۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه نزدیک بود به جرم حمل روزنامه ی آتیش زده دستگیر شم!!

یه چیز دیگه هم دیدم که تا نمی دونم کی می تونم فراموشش کنم... یکی از لباس شخصی ها با یه نفر درگیری لفظی پیدا کرده بود و چند بار بهش شوک الکتریکی داد بعد هم یکی از دوستاشو صدا کرد بیاد طرفو بگیره... ما هم داد زدیم آقا برو.. در رو.. که خب یارو هم دوید... لباس شخصی هم دوید دنبالش.. هنوز دو ثانیه دنبالش ندویده بود دستشو برد طرف اسلحه ی کمریش.. نمی دونم چون مرده دور شده بود یا چون خیابون شلوغ بود.. یا چون ما داد زدیم.. یا چون نمی دونم چی منصرف شد... نمی تونم باور کنم این قدر راحت؟؟؟ کی به اینا اسلحه داده... از ناتوانی و ترس خودم دلم می گیره... شراگیم یه مطلب نوشته درباره ی ترس ماهایی که رای دادیم و اون دوشنبه ی کزایی ریختیم تو خیابون و حالا چپیدیم تو خونه هامون... شبا خواب می بینم.. بیدار که می شم یادم نیست اما می دونم یه خواب آشفته درباره ی همین روزا بوده...

پ.ن. بازم کلی کار دارم که حوصله ی انجامشونو ندارم...

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

مامان و بابا رفتند بهشت زهرا، ازون جا هم می خوان برن مصلا... من به خاطر درگیری های جسمی موندم خونه و سپهرو هم گذاشته ن پیش من... اعصابم خورده..خیلی بده همه بیرون باشن اون وسط و تو خونه باشی و خفه شی از دل نگرانی... اون شنبه ی لعنتی هم همین جوری شده بود و موبایل ها هم که قطع بود دیگه آدم نمی دونست چه گلی باید به سرش بگیره... خوشبختانه امروز تا اینجا هنوز موبایل ها قطع نشده. دلم می خواد به یکی زنگ بزنم و صحبت کنم که زمان بگذره.. یه بغض مزخرفی دارم که باعث می شه حتی حوصله ی حرف زدن هم نداشته باشم... یه هلی کوپتر الان رد شد. یعنی کجا داره می ره... الان ساعت پنجه.. می گم شیش برم طرف مصلا... به این مدت که فکر می کنم می بینم انگار هممون الان یه زخم کهنه داریم.. از این همه آدم که الان تو زندانند. که معلوم نیست چه جوری دارن شکنجه می شن. از آقای ح که هم سلولی محسن ابو الحسنی بود و می گفت بعد از بازجویی آرواره هاش درب و داغون بوده. از دکتر ب که منتهی الیه یه آدم مذهبی بود که وقتی با من صحبت می کرد با اینکه جای دخترش بودم (دقیقا هم سن یکی از دختراش) تو چشام نگاه نمی کرد و اون روزی که گرفته بودنش چون اول رجب بوده روزه بوده (و من تا همین امسال نمی دونستم اول رجب روزه مستحبی داره!) و تو اوین با اون وضع ازشون بازجویی کردن به جرم نمی دونم! و بعد یه هفته ولشون کردن بدون هیچ توضیحی که اصلا ما چرا شما رو گرفتیم!!! مامان اینا زنگ زدن.. گفتند دارن بر می گردن چون خود موسوی و رهنورد دارن می رن به سمت مصلا. گفتم بیان دنبال من .. نمی تونم خونه بشینم. دارم خفه می شم اینجا... الان که موسوی اینا از بهشت زهرا رفتند می ریزن ملتو می زنن... هیچ دلیلی هم نمی خوان. این همه نیرو رو بسیج کردن آوردن بالاخره نمی شه که هیچ کاری نکنن... فکر می کنم امروز اجرای آخر اهل قبوره و چقدر دلم می خواست می رفتم می دیدمش.. امروز که همه رفتن بهشت زهرا شاید بلیت گیر میومد! ( بی فرهنگی در موارد فرهنگی) برم حاضر شم... یادم باشه فندک و یه کم روزنامه بذارم تو کیفم که اگه اشک آور زدن چشمون دنبال دهن این و اون نباشه!

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی ..... تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

جمعه چهلم مادر کاوه است، چهل روز و اندی گذشت ... چهل روز و اندی از اون شنبه ی لعنتی. از اون شنبه ای که ناهارش خوش و خرم رفتیم بیرون.. شبش فقط می دونستم شلوغ شده.. بیشتر از معمول.. بیشتر از روزهای قبل.. صد را صدای تیراندازی شنیده بود... صبحش اما همه چی عوض شد. یک شنبه شب من هیچ تلاشی نمی کردم جلوی اشک هامو بگیرم، اون قدر دلم گرفته بود که هیچ کاری نمی تونستم بکنم. دوشنبه صبح برای اولین بار این حس رو با تمام وجود درک کردم که دوست ندارم رنگی به جز سیاه بپوشم. دوشنبه نمی تونستم بخندم و حتی دوست هم نداشتم که بخندم...

بچه ها می خوان برن بابل جمعه. نمی دونم دوست دارم برم یا نه... نمی دونم.. اون هفته که رفتم ساری یه سر رفتم بابل، سر خاک مامان کاوه. سر پیدا کردن آدرس یه کم گم و گور شدم، یه قطعه دوی دیگه رو داشتم می گشتم.. پیدا نمی کردم، هیچ قبر تازه ای نبود. تو گرمای ظهر لابه لای قبرها می گشتم، چهار تا گل داوودی تو دستم بود. گل ها رو محکم گرفته بودم و هی زیر لب می گفتم تو رو خدا پیدا شو. هی سعی می کردم اشکام نریزه. آدمایی که ازشون آدرس پرسیده بودم با دیدن قیافه ی درب و داغونم سعی می کردن کمک کنند. باورم نمی شد منی که از قبرستون فراری بودم، پارچه های سیاه ترحیم مچاله شده و خاکی رو باز می کردم تا ببینم مال کیه... یه آقای رهگذر گفت باید برم قطعه ی دوی جدید. بالاخره پیداش کردم. یه پارچه ی مشکی که بالاش به رسم قبرستون بابل با ماژیک مشکی اسم متوفی رو نوشته بودند... فقط تونستم به مامان که داشت اون طرفو می گشت، بگم پیداش کردم... قبر مادر کاوه آخرین قبر پر بود و کنارش ردیف قبرهای خالی بود. نشستم لبه ی قبر خالی کناری و پامو آویزون کردم توش. مامان گل ها رو از دستم گرفت و پرپر کرد روی قبر... سه چهار بار فاتحه خوندم، فک کنم نمی دونستم دارم درست می خونم و انگار می خواستم محکم کاری بشه. نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم، هر چقدر از شعر مادر شهریار یادم بودو خوندم. دلم می خواست می تونستم کاری کنم.. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم .. اما نمی تونستم. انگاز دوست کاوه بودن دلیل خوبی واسه گریه نبود. زیر لب گفتم "داغ ماتم هاست بر جانم بسی .. در دلم پیوسته می گرید کسی" فکر کردم جمعه بیایم و بهت تسلیت بگیم و بگیم "کاوه جان غم آخرت باشه" یا بگیم "نمی تونم بگم غم آخرت باشه اما می تونم بگم ایشالله هیچ وقت مصیبت نبینی".... که چی به قول شهریار "بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند لطف شما زیاد اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت: این حرف ها برای تو مادر نمی شود".

نه دلم نمی خواد جمعه برم. دلم نمی خواد وسط اون همه صاحب عزا باشم. نمیام بابل اما قول می دم کاوه جمعه شعر مادر شهریار رو بخونم. بخونم و بازم بخونم . راستی کاوه آرامگاه معتمدی بابل خیلی باصفاست. کلی درخت که سایه هاشونو انداختن رو قبرها... بهشت زهرا نرفتم اما از آرامگاه ساری بهتره... باور کن.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

من به دنبال تپه ی ناکجای خودم

یک!!

اونایی که حسابداری پاس کردن! می دونن چه حال خوبیه وقتی ترازنامه ت تراز می شه و حالا من بدبخت که عمرا فکر نمی کردم با پاس گردن 2 واحد حسابداری، اونم با اون وضع مسخره، در راستای یه سیکل معیوب بروکراسی و سیستم قدیمی و صلب بانک مرکزی و تنبلی مسئول مربوطه ی بانک ص ن عت و مع دن، ترازنامه یه پروژه ی گنده بیفته دست من! رسما پدرم دراومد. یعنی پنج تا نمونه جدول بهم دادن گفتن اینا رو پر کن.. منم همون کاری رو کردم که هر کس دیگه ای که هیچی از حسابداری نمی دونست می کرد! دونه دونه جدولارو گذاشتم جلوم و رابطه ی بینشون رو درآوردم! این قدر هیجان داشت وقتی می فهمیدم فلان عدد از کجا اومده، خلاصه ش کنم اینکه ورژن اولیه به شدت نا امید کننده بود یعنی رسما بدهی ها و دارایی ها این قدر اختلاف داشتند که هیچ جوری نمی شد ربطشون داد!!! (عمرا یادتون نبود تو ترازنامه بدهی ها و دارایی ها میاد نه؟؟؟) دیروز یه سر رفتم پیش مسئول مالی شرکت. یه کم ور رفت با جدولا اما به هیچ دردی نخورد. یعنی مثلا اومد عددا رو جمع می کرد که ببینه درست جمع زدم یا نه! حالا انگار من با دست جمع کرده بودم! خلاصه اینکه قرار شد امروز صبح برم پیشش! منم ازونجایی که دیدم نه بابا این جوری نمی شه. صبح اومدم نشستم و از اول شروع کردم! و خب الان بدهی همه سال ها از دارایی همه ی سال ها یه عدد مشخصی بیشتره! و من الان کلی شاد شدم و اصلا هم مهم نیست که کسی بگه خسته نباشی! یه روز کامل نشستی سر کاری که یه هفته ی ناقص داشتی روش کار می کردی!!! به هر حال الان راضی ام!

دو!

خب کلی غر دارم اما وقت ندارم.. کلی کار دارم و طبق معمول خر کیفم از اینکه کلی کار دارم...

دارم میرم کوه.. بالاخره یه جوری خانواده رو راضی کردم که بی خیال من شن.. هر چند یه سری اتفاقا افتاده بود که دیگه هیچ رقمه دلم مسافرت نمی خواست.. دیشب با خودم فکر کردم دیدم الان فقط آرامش می خوام.. حوصله ی هیچ کسی رو ندارم که بره رو اعصابم. حوصله ی حفظ ظاهر جلو جمع رو ندارم.. حوصله ی لبخند زدن وقتی دلم گریه کردن و می خواد ندارم.. خلاصه ش اینکه نمی خوام برم.. و درنتیجه لب ورچیدن مامان و خیلی بی معرفتی پدر رو هم تحمل کردیم... یه سری حرف تو دلمه که خیلی سنگینی می کنه. ازون حرفایی که به هیچ کس نمی شه گفت، حتی به صمیمی ترین دوست! چون انگار هیچ کسی وجود نداره که بتونه درک کنه... باید بشینم بنویسم نه توی ورد و با کیبورد... باید بازم چنبره بزنم رو تخت، یه شبی، نصفه شبی که خونه آرومه... الان خسته م..می خوام استراحت کنم... دوس دارم الان فقط بگم اصلا نیازی نیست آدما با چسب خودشون رو به هم بچسبونن تا همه جا با هم باشن

پ.ن. دارم می رم وسایل کوهمو جفت و جور کنم.

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

قطعه ای از آسمان پهناور

امروز صبح زودتر از معمول خودم از خواب پاشدم واسه همین الان سرم گیج گوله و خوابم میاد... کارمم پیش نمی ره اینه که بی حوصله تر شدم... دارم فکر می کنم کلاس فرانسه رو برم یا بپیچونم .. جلسه اوله...ممم یعنی چیز مهمی می گه... دلم بالا پایین پریدن و بدو بدو می خواد ... مثلا اینکه بریم بدمینتون بازی کنیم و من خیس عرق شم و خوشحال از اینکه دارم بالا پایین می پرم... بهت گفته بودم من عاشق صدای خوردن توپ بدمینتون به راکتم؟ چند تا زنگ باید بزنم .. گوشیم شارژ نداره... تقویممو باز می کنم که توش یادداشت کنم به کیا باید زنگ بزنم... بازش که می کنم یه ورق از توش میفته.. یه ورق یادداشت سفید با نقش و نگار صورتی ... توش یه شعر نوشتم. شعر ِ ماه تیر تقویم اردشیر رستمی که عاشق عکسشم که انگار منم! نوشته بودم بدم به تو... همون موقع هم می دونستم نمی دم... اما حس خوبی بود ..

پ.ن. خیلی دلم می خواد بدونم واقعا اینکه متولد یه ماهی باشی تو روحیاتت تاثیر می ذاره یا نه...

پ.ن.2 دیروز تو آینه ی اتاقم زل زدمو گفتم یه روز دوباره با هم شمعای رو کیکمونو فوت می کنیم... دیشب حامد زنگ زد ... نمی تونم بگم چقدر زیاد خوشحال شدم.. بهش گفتم حامد بالاخره یه روزی با هم تولد می گیریم... یه 26 تیری...

پ.ن 3. رو برگه ی تقویم رومیزی امروزم نوشتم:

شامپو جوانه گندم سینره + نرم کننده

محصولات بعد از حمام سکالا

سقوط 79 پل امیل اردمن

سیر نابخردی باربارا تاکمن ترجمه ی حسین کامشاد