل حرفا!) خلاصه اینکه اون روز تموم شد و من فرداش در واحد خودمان (هم چنان در دفتر بالا) مشغول شدم که آقای همکار دراومد که خب پاشو بیا بالا با هم کار کنیم!!! یعنی به خودم گفتم خاک بر سرِ داغونت کنن! یعنی همه ی شهامتم رو جمع کردم گفتم آقای محترم بنده اون آدمی که شما می خوای نیستم (این همه ی شهامتم بود الان) از هفته ی بعدشم که به سلامتی اومدم دفتر پایین و دیگه کلا سعادت دیدار اوشون حتی در وقت ناهار هم نصیبمون نمی شه! خود بی جنبه شان هم فکر کنم ملتفت شدند که اشتباه اومده بودن آدرسو چون آنلاینن اما حرفی نمی زنن!
یعنی این قدر واسم عجیب بود این برخورد که می گم نکنه تریپ جامعه همینه! پس چرا ما هرچی پسر تا الان دورو برمون دیدیم بسی جنتلمن و با جنبه بودن؟!
دیگه یعنی الان تو شرکت راه میرم به همکار جوون بهم سلام می کنه می گم این الان قصد بدی داشت آیا؟؟!! بعد از دست خودم لجم می گیره، می گم یعنی چی چرا این قدر بی جنبه ای، فکر کردی حالا چه خبره! رسم ادب رو به جا آورد سلام کرد!
یا مثلا خودم اگه به کمی بخندم می گم دِبیا الان یارو فکر کرد من دارم چراغ میدم! یعنی کم فکر و خیال داشتم اینم اضافه شد!!! اه خب یه کم جنتلمن باشین خب.. می خوایم هم زیستی مسالمت آمیز داشته باشیم چند صباح! مثل ماهی آبکش دار و کف دریا! زندگیه! سریال ایرانی نیس که! 

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

hey dude, wish you luck


تو فیلم "الفی" یه جایی اون پیرمرده به الفی می گه می دونی زندگی یعنی چی؟ یعنی یکیو دوس داشته باشی و جوری زندگی کنی که انگار امروز روز آخر زندگیته.
فکر می کنم این مال اوناست! تو ایران همه اپلای می کنن و دل نمی بندن و همیشه دارن می دون که شاید چند سال دیگه اون چیزی که می خوان رو داشته باشن.
هی رفقا. امیدوارم چند سال دیگه راضی باشین از جایی که هستین وگرنه خب خیلی خیط میشه!

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

گوشی را بردار، دلم دارد زنگ می زند

قبل از انتشار: دیدی یه اتفاقی میفته بعد همه چی به قبل و بعد از اون تقسیم میشه! هی با خودت میگی آخرین باری که این رستوران اومده بودم هنوز این اتفاق نیفتاده بود. یا اون وقتی که این آهنگو گوش می کردم قبل از اون ماجرا بود. حالا منم اینجا یه سری نوشته دارم که مال قبل از مبدا تاریخمه... اما خب دوست دارم باشه! که یادم باشه یه روزایی من این جوری فکر می کردم.
.
.
نمی دونم شاید موجود عجیبی ام که این قدر خودم رو موظف می دونم حتما به پالس های احساسی دوستام و دوروبریام جواب بدم. کلی فکرم درگیر می شه وقتی اس ام اس جواب نداده دارم. وقتی وسط صحبت با یکی شارژ گوشیم تموم می شه یه دلشوره ی کوچیک/ استرس جزئی نمی دونم اسمشو چی بذارم - یه احساسی خاصی پیدا می کنم. مثلا اگه بیرونم باید سریع خودمو برسونم خونه و تمام طول راه یه عجله ی مسخره ی اعصاب خورد کن دارم. شده اون وسط از خودم بپرسم الان واسه چی این قدر مضطربی؟ گوشیت خاموش شده وسط صحبت. خب هر وقت رسیدی خونه زنگ می زنی دوباره! نه واسه اینکه فکر می کنم وای الان یه نفر کار مهمی با من داره. به خاطر اینکه فکر می کنم الان اون آدم منتظر زنگ منه و دوست ندارم منتظر ادامه ی یه تماس نصفه بمونه. دوست ندارم هر کاری می کنه یه گوشش به صدای تلفن باشه. دوست دارم با خیال راحت صدای تلویزیون رو بلند کنه. با خیال راحت هدفون بذاره گوششو رو تخت دراز بکشه و چشماشو ببنده یا به سقف اتاقش خیره بشه یا هرچی.
اون وقت نمی دونم چرا آدمی مثل من باید دقیقا این اتفاقا واسش بیفته. چند پنج شنبه پیش، وقتی طبق معمول اون روزها (و این روزها) سعی کردم واسه تنهاییم نقشه بچینم و اون جوری که دوست دارم از روز تعطیلم استفاده کنم... پیاده راه افتادم. از میدون ولی عصر رفتم تا چهارراه ولی عصر. از جوراب فروشی مورد علاقه م واسه خودم جوراب راه راه ساق بلند خریدم. رفتم تئاتر شهر، جدول تئاترها رو نگاه کردم. رفتم تنِ درست. مانتو پرو کردم- روسری های ابریشمی گل گلی رو رو سرم امتحان کردم. از شیرینی دانمارکی، دانمارکی تازه و گرم خریدم. خیابون ویلا رو اومدم بالا، مغازه ها رو نگاه کردم. تو ویترین پنجه طلا یه سرویس نقره ی سیاه قلم با نگین بنفش دیدم. یکی هم سبز. فکر کردم دقیقا همون دو تا رنگی که کاندید کردم واسه لباس عروسی مسعود! گفتم شاید اومدم یکیشونو خریدم و با لباسم ست کردم!
اومدم خونه چایی خوردم با دانمارکی. رفتم تو اتاقم که اون وقت روز کم نور و تاریکه و جون می ده واسه خوابیدن. این جور وقتا که واسه نفهمیدن خستگی روحی کلی راه می رم و درب و داغون می رسم خونه، موبایلمو رو مود خفه خون (که حتی ویبره هم نداره) می ذارم و یه چند ساعت می خوابم، که اون قدر خسته م که عین اون چند ساعت رو از درگیری های ذهنی م بیرون میام! اما اون روز منتظر بودم؛ تو ویلا که بودم زنگ زده بودی و همون اول گفتی ببخشید من دوباره زنگ می زنم و قطع کردی. لحنت یه جوری بود که احساس کردم مثلا یه آشنا رو دیدی یا همون لحظه تو یه موقعیتی قرار گرفتی که مثلا باید با فروشنده صحبت کنی و اینا! و در نتیجه این بعدا خیلی زود قراره باشه. یه ساعت گذشته بود و هنوز زنگ نزده بودی. گوشیمو دایورت کردم رو تلفن خونه که آنتن بده. واسه من بیدار شدن با زنگ تلفن خیلی اعصاب خورد کنه. اما اون روز فهمیدم چیز! اعصاب خورد کن تری هم وجود داره، اونم خوابیدن در حالیه که منتظر تلفنم! چند بار با استرس از خواب بیدار شدم- هی به خودم می گفتم ببین کار خاصی که باهات نداشت، تلفنم که دایورته و مطمئنی با صدای زنگش بیدار می شی! چرا این قدر پس مضطربی؟ بگیر راحت بخواب خب! اما مثل همیشه که فکرم درگیره و منتظرم نتونستم درست بخوابم و کلی خواب دری وری و چرند دیدم! ساعت چهار پا شدم برم بلیت تئاتر بخرم. همین جور واسه خودم می پلکیدم دور و بر تئاتر شهر واسم این سوال گنده پیش اومد که چرا من این جوریم، چرا واسه بعضی اتفاق های جزئی استرس می گیرم. چرا در مورد مسائلی که تقصیر من نیست احساس تقصیر می کنم. چرا این قدر همیشه ته دلم منتظرم؟

دیدی این روزا نفس می کشی باهاس پول خرج کنی؟؟
بد دوره زمونه ای شده مادر!

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه


هیه! حال مزخرفی دارم... شده تا به حال احساس کنید محل سگ هم به شما گذاشته نمی شود؟ خب خواستم بگویم من احساس کردم... دلم می خواهد یادم بماند.. امشب اینجا من کشته شدم.
گفته بودم هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگی نشستم... یادته؟ نه؟ اکی! شاید آروم تو دلم گفته بودم.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

1- هفته پیش همین جوری یهو نرفتم کلاس تنیس. معلمم کلی زنگ زد و من میس کالاشو که دیدم روم نشد زنگ بزنم... واسه این هفته هم دیگه زنگ نزدم. دیروز پاشدم رفتم کلاس. دیدم وقتمو داده به یکی دیگه... احساس احمقانه ای بهم دست داد... ناراحت نشدم.  گفتم بله درسته تقصیر من بود و پول جلسه ی پیش هم دادم (چون خبر نداده بودم باید می دادم) قرار شد این دفعه پنج شنبه برم و حالا بعدش یه زمان دیگه فیکس کنم!
2-نرسیدم تمرین تئاترها رو مرتب برم. می خوام زنگ بزنم از آیدین عذرخواهی کنم و بگم اگه اجازه می ده هر از چند گاهی برم تمرین بدن کنم باهاشون.
3- زود اومدم خونه که برم کلاس زبان. اما الان همه ی وجودم درد می کنه... فکر کنم همه ی وجودم نیست. فقط روحمه که درد می کنه. نمی رم. از بچگی هر وقت کلاس زبان نمی رفتم عذاب وجدان شدید می گرفتم و حتی می زدم زیر گریه. داره بارون میاد.. هوا ازون هوا دپ مسخره هاست که خودش احتمال عذاب وجدان از کارای نکرده رو زیاد می کنه.
4- حرف دارم. زیاد. پراکنده. از در و دیوار. اما الان روحم درد می کنه. بعدا که بهتر شدم میام.

خدا تو را از من نگیرد
ندیدم از تو گرچه خیری
به یاد عمر رفته گِریَم
کنون که شمع بزم غیری
بهار ِ من گذشته شاید
.
از ترانه ی قدیمی "بهار من" - عماد رام

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه


خب مسافرت خوبی بود. همه ی کارخونه رو گز کردیم و من کلا لذت بردم هی! هر چند از نظر جسمی دهنم صاف شد ولی خب دیگه قرصای صورتی رو واسه همین وقتا گذاشتن دیگه!
خوب بود همه چی. کارگرها خیلی مهربون بودن =) مثلا ما داشتیم تو قسمت ذوب رسما ذوب می شدیم! بعد می گفتیم خب دیگه بریم!! بعد آقای کارگر با یه لهجه ی کرمونی باحالی می گفت نههههه وایسین الان این جرثقیله این پاتیله رو بر می داره! نمی دونین چقدر قشنگه! یا مثلا از آقای سرکارگر می پرسیدیم آقا این لجن های طلا و نقره کجان؟ بعد کللللل کارخونه پالایش رو به ما نشون می داد. تازه یه جایی می گفت ا من اون بالا یادم رفت یه چیزیو بگم بعد شروع می کرد به تو ضیح دادن! آقا دوست داشتیم! بله!
خلاصه اینکه ما لذت بردیم! مخصوصا که تو این دوران وانفسای اقتصادی یه کارخونه رو دیدیم که سه شیفت داره کار می کنه و واسه خودش شهرکی و دو و دستکی و برویی و بیایی و ...
یه نکته جالب هم واسه من این بود که فاز اصلی این کارخونه رو سی و پنج سال پیش آمریکایی ها تو سه چهار سال ساخته بودن (اتوکد؟ جانم؟ نخیر همه ی نقشه ها رو با دست کشیده بودن!) بعد فاز یک توسعه شش سال این طورا طول کشید. فاز دو هم که فعلا داره می ره که بره! بعد اون وقت مثلا یه تانکر از سی سال پیش داره کار می کنه تر و تمیز! کنارش یه دونه تانکر از چهار سال پیش داره کار می کنه، حالت به هم می خوره. نشتی داره، داغون!! آدم واقعا خجل می شه در حد و ابعاد بنز! تازه خنده دارش این بود که یه جای کارخونه بزرگ با اسپری نوشته بودن مرگ بر آمریکا!!! یعنی دستتو تا مچ بکن تو عسل بذار دهن اینا! گاز که می گیرن هیچ! لگد می زنن ظرف عسلم چپه می کنن! ای بابا!
هیچی دیگه! رفتیم، برگشتیم. حنا و آب طلا هم وقت نشد بگیریم به جاش گلوله سابیده شده ی سگ میل * آوردیم! اورجینال! از تو آسیاب اومده بود بیرون. قاطی سنگ های مس! قبل از اینکه آهن ربا بگیرتش من گرفتم!
.
*سگ میل: آسیابی که مثل سگ کار می کنه! =)


۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه


می خوام به کرمون برمو برات حنا بیارُم.. اگر حنا دوس نداریو آب ِ طلا بیارُم....

آهنگ قدیمی "لیلا" - ویگن
(البته که در اونجا ویگن به لیلا اینو میگه)

از رگ گردن به من نزدیک تر بود، نمی دیدمش من خاک بر سر.
.
مادر- علی حاتمی

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه



در دنیا تنها یک راه برای تو باقی خواهد ماند/
آن راه خودت هستی بچه مار/ پس با درد زهرآگینت آشتی کن
تو اگر صد بار پوست بیندازی/ باز هم از خودت جدا نخواهی شد.

رامیز روشن (آذربایجان)
(بخش هایی از شعر)
.
صفحه ی مهر تقویم اردشیر رستمی

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

it rains cats n dogs

یه دوران کوفتی ای هست به اسم دوران پی ام اس. نمی دونم چی چی سیندروم. که یه هفته اینا قبل از روزهای قرمز تقویم آدم بر سرش نازل میشه. یعنی مزخرف ترین روزهای ماهه. وقتایی که آدم حوصله نداره، کلافه ست اون قدر که می خواد کله شو بکوبه به دیوار. یا در حد بی نهایتی حساس که یه" تو" به آدم بگن می زنه زیر گریه و خیلی وقتا حتی به همون تو هم احتیاجی نیست. خلاصه تو این وضعیت مزخرف بعضی وقتا اتفاق های خوب قبلی اون قدری هست که بهت یه ساپورت احساسی می ده که دلت نگیره یا کمتر بگیره! بعضی وقتا هم مثل این دفعه ی من هم چنان حالی ازت گرفته می شه مبسوووط که شک می کنی الان چرا اینجا وایسادی! بگیر بشین حالت جا بیاد یه کم. میوفتی الان! (نمی دونم چرا بدبختی های آدم تو این وقتا سرو کله شون پیدا می شه!)


اول از همه لپ تاپم که هنوز یه ماهم نشده خریدم راه به راه هنگ کرد، کلی بار به بچه های شرکت نشون دادم. چند بار از کار و زندگی م زدم بردمش گارانتی. اما هنوزم درست نشده. کلا تو این مدت کارم شده رفت و آمد بین شرکت و پایتخت و نصب  آفیس و اتوکد و پول دادن بابت آنتی ویروس های مختلف و آخرش هم اعصاب خوردی درست نشدن! هی به خودم می گم تهش اینه (به قول بابک خونه پُرش اینه) میدی رمشو عوض کنن. چرا این قدر به خودت داری فشار میاری! اما الان رسما تو حالتی هم که دلم می خواد سر این مسئله های های بزنم زیر گریه! (یعنی همین الان سومین آقای همکار اومد پرسید اِاِاِ به سلامتی حل شد مشکل لپ تاپتون؟ من رسما موقع توضیح دادن جلوی خودمو گرفتم اشکام درنیاد!)

دوم اینکه قراره هفته ی دیگه اولین مامورت درست حسابی زندگیمو برم. قراره با بچه های شرکت بریم کر/مان. سایت سر... چشمه. خب درنگاه اول خیلی هیجان انگیزه. اما این دو روز دقیقا می افته اوایل تقویم من که من به حالی درمیام که شرکت هم به زور میرم و بعضا نمی رم! و در نتیجه الان استرس وحشتناکی دارم در این باب که چی میشه!

و مهم ترین/بحرانی ترین/ افتضاح ترین/ استرس ناک ترینشون اینکه یکی از بدترین اتفاق هایی که می تونست واسه من یا هر کس دیگه ای بیفته افتاد! نمی دونم اصلا چه لحظه هایی رو دارم می گذرونم. نمی دونم چقدر زمان می خوام تا به یه حالت نرمال برسم. تو این وضعیت که باید خیلی خیلی تمرکز داشته باشم که کارایی که قبل از بازدید بهم assign میشه رو درست انجام بدم. توحالتی م که دلم می خواد همین الان برم خونه، یه آرام بخش بخورم و بخوابم که نفهمم زمان چه جوری داره می گذره. می دونم از پا در نمیام. می دونم بدترین مصیبت ها هم اگه سر آدم بیاد آدم از غصه دق نمی کنه! اما خیلی درب و داغون شدمو یه "چرا" ی گنده تو مغزمه و پشت بندش یه "حالا چی کار باید بکنم؟" یا "حالا چی می شه؟" ...

انگار کوفته م . نمی دونم. عین عزادارها که زندگی عادی شونو دارن می کنن. بعد هر وقت یادشون می افته چه اتفاقی براشون افتاده یه لحظه ماتشون می بره. این چن روزی که گذشته همه ی اتفاق های گذشته داره مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شه.

دیشب یه کدئین خوردم و خوابیدمو نصفه شب با دل پیچه ی شدید از خواب بیدار شدم. نمی دونستم چمه! یه کم راه رفتم خوب شد انگار! صبح دوباره دل پیچه داشتم. یعنی امکان داره عصبی باشه.. نمی دونم تا حالا ازین دل پیچه ها نداشتم!

می دونی، دلم می خواد یکی بیاد بَرَم داره ببره بیرون- یه بیرونی که هیچ کس دیگه ای نباشه. دلم می خواد حرف بزنم- گریه کنم – اصلا عر بزنم. اون یکی گوش کنه- نصیحت نکنه- ادوایز نده- فقط گوش کنه- بعدم بهم بگه خره! ناراحت نباش همه چی خوب می شه!

.

پ.ن. منظورم از یکی دقیقا یکی بود! نه یه یکی ِ خاص! به قول فرانسوی ها آن ژنقال!


۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه


آدمایی که فکر می کنن پول واسه آدم شخصیت میاره رو نمی فهمم.... آدمایی که فکر می کنن فلانی چون پول داره پس خیلی با فرهنگه... نمی شه گفت آدمای پولدار بافرهنگن.. حتی نمی شه گفت معمولا آدمای پولدار بافرهنگن (درحالی که به نظر من می شه گفت معمولا آدمای تحصیل کرده بافرهنگن، حداقل فعلا نظرم اینه!)... آدمای بی شعور و بی فرهنگ به طور نرمال دیستربیوت! شدن.. بله!
.
این چند روزه! (دقیقشو بگم دو روز) بیشتر از هر زمان دیگه از وقتی بچه ها یکی یکی رفتند، احساس تنهایی کردم... چقدر نیاز دارم به یه دوست قدیمی... کاش می شد یه چند روز هایبرنیت شد از این زندگی و استراحت کرد... مخم داره سوت می کشه...

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه


من تو بغل زنم واسه معشوقه م گریه کردم.
.
یه بوس کوچولو- بهمن فرمان آرا

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

جمعه ی خاکستری ِ شطرنجی ِ گوشه نشین!


از صبح که پا میشم کلی کار انجام می دم- اتاقم رو جمع و جور می کنم، کمدمو مرتب می کنم، از کوه لباس های روی صندلی کثیفا رو جدا می کنم- می رم حموم- موهامو سشوار می کشم- کتاب می خونم...
اما ته ِ همه ی اینا منتظرم- هر یه باری که میرم بیرون اتاق فکر می کنم زنگ زدی... هر یه باری که برمی گردم تو اتاق فکر می کنم... انگار که همه ی این کارها رو واسه گذروندن وقت این انتظار می کنم.
تلفنو بر می دارم، شماره ی خودمو می گیرم، می گه در دسترس نمی باشد، دلم آروم میشه، می گم حتما زنگ زدی در دسترس نبودم! فکر می کنم چقدر خوب بلدم خودمو گول بزنم.

.
تک مضراب:
-          لباس ها رو میندازی تو ماشین- دکمه ی لباس شویی رو می زنی و منتظر می مونی.
-          فقط منتظر نمی مونی، یه کار دیگه هم می کنی.
-          هرکاری کنی بازم منتظری!
شب بخیر مادر – مارشا نورمن

(سپشالی فور یو نرگس!)


۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

می دونی آدم به دوست احتیاج داره.. نه واسه اینکه باهاش بره سینما... واسه اینکه وقتی دلش گرفت باهاش صحبت کنه... واسه اینکه از دغدغه هاش بگه... یه دوست که بعضی وقتا بهش این اطمینان رو بده که همه چی خوبه.... وقتایی که کم میاره بهش این اطمینان رو بده که اوضاع اون قدرا هم بد نیست... یه دوست که نذاره آدم شبا گریه کنه... یه دوست که حال آدم رو بپرسه... یکی که وجودش باعث بشه آدم امیدوار بشه که هنوز یکی به یادش هست. اوهوم.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

دیشب خواب دیدم ها دی غفا ری کافی شاپ زده!! یعنی تعبیرش چی می تونه باشه!! ه


مممم یه بار دیگه هم خواب دیدم جعفر پنا هی رو کشتن... کف خیابون در حالی که یه شال سبز داشت. یعنی رسما زندگی نداریم که هیچی یه خواب راحتم نداریم! ه


۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

ما آدم های عجیب این روزگار عجیب


چهارشنبه تنهایی رفتم سینما. خوب بود. می شه گفت احتیاج داشتم، شاید هم مجبوری دارم می گم خوب بود. شاید اگه یکی بود که با هم می رفتیم. شاید اگه... به هر حال فکر می کنم حالا که این قدر تنهام، شاید بهتر باشه بیشتر با خودم وقت بگذرونم، به جای اینکه نبش قبر خاطره کنم و غصه بخورم که چرا ... ه


به قول یکی آدمیزاد اول و آخرش تنهاست و من حالا که با این مهم (!!) روبرو شدم نمی خوام ازش ضربه بخورم. نباید خیلی سخت باشه (اینو نگم چی بگم!) برمی گردم به دلمشغولی هام. آهنگ گوش دادن و راه رفتن. کتاب خوندن، سر زدن به کتاب فروشی ها، بالارفتن از پله های گالری ثالث... خدا رو چه دیدی شاید سرگرمی های جدید هم بهش اضافه شد. شاید نقاشی کشیدم....ه

هنوزم همون آدمم. هنوزم واسه کسی که دوسش دارم انرژی می ذارم. هنوزم دوستام بزرگترین سرمایه زندگی م هستند. فقط اینو فهمیدم که تنهام. اینو فهمیدم که یه بار دیگه با کله رفتم تو دیوار... ولش کن، مهم نیست.ه


۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه


امروز تمرین اَکت داشتیم. اولش طبق معمول خودمحوری ها و تو خود بودنام به شدت علاقه داشتم کار خودم رو بکنم، مخصوصا که فکر می کردم تمرین حسه. داشتم سعی می کردم با آهنگ هماهنگ شم. خدایی هم آهنگ با شرایط روحی اون لحظه ی من سازگار بود. ذات مازوخیستی م هم که دیگه خوش خوشانش شده بود و هی می خواست سر زخم دلم رو بکنه و ...ه


ماجرای تمرین از این قرار بود که تو اردوگاه اسرای مجاهدین طوری بودیم اولش که یه سری سینه خیز رفتن و از این قبیل بود تو حال خودم بودم و نتونسته بودم هنوز با شرایط اون جا کنار بیام. اما بعدش که به خط شدیم برای اعدام و تیربارون و اینا! رفتم تو نخ همون شخصیت مورد علاقه م؛ آدمی که یه ماجرای عشقی می کشونتش قاطی بازی های سیاسی و انگار هیچ آرمانی نداره که حالا بخواد به خاطرش امید داشته باشه. اون قدری که می خواستم خوب از آب درنیومد. یعنی خب به خاطر حس این شخصیت احساس آدمی رو داشتم که کسی گذاشتتشو رفته، کسی که هیچ کس هیچ جا منتظرش نیست. واسه همین شدیدا احساس خستگی اومد سراغم. به حدی که دلم می خواست دراز بکشم و این شب آخری رو بدون ترس از مرگ استراحت کنم! اما خب اتفاقی که کنارش افتاد این بود که به شدت از سنم فاصله گرفتم. شدم یه زن گنده که حتی احساس می کردم بچه دارم و خب متاسفانه بین این دو تا شخصیت گیر افتادم و نتیجه یه ملغمه ای دراومد که نتونستم با جمع ارتباط برقرار کنم. این بقیه هم مصیبتی شده واسه خودش! امیدوارم تو جلسه های بعدی تمرین بهتر شه! فعلا که شدیدا ساز خودمو می زنم! البته خب رضا هست که کلی خوبه چون کلی قبلا با هم تمرین کردیم و کلا حس های مشترک خیلی با هم داریم، اما خب از ترس اینکه یه وقت نزدیکی م با رضا باعث شه نتونم با بقیه ارتباط برقرار کنم باعث شده خیلی تو تمرینا نزدیکی حسی باهاش ایجاد نکنم از قصد! و خب امروز فهمیدم (درواقع می دونستم اما امروز احساسش کردم کاملا!) برای به نتیجه ی خوب به شدت باید با بقیه هم روح شد. نمی دونم، مهرداد هم تو گروهه و من سر تجربه/های/ اخیر متوجه شدم با این یه فقره موجود اصلا نمی تونم یه نقطه ی مشترک احساسی پیدا کنم تو عوالم تئاتر


۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه


دیشب داشتم فکر می کردم به اینکه گفته بودم آرزو به دلم موند یکی بهم گل بده... به گل هایی که گرفتم تا الان....ه

سر اجرای آخر لینین کلی گل گرفتم... ممم می خواستم بگم گلی که آدم سر اجرا می گیره جزو گل گرفتن حساب نمی شه، اما دیدم بوده وقتایی که دوست داشتم یه نفر مثلا واسم گل بگیره سر اجرا و نگرفته و من یه جوری شدم... پس خب یعنی گل های سر اجرا هم حساب میشن لابد!ه

گلی که محمد واسه تجربه های اخیر واسم گرفت رو دوست داشتم. شاید چون اصلا منتظر نبودم کسی واسم گل بگیره.. شاید چون اصلا نمی دونستم محمد می خواد بیاد (یادم نیست می دونستم یا نه!) یه سبد گرد داشت... چند تا از گل ها رو نگه داشتم با سبدشون.. رو میزمه. ه

گلی که بابک واسه تولدم آورد. یه دسته گل میخک مینیاتوری... خیلی هیجان زده شده بودم. کلا حواسم نبود که امکان داره یه نفر بهم گل هدیه بده... شاید بشه گفت تنها گلی که غیر از مناسبت تیاتر از یه دوست گرفتم همون بود. مهم هم نیست که بعدا که حرفش پیش اومد بابک گفت چون کادویی یه بشقاب میناکاری اصفهان گرفته بوده خواهراش گفتن خیلی ضایع ست و حداقل یه دسته گل هم بگیر... اتفاقا من از بشقابه هم خیلی خوشم اومد. تا یه مدت طولانی دسته گل رو گذاشته بودم رو شومینه و بعدش که مامان گفت احیانا نمی خوای بندازیش همه ی گلهاشو ریختم تو یه ظرف سفالی و گذاشتم بالای تختم!ه

دیگه یادم نمیاد از کسی گلی گرفته باشم...ه

روز آخر اجرای لینین بعد از یه ناهار دلگیرانه که نمی دونم سر چی دلگیرانه شده بود، درحالی که حالم گرفته بود، درحالی که می دونستم داره دیر میشه اما می دونستمم نمی تونم با این روحیه هیچ کاری انجام بدم، پیاده داشتیم از شادمان میومدیم که برسیم به دانشگاه، از جلوی یه گل فروشی رد شدیم و من احساس کردم دوست دارم واسه خودم یه شاخه گل رز بگیرم. یهو جلوی مغازه ایستادم و گفتم گل می خوام. دوستمان گفتند "من نمی خرما!" رو گل خریدن اون حساب نکرده بودم. کلا هم چون خیلی عادت داشتم واسه خودم گل بگیرم اصلا حواسم نبود که آلترناتیوی به عنوان گل کادو گرفتن از طرف هم وجود داره. واسه خودم یه شاخه رز قرمز ساقه بلند خریدم و حالم بهتر شد. اون قدر بهتر شد که مغزم فرمان داد اجرا داره دیر میشه! بعدا البته فکر کردم طرفمان چیزی ازش کم نمی شد اگه اعلام نمی کرد من حساب نمی کنم!ه

چند روز پیش صد را و مامان بحثشون شد، من نبودم خونه.. علی الظاهر سر یه مسئله ی بی ربط بوده و سوءتفاهم و اینا! خلاصه اینکه صد را غروب که داشت میومد خونه یه سبد کوچولو گل سرخ واسه مامان گرفت... آنستلی(!!) خیلی خوشحال شدم. از اینکه گل خریدن رو فهمیده. ه






۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه


یکی از لذت های زندگی رو کشف کردم! اینکه بدی سرتو شامپو بزنن و ماساژ بدن و تو چشماتو ببندیو از ذره ذره ی این لحظه ها لذت ببری... دیروز بعد از این همه مدت آرایشگاه رفتن، در حالی که به در و دیوار سفید و آینه های گنده ی سرتاسری و بامبوهای سرحال و سبز آرایشگاه نگاه می کردم فهمیدم که به شدت از این کار لذت می برم... دیروز به خودم گفتم دخترم لازم داری هر از چند گاهی یه حالی به خودت بدی... موهاتو واسه یه مهمونی معمولی سشوار بکشی... همین جوری الکی واسه خودت کادو بگیری... آهنگ های جدید گوش کنی... اصلا می دونی چند وقته واسه خودت گل نخریدی؟


.

پ.ن. من رسما آرزو به دلم موند که یکی واسم گل بگیره!

:D


I will be your safety


یه بار که تو ماشین محمد بودیم، (پنج شنبه بود. فردای کنکور ارشد. می خواستم خرید کنم و از محمد هم خواسته بودم بیاد بس که شوت می زدم!).. خرید کرده بودم و داشتیم بر می گشتیم... دایدو داشت می خوند... هوم فور رنت! رو داشت می خوند و محمد می گفت این آهنگ ِ خودشه و انگار از زبون اونه و از این قبیل حرفا... من هر چند از اون آهنگ خیلی خوشم میومد اما من نبودم... گفتم می دونی من کدوم آهنگ دایدو ام؟ آهنگ شیش ِ همون آلبوم... تو کلمه کلمه ی آهنگ انگار من قایم شدم.. می تونم درک کنم با چه حسی داره می گه
I’ll wake you up like a child
 این آهنگ رو که می شنوم انگار می خوام بمیرم از ناتوانی.. از عجز... انگار همین الان جلوی من نشستی و من دارم می گم
don’t leave home, cause I will be your safety…oh don’t leave home
این احساس با اولین باری که این آهنگ رو شنیدم وجود داشت. خیلی قبل... خیلی قبل تر از اینکه تویی باشه که این انگار بیاد جلو روم بشینه! می بینی من انگار ذاتا آویزون بودم از قبل!!ه
.
!پ.ن. الان که فکر می کنم می بینم پنج شنبه بود اما فردای ارشد نبود. همون شب ِ ارشد بود


۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

.حالم خوب نیست. تو یه لحظه می زنم زیر گریه، ایراد می گیرم، دعوا می کنم.
.

تکمله

.حالا دیگر
نه از حادثه خبری هست
نه از اعجاز آن چشم های آشنا
از دلتنگی ها که بگذریم
تنهایی
تنها اتفاق این روزهای من است