۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

.

یک تست مسخره فیسبوکی دادم با سوال‌هایی که کلی گزینه‌ی اکستریم داشت! بعد جوابش شد که شما تفکر زبان‌شناسی داری* و می‌توانی زبان جدید را راحت یاد بگیری! (واسه همینه اینقدررر انگلیسی‌م خوبه). حالا از آن موقع دارم فکر می‌کنم برم زبان‌شناسی بخونم اصلا! =))
می‌دانم نمی‌روم زبان‌شناسی بخوانم. اما بدجوری دلم می‌خواهد فرانسه خواندن را ادامه بدهم! چقدر آن وقت‌ها خودم را دوست داشتم.
.
*linguistic thinking
You like to talk, listen, read, and write – and then talk some more. You express yourself in language and you think in language, too, rather than in images. You are intrigued not only by the meaning of words, but also the sound of them, and their rhythm. You are probably able to pick up foreign languages relatively easily

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

.

قبل‌ترها یه جایی خونده بودم که خانوم بازیگر زیبا چقدر حساس و نگران سوتفاهم‌هاست. اینکه تو یه جشنواره بعد از ترجمه حرفاش برای بازیگر کره‌ای، کلی نگران بوده که منظورش رو درست رسونده باشه. جمله‌ش این بود که لیلا با آن نگرانی همیشگی‌اش از بروز سوتفاهم... . شاید اصلا به همین خاطر تا اونجا که می‌تونه فارسی حرف نمی‌زنه که مطمئن باشه مترجم حرفش رو گم نمی‌کنه.
بعد از همه این جنجال‌های مسخره، من دلم پیش نگرانی خانم بازیگره. ناراحتم که نشسته تو اتاق هتلش و به سوتفاهم‌ها و نگرانی‌ها فکر می‌کنه.
بله البته کدوم یکی از ما درگیر این نگرانی‌ها و دلواپسی‌ها نشدیم. خون هیچ‌کس هم رنگین‌تر نیست طبعا. اما هر بار که این خبر هم‌خوان شد، من هی فکر کردم به نگرانی‌هایش.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

once again to Zelda

اول گتسبی بزرگ نوشته "یک بار دیگه برای زلدا". آخر کتاب چند تا نامه از آدم‌های مختلف داره به فیتس‌جرالد. از الیوت و بیشاپ و بقیه. تقریبا همه‌شون اول نامه‌شون یه هم‌چین چیزی نوشتند که اسکات عزیز کتابت رو با اهدائیه محبت‌آمیز آن خواندم و ...
تایم‌لاین زندگی فیتزجرالد می‌گه سال 1918، وقتی 22 سالش بوده با زلدا نامزد می‌کنه. ژوئن سال 19، زلدا نامزدی‌ش رو به هم می‌زنه و تو نوامبر دوباره با هم نامزد می‌کنند. آوریل 1920 ازدواج می‌کنند و سال 1925 هم گتسبی بزرگ منتشر می‌شه. از 1930 که بیماری روانی زلدا بروز پیدا می‌کنه دیگه همه‌ش تو بیمارستان‌های روانی بستری بوده و سال 1940 هم که فیتزجرالد می‌میره. بعد از اینکه زلدا تو بیمارستان بستری می‌شه فیتزجرالد چند تا معشوقه عوض می‌کنه البته.
نشستم تو خونه. دم غروب. هوا داره تاریک می‌شه. بیرون یه عده دارن باربیکیو می‌کنن و بوی سوختن زغالش که نمی‌دونم چرا اینقدر شبیه بوی سوختن چوبه منو یاد شمال می‌ندازه. نشستم تو این دم غروب به این عشق ده ساله فکر می‌کنم. یه بخشی‌ش خیلی قلبم رو خراش می‌ده. نمی‌دونم دقیقا کجاش. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

کاسه توالتی در دوبلین

توی توالت نشسته‌م. آیپد را گذاشته‌ام روی پاهایم و دارم دوبلینی‌ها را می خوانم. نمی دانم چرا وقتی پریودم و دلم درد می کنم تو توالت حالم بهتر از وقتی‌ست که بیرون نشسته‌م. کاوه خوابیده. یادم می‌آید یکی از این بارهایی که سر یک چیز دیگر یک‌هو به این نتیجه رسیده بود که من آدمی‌ هستم که همه چیز را دراماتیک می‌کنم و بزرگ‌تر جلوه می‌دهم گفت مثلا وقتی دستت می‌سوزد بلند داد می‌کشی! یا وقتی پریودی هی ناله می‌کنی. دوست داری هی دردت را اعلام کنی. طبعا من بهم برخورد. فکر کردم من قبلا هم ناله می‌کردم اما تو نبودی که بشنوی!
یاد آن شبی از هشت سالگی‌م می‌افتم که خانه مادربزرگ بودیم و دندانم درد می‌کرد. بقیه توی هال داشتند شام می‌خوردند. من توی آن اتاق طرف حیاط دراز کشیده بودم، روی یکی از آن بالش‌های گنده‌ای که فقط خانه مادربزرگ بود. از درد دندانم گریه می‌کردم. چرا آن شب را اینقدر واضح به خاطر دارم، نمی‌دانم! بعدش هزار بار دیگر دندانم درد گرفت، اما فقط آن شب یادم مانده! توی تاریکی دراز کشیده بودم و گریه می‌کردم. بعد یک هو دلم خواست بنویسم. فکر کردم اگر از دردم بنویسم حواسم پرت می‌شود. یک کاغذ و مداد آوردم توی همان نور کمی که از لای در می‌آمد، شروع کردم به نوشتن. چیزهای معمولی مثل اینکه از درد دندونم دارم می‌میرم و آخ و وای.
هنوز هم دلم که درد می‌گیرد. از آن دردهایی که کاری نمی‌توانی برایش بکنی، دراز می‌کشم و ناله می‌کنم. ناله‌ای که شبیه جیرجیر است! حالا یک نفر پیدا شده می‌گوید این ناله‌هایت دردت را به من منتقل می‌کند و وقتی کاری نمی‌توانم بکنم ناراحت می‌شوم. که من البته فکر می‌کنم ته دلش فکر می‌کند دارم خودم را لوس می‌کنم. نبوده که ببیند شب‌هایی بوده که توی اتاقم تنها بوده‌ام و برای خودم ناله کرده‌ام تا خوابم ببرد. حالا این بار نصف وقت‌هایم را روی صندلی توالت نشسته‌ام و برای خودم آرام ناله می‌کنم. حتی مثل هشت سالگی می‌نویسم. چیزهای مسخره‌ای مثل همین که آخ دلم درد می‌کند و آی و وای!
یکی از فیلم‌هایی که خیلی دوست دارم کاغذ بی خط است. هر روز که می‌گذرد می‌بینم چقدر هد/ یه ته*رانی را توی کاغذ بی خط دوست داشتم. کاوه اگر جای شوهرش بود لابد بهش می‌گفت چرا وقتی تابلوی جدیدی توی خانه می‌بینی جیغ می‌زنی. چرا همه چیز را دراماتیک می‌کنی. کاش مثل او من هم زندگی‌ام را روی کاغذ بی خط بنویسم!
.
پ..ن. نصف نوشته‌هایم از توالت و درد پریود است! چرایش را نمی‌دانم وقتی فقط یک چهارم زمان زندگی‌ام باید بهش مربوط باشد! کاش نقاش بودم یک تابلوی واژن خونی می‌کشیدم می‌زدم به دیوار خیال خودم را راحت می‌کردم! 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

.

زنی که زیر پالتو، در یک گوشه، مثل بسته‌ای به نظر می‌رسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه می‌شد که سعی کرده بود در گفته‌های شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری بیابد، چیزی که به مادری آن قوت قلب را بدهد که پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناک بلکه به سوی مرگ روانه کند. اما در میان همه حرف‌ها حتی یک کلمه تسلی بخش نیافته بود... و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود که دیده بود هیچ‌کس – آن‌طور که اندیشیده‌بود- نمی‌تواند احساساتش را درک کند.
اما حالا گفته‌های مسافر او را گیج و کمابیش شگفت‌زده کرد. ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمی‌توانند او را درک کنند بلکه خود اوست که نمی‌تواند به پای مادران و پدرانی برسد، که بدون اشک ریختن، پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تا لب گور تشییع می‌کنند.
سرش را بلند کرد و از همان گوشه‌ای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزئیاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف می‌کرد و شرح می‌داد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده‌است. به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز در خواب هم نمی‌توانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از اینکه می‌دید همه به پدر شجاعی تبریک می‌گویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف می‌زند بی‌اندازه خوشحال شد.
سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آن همه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده‌باشد رو به پیرمرد کرد و پرسید: "پس... راستی راستی پسرتان مرده؟"
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز رو برگرداند تا به او نگاه کند. با چشم‌های درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. همچنان خیره شده‌بود، گویی تنها در آن لحظه – پس از آن پرسش ابلهانه و بیجا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده‌است، برای همیشه. چهره‌اش در هم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی‌اختیار، هق‌هقی جگرسوز و تاثرآور سر داد.
.

جنگ – لوئیجی پیراندللو