۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

چقدر رقیق!

کی فکرش رو می‌کرد که من، منی که توی ذهن خودم بالای منبر بودم  که هر آدمی فقط خودش رو داره و باید بتونه تنهایی زندگی کنه و حتی خیلی راحت فکر می‌کردم که اگه برنامه‌ها اون‌طور که می‌خواستیم پیش نرفت، من می‌تونم یه سال واسه خودم زندگی کنم و اصلا بهتر هم چه بسا باشه! الان به خودم بگم شما خیلی بی‌جا کردی این‌جوری حرف زدی! که هی این‌ روزها رو بشمرم تا تموم شن. که رسما دست و دلم به هیچ کاری نره. منی که وقتی بودی خیلی راحت برنامه‌ریزی می‌کردم اگه وقت نداشتی خودم تنهایی برم سینما و اون فیلمی که می‌خوام رو ببینم، حالا همه فیلم‌ها و برنامه‌ها رو گذاشتم واسه وقتی که برگشتی. حتی دلم نمیاد آلبوم جدید رستاک رو تنهایی گوش کنم!
.
خیلی یهو یاد چند سال پیش‌ افتادم. که برنامه ریخته بودم واسه اجرای آخر عشق‌لرزه و چون روز قبلش هم تیاتر بود کسی پایه نبود بیاد و فقط من و امین بودیم. بعد تو اسمس زدی که ببخشید نشد بیام و من گفتم نه بابا! و پیش خودم فکر کردم چه مودب، حالا نشد بیاد، دیگه عذرخواهی نداره. اون موقع لابد من این اخلاق تو رو نمی‌دونستم که کلی پیگیری می‌کنی بابت تاخیرها و نیومدن‌ها و تو هم این اخلاق منو که تنهایی هم تیاتر و سینما می‌رم و اینکه یهو شاید یه هفته تصمیم بگیرم هرچی تیاتر نرفته هست رو برم و این وسط شاید برنامه‌هام پشت سر هم بشه. هه، اصلا امین الان کجاست! چه آدم‌های بزرگ و سرشلوغی شدیم؛ ازدواج می‌کنیم، خونه می‌خریم، زیر بار قسط می‌ریم و سال به سال هم حتی دوستامون رو نمی‌بینیم! 

۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه



وای که چه روزای شلوغی شده این روزا! تا به خودم بیام شب که چه عرض کنم نصفه شب شده! چقدر همه چیز خوبه اما!
لیست کارهایی که قبل از عید باید انجام بدم رو نوشته‌م، کلی کار شده! فعلا فکر می‌کنم اینترنت‌گردی رو در منزل باید تعطیل کنم تا شاید به بقیه کارهام برسم!

امشب یک ساعت، تمام جینگیل‌پینگیل‌جاتم رو مرتب کردم! در حال حاضر گردنبندها، گوشواره‌ها، انگشترها و دستبندها جدا شده‌ند و خود گوشواره‌ها هم در کته‌گوری‌های! گوشواره‌های جینگیل، گوشواره‌های شرکت/دانشگاه، گوشواره‌های مهمانی، گوشواره‌های رنگی، گوشواره‌های خوشحال و سایر! دسته‌بندی شده‌ند! امشب سرم را راحت بر بالین می‌گذارم! واللا! 

۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

نــُـچ

تمام حرف‌هایت را که گوش کنم، هنوز هم برایم باورش سخت است که اچیومنت‌های* یک نفر فقط مال خودش نباشد. هنوز از خودم می‌پرسم چطور می‌شود چیزی که یک نفر به دست آورده را به پای دو نفر نوشت. چطور می‌شود از زندگی خودم راضی باشم وقتی چیزهایی که دارم را خودم به دست نیاورده‌ام! بعد یک چیزهایی هی جلو چشمم می‌آیند. دلم می‌گیرد. دل‌گرفتگی‌هایی که به کسی نمی‌توانی بگویی. باید نگه‌شان داری توی دلت که شاید یک‌روزی ته‌نشین بشوند.

*achievement 

.

یک- نیم ساعت دیر به تمرین می‌رسم! و بعد از کارگردان اولین نفری هستم که رسیده‌ام! کلید نداریم. یعنی آن کسی که کلید داشته امروز نیامده سر کار و کلید را با آژانس فرستاده! می‌نشینیم حرف می‌زنیم. از برداشتم از شخصیت‌ها می‌گویم و عکس‌هایی که پیدا کرده‌ام را بهش نشان می‌دهم. بچه‌ها کم‌کم می‌آیند. آن یکی بازیگر دختر می‌آید. و خب تیز می‌شوم توی شخصیتش که ببینم الان آبمان توی یک جوب می‌رود یا چه! پنج سالی از من کوچک‌تر است. ریاضی می‌خوانده ول کرده رفته کارگردانی. خب تا اینجا خوب است. بعد که می‌رویم سراغ دورخوانی می‌فهمم یک بار هم متن را نخوانده. کل دیالوگ‌ها را چپ‌اندرقیچی خواند (البته نقش خودش نبود، صرفا داشت روخوانی می‌کرد) و بعدش گفت سعی کردم کنش ایجاد کنم بین دیالوگ‌ها! بعدش به من گفت لازم نیست بفهمی نویسنده چرا این دیالوگ را گفته و به ما هیچ ربطی ندارد که فلان نقش که الان مغموم برگشته خانه‌اش چه اتفاقی برایش افتاده! بعد من همین‌جوری در درونم متعجب و این‌ها بودم!
هیچی تمرین تمام شد! برگشتم سر کار و دارم فکر می‌کنم چقدر سخت است با کسی/کسانی کار کردن که اصلا شبیه تو فکر نمی‌کنند!
.
دو- فردا قرار است تنهایی بروم ماموریت! بله بنده خوشحال هستم از این بابت و احساس مهمی هم می‌کنم. مهم هم نیست که مدیر پروژه گفته دختر تنها داری می‌روی و لازم نیست 100 کیلومتر تا خود سایت بروی، بگو پیمانکار بیاید شهر اصلی! یا اینکه بلیت رفتم را 6 صبح گرفته‌اند و برگشت را چهار عصر که تا روز است برگردم! و نمی‌توانم بروم شهر را بگردم! فعلا سعی می‌کنم با همین موضوع شادی کنم! خدا را چه دیدی شاید یکهو رفتم پی اچ دی خواندم و دیگر راهم از سایت رفتن جدا شد! 

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

!

دیشب تا دو شب مهمونی بودیم. بله وسط هفته! بله متاسفانه خانواده من از اون مدل خانواده‌ها هستند که برنامه‌ریزی به تخمشونه! بله متاسفانه من هم دست کمی ندارم! دیشب البته به شدت عصبی بودم. بعد هم که برگشتیم خونه، مادر محترم به همراه دو عدد از خواهرانشون مشغول دیدن سریال‌های پرمحتوا شدند و من حتی ساعت سه هم با بدبختی خوابیدم. طبعا صبح دیر از خواب بیدار شدم! دیگه گفتم ساعت 10 برم شرکت، یک برگردم برم دانشگاه رسما خودم رو اسکول کردم! گفتم می‌رم دانشگاه کارای فارغ التحصیلیم رو می‌کنم حداقل! نشون به اون نشون که الان ساعت 12ست! من می‌خوام حاضر شم که به کلاس یک و نیم برسم! خودم رو هم راضی کردم که ولش کن یه روز دیگه می‌رم، من که بالاخره جریمه باید بدم! بله گفتم که ما خانوادگی برنامه‌ریزی به تخممونه! 

.

وقتی همه مواظب باشن که یه وقت کسی دخترشون رو نکنه و در بره و از اون طرف نگران این باشن که نکنه یه وقت یه دختری بخواد از پسرشون بکنه ببره.
.
حوصله هیچ کسی رو ندارم. می‌خوام برم یه جا زندگی کنم که هیچ کس نباشه. هر جور بخوام لباس بپوشم با هر هیکل قناسی که دارم! که حتی اگه یهو عشقم بکشه یه سال موهای پام رو نزنم حتی! 

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

عیزم کانسپت رو درک کن دیگه!

داریم House MD می‌بینیم. یه جفت پارتنر دختر هستند که یکی‌شون می‌خواد به اون‌یکی یه تیکه از کبدش رو بده/ پیوند بدن/ هرچی! بعد همین‌جوری که ولوییم من بسیار با هیجان و رمانتیک و اینا می‌گم عزیزم اگه یه روز لازم باشه منم کبدم رو بهت می‌دم/پیوند می‌دم هرچی! همون‌طور که داره با دقت به تلویزیون نگاه می‌کنه می‌گه مرسی عزیزم ولی نمی‌تونی، گروه خونی‌هامون به هم نمی‌خوره!

کلا گل بگیرن ابراز احساسات رو! 

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

شاید...

آبدارچی شمالی شرکت همان‌طور که چایی‌ها را می‌گرداند، با هیجان تعریف می‌کرد که شب قبل با خانومش و بچه‌اش رفته‌اند خیابون‌گردی. دخترش سربند سبز داشته. یکی خوشش آمده عکس گرفته. خندیدم. گفت "شما ندیدید شلوغی خیابون رو؟" گفتم "چرا، منم دیشب توی ترافیک گیر کردم. پسربچه توی ماشین بغلی ما هم تا کمر آمده بود بیرون. ما هم برایش دست تکان دادیم و صدای پخش ماشین رو بلندتر کردیم که سالارعقیلی بلندتر بخواند به صلابت ایران جوان..."
آقای ل همان‌طور که می‌رفت طرف آشپزخانه بهه آبدارچی گفت "فردا عکس بچه‌ت رو میزارن تو اینترنت، برات دردسر می‌شه!" آقای آبدارچی با نگرانی نگاهمان کرد. "گفتم نترس، به شما که کاری ندارند. این همه آدم توی خیابونن این شبا"
آقای ل  دوباره تاکید کرد "نکنید این کارو". آقای ل قبل‌تر یا بعدترش هم که گفته‌بودند داشتن فیلترشکن جرم است، فیلترشکنش را پاک کرده بود. آقای ل باهوش بود. رئیسمان می‌گفت آن‌وقت‌ها که دانشجو بوده، معادلات دیفرانسیل بیست شده بین آن همه دانشجو، آن هم در شریف. آقای ل پرونده مهاجرت استرالیایش را چند سالی بود باز کرده‌بود. یک سال بعد از انتخابات هم با خانومش رفت استرالیا. الان عکس بچه‌شان را در فیسبوک می‌بینم. خیلی شبیه خود آقای ل شده.
.
چرا این صحنه خاص هی یادم میاید. که آقای ل به آبدارچی شمالی می‌گوید نگذار از بچه‌ات عکس بگیرند، دردسر می‌شود و آقای آبدارچی با نگرانی من را نگاه می‌کند. بعد از سه سال و نیم این روزها چشم‌هایم را که می‌بندم هی همین یادم می‌آید.

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

.

بله امروز ولنتاین بود و بله من الان از شدت استرس دارم مضمحل می‌شوم چرا که فردا ددلاین یک دانشگاهی است که من بهش امید بسته‌ام و من از دیروز دارم تلاش می‌کنم اپلای کنم و از آن صفحه اول آن‌ورتر نمی‌رود!
بنده به ددلاین‌ها نمی‌رسم اصولا. تمام! همین است که امروز هم کارهایی که می‌خواستم را نرسیدم انجام دهم. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

.


برای نمایشنامه‌ای که قراره کار کنیم سرچ کردم و کلی عکس و فیلم از اجراهاش پیدا کردم و از همه مهم‌تر یه متن در مورد شخصیت‌ها و یه سری تمرین قبل و بعد از اجرا و متن‌های مشابه برای درک بهتر شخصیت‌ها.
امشب وقتی کلی خسته بودم نشستم نصفشو خوندم. تحلیل صحنه‌ها و شخصیت‌ها رو. بدون اینکه صفحه بشمارم و ساعت نگاه کنم! بعد فکر کردم چی می‌شد حالا این می‌شد درسم؟ بعد اون chapter لعنتی باید ولو باشه هنوز؟ بعد من تو اس اُ پی م! هی دروغ بنویسم که من عاشق PhD خوندن تو رشته تخیلی شمام؟ این طور باید باشه آخه؟ نمی‌شد تمرین‌های من هم به جای بهینه کردن، خوندن داستان لاتاری و نمایشنامه تنسی ویلیامز و نوشتن مونولوگ باشه؟
.
بعد چقد همه چی قاطی پاطی شده! فکر می‌کنم اگه اون دانشگاه‌های خوبی که اپلای کردم ادمیشن بگیرم نامردیه وسطش ول کنم برم یه جا دیگه که دانشگاهه به استادا ایمیل بزنن که این کی بود به ما معرفی کردی! و بعدم به کس دیگه‌ای ادمیشن ندن!
چند تا دانشگاه دیگه هم مونده و رسما انرژیم تموم شده دیگه! یکی بزنه پس کله‌م بگه بتمرگ کاراتو انجام بده دیگه!
می‌خندم و به همه می‎گم اینقدر عدم قطعیت زیاده که الان نمی‌شینم فکر کنم بهش، اما شبی نیست که فکرم نیوفته اون‌طرفی و به زووور خرش رو نگیرم نبرمش یه جای دیگه و دعواش نکنم که الان وقتش نیست!

.

توی یکی از نمایشنامه‌های اوریپید، مده‌آ می‌گوید: "کدام اندوه بالاتر از اندوه از دست‌دادن سرزمین مادری است؟"
این را خواندم و با خودم گفتم: " خب پسر، واقعا‌ها! ما سرخ‌پوست‌ها همه‌چیزمونو از دست داده‌ایم. سرزمین مادری‌مونو از دست داده‌ایم، زبان مونو از دست داده‌ایم، رقص‌ها و ترانه‌هامونو از دست داده‌ایم، ما هم‌دیگه رو از دست داده‌ایم. ما همینو بلدیم، که از دست بدیم و از دست بریم."
.
خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت
شرمن الکسی- ترجمه رضی هیرمندی

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

.

یه زمانی حرص پول می‌زدم و کار می‌کردم که پول‌هام رو جمع کنم که لپ‌تاپ بخرم. بعدش پول‌هام رو جمع کردم که ماشین بخرم! این اواخر هم زور می‌زدم که دلار بخرم! و خب ماشالله این روزها اینقدر همه چی گرون شده که لپ‌تاپ لت و پار شده‌م رو رو تخم چشام می‌زارم! و از فکر اینکه برم پخش ماشین قیمت کنم هم سرم سوت می‌کشه! حقوقم هم که اضافه نشده! خب نتیجه‌ش این شده که دیگه علاقه‌ای به کار کردن ندارم! کلنم که دیگه این کاری که دارم انجام می‌دم یه جورایی سرکاری شده برام! فکر می‌کنم پیف پیف چه کار بیخودی! حالا هی رئیسم هندونه زیر بغلم می‌زاره که فیلان و بیسار! بعد من تو دلم می‌گم عیزم دیگه الان که خر نمی‌شم که دیگه! بعد اتفاق خوبی که افتاده تا نصفه شب نمی‌مونم سر کار. با خودم بیشتر حال می‌کنم. می‌رم دانشگا، بعد یه جور فقیر خوبی شده‌م! کلن علاقه‌ای به رستوران در خودم احساس نمی‌کنم. لباس ارزون می‌خرم خر کیف می‌شم! دارم فکر می‌کنم اجناس دست دوم هم حتی خیلی بد نیستن!
این‌قدر هم عدم قطعیت تو اتفاق‌هایی که می‌خواد تو آینده بیوفته زیاده که نمی‌تونم بهشون فکر کنم! یعنی اصلا قدرت مغزم! از تحلیلشون عاجزه! اینه که کلا بی‌خیالشون شدم با تقریب خوبی! بعد هیچ‌وقت تا حالا اینجوری نبودم، همیشه یه دورنمایی تو ذهنم بوده. الان اما دارم ول می‌چرخم تو همین چند ماهی که دارم. برای همین چند ماه اینقدر برنامه‌ریزی کرده‌ام که مغزم از شدت هیجان می‌زنه!!
.
بی‌ربط: یه ماگ خوشگل جایزه گرفتم! آوردم شرکت. اینقدر خوبه! :) حیف که ذوق عکاسی از این خورده‌ریزهای زندگی رو ندارم! 

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

آقاهه گفت آبلیمو بریزم؟ گفتم بریز آقا، بریز!


قاعده هزار تومن شلغم خریدم و بعد لخ‌لخ‌کنان راه افتادم طرف ساندویچی! سوپ خریدم! ظرف گنده! ازینا که مال چهار نفرن! اومدم خونه، دو کاسه سوپ خوردم با یه کلداستاپ. چار تا شلغم رو گذاشتم تو بخارپز الان داره فیس‌فیس می‌کنه می‌پزه! ولو رو تخت با موهای کثیف می‌خوام نمایشنامه بخونم!
.
یک صفحه از درسی که باید می‌خونم رو خوندم و از کرده خود دلشادم! 

دنیای بشکن‌زدن و لوس بازی، عروس دومادبازی و ناموس‌بازی....*

یه چیزی که فکر می‌کنی تموم شده، به خیال خودت باهاش کنار اومدی، بعد حرفش که میشه می‌بینی نه، خیلی تازه هنوز سر جاشه. اون‌قدر که تعجب می‌کنی چطوری این مدت یادت نبوده!
.
یه زمانی نرگس می‌گفت حیوون خونگی داشتن نشونه ریسک‌پذیر نبودنه. اینکه ریسک نمی‌کنی انرژی‌ت رو پای بچه‌ای بریزی که یه روز بزاره بره، که یه روز اون‌جوری نباشه که تو بخوای... حالا من فکر می‌کنم اینکه دوست دارم هی کتاب بخونم. اینکه فرار می‌کنم از آدم‌ها می‌شینم شخصیت کتاب‌ها رو باور می‌کنم، شاید به‌خاطر اینه که نمی‌تونم ریسک کنم. دوست دارم از زخم آدم‌ها فرار کنم. از زخم رابطه‌ها.
.
هفته پیش دو تا تیاتر رفتم که یکی‌ش رو دوست داشتم و یکی‌ش رو نه. سینما اما مونده هنوز.یک کنسرت هم قرار بود بریم که یه‌جورهایی وتو شد! حالا من فکر می‌کنم دلم می‌خواد بیشتر تیاتر و سینما برم به جای این خاله‌زنک‌بازی‌ها که اسمش رو زندگی گذاشته‌ایم.

.

* "به علی گفت مادرش روزی..." فروغ فرخزاد

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

خوشی‌های مقطعی!

هوای عجیبی شده. انگار نه انگار که زمستونه. امروز بعد از تموم شدن کلاس، قدم زدم تو دانشگاه و وسط خاطره‌ها وول خوردم. بعدش هم که هوای خوب و آفتاب کم‌جون عصر.

امروز به خودم حال دادم و برای خودم از اون ژاکت‌طوری‌ها که چند وقت بود دنبالش بودم خریدم! چایی درست کردم برای خودم با ساقه‌طلایی.

درسامم فردا می‌خونم خو! 

.

کاش یه روزی از خودت بپرسی که می‌ارزید؟ که حالا این‌طور از هم دور باشیم و منِ بدکینه ناراحت؟ بعد مسخره آن باشد که اصل ماجرا هم یک چیز بیخودی باشد و به سمت حتی بی‌خودی‌تری هم پیش برود؟
یک روز احتمالا از خودم می‌پرسم می‌ارزد که سر موضوعات آدم‌های دیگر، رابطه‌ام را با دوستانم تیره‌ و تار کنم؟ به جایش دارم از خودم می‌پرسم اصلا دوست یعنی چه؟ درگیر این شده‌ام این آدم‌هایی که این روزها پی‌شانم اصلا دوست بوده‌اند؟
همه چیز کم‌رنگ می‌شود، سال نو می‌شود و تو به من زنگ می‌زنی. من سفر می‌روم و برایت سوغاتی می‌آورم، اما یادمان می‌ماند یک روزی چیزهایی را از هم پنهان کردیم و بعد دلخوری پیش آمد.
پ.ن. گفتم که بزرگ شده‌ای دیگر. مثل آن وقت‌ها قلبت کوچک نیست که اگر یک نفر بهت یک چیزی گفت تا چند روز فکرت درگیرش باشد. این روزها دیگر آدم‌ها و درگیری‌هایشان را می‌اندازی دور و به خودت فکر می‌کنی. کاش بدانی برای این تغییری که کرده‌ای چقدر خوشحالم، حتی اگر خاطرِ من را لگد کرده‌باشی. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

امروز که داشتم زور می‌زدم یک مسئله را حل کنم، همین‌جوری خیلی بی‌هوا یادش افتادم. گیرم آن نیمکت‌هایی که رویش نشسته بودیم دیگر آنجا نباشند!


مثلا آن روزی که در همکف دانشکده نشسته بودیم. صبح امتحان بود و من و الف داشتیم زور می‌زدیم یک مسئله‌ای را حل کنیم و تو آمدی و شروع کردید به رفع اشکال و صحبت در مورد مسئله‌ها و من هم‌چنان گیر داده بودم که همان مسئله قبلی را حل کنم. بعد می‌دانستم که همچین از الف بدت هم نمی‌آید. وسط صحبت‌هایتان گفتم "به، بالاخره حل شد!". یک‌جور ناراحتی نگاه کردی که بی‌ادب وسط صحبت ما نپر! من هم یک‌جور حق به جانبی نگاهت کردم که یعنی ما قبل از تو اینجا بودیم که این مسئله را حل کنیم. و خب با الف خوشحالی کردیم که بالاخره حلش کردیم! بعد من یک‌جورهایی از این اتفاق خوشحال شدم! چرا؟ من که نسبت به الف حس خاصی نداشتم! شاید چون انتظار داشتم خودت مثل یک دوست بیایی بگویی که از فلانی خوشت می‌آید، نه اینکه دو سال بعدش سر یک ماجرای دیگر کلی اتفاق و سابقه از خودت و الف بریزی روی دایره!
البته که من درک می‌کنم که همه چیز را دیر به من بگویند. وقتی تصمیم بگیری دوست صمیمی نداشته باشی، یا تصمیمی نگیری اما یک‌هو ببینی که انگار هیچ‌وقت دوست صمیمی نداشته‌ای، همین‌جوری می‌شود لابد!
اما من این‌جوری‌م که وقتی آدم‌ها حرف نمی‌زنند و خودم یک‌چیزهایی می‌فهمم به طرز بی‌رحمانه‌ای هر نوع همکاری و مسالمت را قطع می‌کنم!
آیا باید با این لذت ناخودآگاهم مبارزه کنم؟

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

.

غر بزنم؟
فردا باید برم دانشگا، چراغ بنزین ماشین روشن شد امشب، بعد من هم یهو تصمیم گرفتم ماشین نبرم کلا! گفتم حالا یه کاری می‌کنم دیگه! بعد کلی جا تصمیم دارم برم که بدون ماشین بهترم هست حتی، بعد الان یادم اومد دو تا کتاب گنده تافل و جی‌مت رو هم باید ببرم فردا بدم به صاحبش! بعد خب دیگه نمی‌دونم فردا قراره کدوم چیزم رو تو دانشکده جا بزارم/ گم کنم یا چی!
یهو همه چی مزخرف و قاطی پاطی شد! برم حموم یه کم آروم شم یادم بره خیلی چیزا! 

اتاقی از آن خود

موقعیت عجیبی است وقتی دلت از خانه می‌گیرد و خودت و بقیه فکر می‌کنید جای دیگری هست که آرام باشی ولی واقعیتش این است که هیچ جایی نیست. شاید به همین خاطر است که می‌خواهم حتما تنها زندگی کنم، اینکه مطمئن باشم جایی را دارم که مال خودم است. با کسی شریک نمی‌شومش. هر وقت دلم خواست چراغش را خاموش می‌کنم و در سکوتش به هیچی فکر می‌کنم.

.

یک وقت‌هایی حس خوبی داشتم نسبت به اینکه یک‌جورایی دوست صمیمی‌ت هستم. یک جورهایی حس انحصارطلبی و خاص بودن بود! الان ماشالله برای خودت کلی دوست و رفیق داری.... مثل خیلی از آن‌های دیگر باید ولت کنم دیگر.

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

در قطب شلوغ ماجرا هستم فعلن! حالا فردا اگه دوباره داون شدم، نمی‌دونم :)


رفتم سر کلاس دوباره! خیلی هم خوب بود! هرچند هیچی یادم نبود از OR! اما خب قبلش یه کم خوندم! بچه‌ها هم که جوجه! تازه فوق قبول شده بودن هنوز تو همون فاز لیسانس بودن و از استاد سوال می‌پرسیدن که استاد تمرین زیاد می‌دین و از این چیزا! ها ها!
هیچی دیگه استاد تمرین داده همین جلسه اول! منم از مرحله پرت! باید شروع کنم تازه یه چیزایی یاد بگیرم!
.
پ.ن.1 در یک حرکت اسکل‌وارانه ام پی تری پلیر عزیزم رو گم کردم! نمی‌دونم کجا حتی ... L
پ.ن.2 چقدر خرت و پرت دارم تو خونه! هی می‌ریزم دور، هی هنوز هست!