۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

وقتی از خفقان حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم.

این روزها که اینجا هستم خیلی وقت‌ها می‌نشینم فکر می‌کنم که آیا حاضر هستم برگردم ایران زندگی کنم. بعضی وقت‌ها در خیالم در یکی از روزهای سال‌های بعد بار و بنه‌م را جمع می‌کنم و می‌روم ایران زندگی کنم. بعد در خیالم خانه‌م را می‌چینم. مهمانی‌هایم را می‌روم، سر کار می‌روم…
برای همین خیلی خوبی‌ها و بدی‌های این طرف و آن طرف را مقایسه می‌کنم.
یک روزهایی خیلی مصمم می‌شوم که حتما می‌روم، یک روزهایی هم مثل امروز که می‌خوانم حتی نگذاشته‌اند کسی برای ستایش شمع روشن کند، قلبم جمع می‌شود. فکر می‌کنم به خفقانی که هست و نمی‌توانی پنهانش کنی. فکر می‌کنم به اینکه این‌جا چقدر اعصاب راحت‌تری دارم. به طور خاص که در این دو سال معاشرت‌هایم را هم صیقل داده‌ام و آن‌هایی‌ش که بهم انرژی می‌دهند را نگه داشته‌ام. در این دو سالی که دستم آمده با چه جور آدم‌هایی راحت‌ترم.
روزهایی مثل امروز به بهانه‌های دم دستی لباس راحت پوشیدن در گرما و با خیال راحت دویدن دل خوش می‌کنم. اما می‌دانم قلبم به خاطر ستایش‌ها چروکیده شده.

منی که اینجا رویم نمی‌شود به هم‌دانشگاهی افغانم که اساسا در آمریکا متولد شده و چه بسا وضعش از من بهتر باشد لبخند بزنم بدون آنکه پشتش عذاب وجدان تمام حرمت‌شکنی‌ها نباشد.

۱۳۹۵ فروردین ۲۳, دوشنبه

سال نو، سال نو زمستونو بهار کرد...

صبح دوشنبه است و هوا آفتابی اما نه گرم است. این آخر هفته می‌خواهیم برویم سفر، بعد از مدت‌ها آخر هفته‌ها درگیر بودن/ ماشین نداشتن/ پول نداشتن/ حوصله نداشتن/ استرس داشتن… و خب این بار فکر می‌کنم واقعا لایق استراحت هستم. اما همین چند روز باقی مانده از هفته را کلی کار باید انجام بدهم تا پنج‌شنبه صبح که با جاده می‌زنیم استرس نداشته باشم…
.
رزولوشن سال جدیدم را هم:
کار بیشتر، خواندن بیشتر، فکر نکردن در مورد آدم‌هایی که به هر دلیلی فکر می‌کنم روی اعصابم هستند، تلاش برای اینکه آدم‌ها اساسا روی اعصابم نباشند و اصلا به من چه که کی چه کسی است، کمتر حرف زدن، و خلاصه حال کردن بیشتر با خود و زندگی
نهاده‌ام.
.
باشد که سال جدید را بترکانیم.
باشد که پر از خبرهای خوب باشد.
باشد که سالی پر از سلامتی باشد.
باشد که مامان و بابا بیایند اینجا که دلم برایشان یک ذره شده.
باشد که بیشتر صدای خنده‌مان توی آسمان‌ها بپیچد.

۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

.

این روزها توی داستان‌ها غرق می‌شوم. باز کتاب خواندن شده کار مورد علاقه‌ام. کتاب می‌خوانم و مشق‌هایم را می‌نویسم و راستش حوصله هیچ کسی را هم ندارم.
کاش می‌شد مثل تابستان‌های بچگی صبح که از خواب بیدار می‌شوم کارم فقط کتاب خواندن باشد. این روزها که هوا بوی بهار و تابستان را با هم دارد.

۱۳۹۵ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

روزی/ جایی / یک وقتی که خسته نباشم

پشت سر هم قرار گرفتن دو تا پست قبلی هر دوشون رو مضحک کرده. درست مثل خود زندگی.
و اینکه بالاخره یه روزی یکی از مخاطبین خاصم این افتخار رو پیدا می‌کنه که برام بعد از اجرای تیاتر گل بیاره.
یه روزی یه وقتی خستگی‌های جمع شده از تنم در می‌ره. فعلا هنوز وقت دویدنه.
.
من وقتایی که از خودم راضی‌م، وقتایی که دلم گرمه، اصلا احساس خستگی نمی‌کنم.
امروز عجیب خسته‌م اما.
و از خویش متنفر.

۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

.


And instead of bringing flowers he had a fight with me. It was a great end for the last performance.