۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

شعر تر بینگیزیم!‏*

بیدار که شدم اسمس "اسکار رو بردیم" رو دیدم و خوشحال شدم بسیار! نیم ساعتی طول کشید تا حاضر شم که برم سر کار. خوشحالی‌م زیادتر می‌شد. کسی خونه نبود که خبر خوب رو بهش بدم. توی راه واسه خودم با آهنگ زمزمه می‌کردم. تو ترافیک همت داشتم فکر می‌کردم به اینکه کاش وقتی میان ایران بریم فرودگاه شادی کنیم. بعدش یاد اومدن شیرین عبادی افتادم و ترافیک راه! فکر کردم یعنی همون‌قدر آدم میاد باز هم؟! بعد فکر کردم می‌شه حتی رفت تو کوچه‌شون شادی کرد. بعد یادم اومد یه روزایی که دلم می‌گرفت فکر می‌کردم به وقتی که زیدآبادی آزاد می‌شه و می‌ریم دم خونه‌شون از خوشحالی گریه می‌کنیم.
فکر کردم چرا از هر جا ولمون کنن باز به یه چیزی می‌رسیم که غصه بخوریم؟
.
پ.ن. قرار نیست ناراحتی باشه، قراره خوشحال باشیم هم‌چنان بابت اتفاق به این بزرگی.... قراره لذت ببریم. حتی اگر خاطرمان چندان آسوده نباشد!
خوشحالم، فیلمی که دوست داشتمش زیاد، فیلمی که هنوز خیلی وقت‌ها خیلی از صحنه‌هاش میاد خرمو می‌گیره و می‌گه دیدی؟! دیدی باز قضاوت کردی، دیدی باز حکم صادر کردی...، خوشحالم که اسکار گرفت.
.
*کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد


۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه


شرم دارم چون آن روز ما نبرد را باختیم.
ما هنوز هم آدم‌های نبردباخته‌ای هستیم. پاسخ دندان‌شکنی به حرف‌های آن کاسب عصبانی که هرگز نمی‌تواند دورتر از نوک دماغش را جایی را ببیند، ندادیم.
مخالف حرف او حرفی نزدیم. از پشت میز بلند نشدیم. هم‌چنان آرام هر لقمه را جویدیم و به این فکر دل خوش کردیم که آدم کودنی است. محکم روی همه زخم‌ها را پوشاندیم تا خود را یا آنچه را عزت نفس خود می‌دانستیم حفظ کنیم. 
بیچاره ما، آن‌قدر سست، آن‌قدر سست.....

گریز دلپذیر - آناگاوالدا

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

.

ترم جدید شروع شده و من باورم نمی‌شود بس‌که کار ناتمام از ترم قبل دارم! بس‌که کارهای متفرقه دیگر دارم! بس‌که آدم‌های ندیده در لیستم هستند که هی می‌گویم این هفته می‌بینمشان!

صبح کارهایی که باید امروز انجام می‌دادم را لیست کردم، بعد ناهار رئیسم یک کار جدید داد دستم که ربطی به این پروژه‌ای که تویش هستیم ندارد! مال یک طرح توجیهی است که برای یک کارفرمای خسیس دیگر یک سال و اندی پیش انجام دادیم و ده بار ویرایش زدیم به خواست شخص کارفرما و بانک محترمی که می‌خواهد وام بدهد و حالا بعد این همه مدت مسئول محترم نمی‌دانم فلان‌جای بانک تلفن زده که این قیمت‌هایی که برای مواد مصرفی زده‌اید غلط هستند! یکی نیست بهش بگوید غلط نیستند جناب، قدیمی هستند! قیمت ماسه بهار 89 را که با قیمت روز الان مقایسه نمی‌کنند! حالا رئیسم گفته گزارش را آماده کردی، جواب نامه را هم آماده کن! به من باشد زنگ می‌زنم به مسئول مربوطه می‌گویم دهنمان را سرویس کردید! یک سال و نیم هست که این طرح بین میزهای شما پاس‌کاری می‌شود! طرف مشاور مهندسی اروپایی ماجرا دو تا پروژه دیگر تمام کرده! قیمت ارز دو برابر شده از آن وقت. شما اما گزارش را به زور باز کرده‌اید و دم دست‌ترین ایراد ممکن را گرفته‌اید!
بعد فکر می‌کنم بتمرگم خانه، کارهایم را زودتر انجام بدهم، امتحان‌هایی که باید بدهم را ثبت‌نام کنم، بعد فکر می‌کنم که خب کار که نمی‌توانم نکنم! قسطم چی؟ خرجم چی؟!

دلم می‌خواهد تا هوا تاریک نشده بروم یک قدمی در خیابان بزنم. کاش بشود.