۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

:|

می‌خوام وحشی شم.
می‌خوام شاخ بزنم.
می‌خوام داد بزنم.
.
خسته‌م امشب.
.
.
توصیه: وقتی بی‌حوصله‌ای خونه نمون، می‌مونی الافی نکن. کتابی، فیلمی... نخونی/ نبینی می‌شه الان من.

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

آقامون اینا!

غروب که رسیدم خونه مامان تعریف کرد که آقای نقاش در تلفن زده که فردا بیاد واسه رنگ‌زدن در و گفته که "به آقاتون بگین به من زنگ بزنه". مامان هم گفته "خونه هستیم، بیاین". آقای نقاش در گفته "نه به آقاتون بگین به من زنگ بزنه". مامان گفته "آقامون دیر میاد!" آقای نقاش هم گفته "دیگه تا دوازده که میاد!".

حرفاش که تموم شد بهش می‌گم "حالا آقاتون زنگ زد؟" می‌گه "می‌بینی که آقامون هنوز نیومده!".

اینجوریاس خلاصه آدم باهاس از آقای نقاش در بخوره بعدم خودش جو بده که آقامون اینا!

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

دیروز تو کلاس فرانسه در راستای این‌که چی‌کار کنیم وقت بگذره فیلم (انیمیشن) پرسپولیس رو دیدیم. تو دلم گفتم اون دفعه‌ای که دیدم هنوز فرانسه بلد نبودم و این دفعه بریم ببینیم چیزی می‌فهمیم یا نه.

فیلم که شروع شد، یه حس عجیبی یهو اومد تو دلم نشست. اتفاق‌ها این دفعه فرق می‌کردند. این دفعه وقتی مرجان تو فرودگاه روسری‌شو درست کرد یاد این روزها افتادم که هر روز منتظرم یکی بهم تذکر بده – تو خیابون، دم در دانشگاه. این دفعه وقتی مردم تو خیابون تظاهرات کردن و "مرگ بر شاه" و سربازها به مردم شلیک کردن و یه پسر جوون افتاد کف خیابون و دورشو خون گرفت احساس کردم یه چیزی داره خودشو تو سرم فشار می‌ده. چشمام داغ شد. دلم گرفت. یادم اومد دفعه‌ی اولی که دیدمش بعدش هی به دختر خاله‌م که اسمش مرجانه می گفتم مغژی! هی قیافه‌ی خندون دختربچه می‌اومد تو ذهنم. اما این دفعه هر دفعه که چشمامو می‌بندم تصویر یه پسر جوون میاد جلو چشام که می‌افته رو زمین و خون سیاه دورشو می‌گیره.
.
.
قرار شد جلسه بعد ببینیم دوباره.


۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

تو ا قاسم چه میدونی؟ فکر کردی قاتله؟ قاچاقچیه؟دزده؟ آدم کشه؟ اونم برا ای مملکت زحمت کشیده، تو که خوزستانی نیستی...جنگ که تموم شد رفتی سر خونه زندگیت. ولی او موقع تازه اول بدبختی ما بود. نه کار بود نه آب بود نه برق بود. ننه چرا ا دامادت حرف نمی زنی؟ چرا نمیگی که یه تنه خرجی هممونه میداد؟ فهمیدی با پسرات کاری ندارن خیالت راحت شد؟ مالک خوشحالی؟ مالک...مهدی راضی شدین؟ خو ای آقا شهادت میده تو هم آزاد میشی. شما که قاسم ه میشناسین. بگین قاسم چند تا شغل عوض کرد. ننه یادته وقتی شاهین ه زاییدم قاسم چه حال و روزی داشت. یه آمپول نبود که به ای بچه بزنه. اگه بود الان سالم بود. تو خیال کردی قاسم برا خوشگذرونی و عیاشی می خواد بره اونور آب؟ اونوقت که وقت خوشگذرونیش بود کنار جاده آب می فروخت، حمالی می کرد. به‌خدا ما چیز زیادی نخواستیم. می‌خوایم بریم یه جزیره که سرمون تو لاک خودمون باشه. کار باشه. امنیت باشه. آب باشه. چرا همتون خفه شدین خو؟. نترسین کسی با شما کاری نداره. فقط قاسم ه اعدام می کنن.شما همتون آزادین
خوش به حال غیرتتون.


ارتفاع پست- ابراهیم حاتمی‌کیا

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

از دانشگاه می‌رسم خونه، می‌رم دوش می‌گیرم، آب سرد، بس‌که هوا گرمه لامصب- خیس میام رو تخت‌خواب ولو می‌شم و از حرکت قطره‌های آب رو رو پوستم لذت می‌برم. پا می‌شم می‌رم با بچه‌ها بشینیم فیلم ببینیم. تو خونه احساس کردم موهام باز باشه خوشگل‎‌تره اما تو خیابون که می‌رسم پشت گردنم گُر می‌گیره، می‌رم از همون مغازه سر خسروی کلیپس بخرم. فقط یه مدل داره- از این جیگولیا که روش نگین داره و مارک شانل!! می‌گم جهنم! عوضش کوچیکه، از وقتی موهامو کوتاه کردم همه‌ش موهام واسه خودشون می‌ریختن بیرون، یه لاک می‌بینم، از این اکلیلی‌ها =) اکلیل نقره‌ای. یاد ناخونای خانوم آرایشگر می‌افتم که بعضی وقتا پر اکلیل نقره‌ایه. می‌خرمش. وقتی بچه‌ها دارن پیشنهاد می‌دن چه فیلمی ببینیم، می‌زنمش رو ناخونام که لاک صورتی کم‌رنگ داشتند. آخرش تصمیم می‌گیریم مستاجر پولانسکی رو ببینیم. الهام داره ماکارونی درست می‌کنه و من لم دادم رو کاناپه آب انبه می‌خورم و می‌گم ها ها، ناخونام چه دهاتی شده. محدثه تصدیق می‌کنه که آره دهاتیِ خوبی شده! تا یه جایی از فیلمو می‌بینیم و بعد ماکارونی می‌خوریم و آزاده میاد و صحبت و دیگه پا می‌شیم می‌ریم خونه. خونه که می‌رسم دیره- یه‌کم نود می‎‌بینیم با مامان و اختلاط می‌کنیم. می‌گم گوجه داریم فردا ببرم با ناهارم بخورم. می‌گه نه. فکر می‌کنم صبح سر راه می‌گیرم. می‌گم ببین ناخونام چه دهاتی شده! می‌گه خودت می‌گی دیگه.

صبح باز دوباره مثل مرده‌ها پا می‌شم. وقت نمی‌کنم سر راه گوجه بخرم (لذت خوردن گوجه با نمک و بعضا نون اگر از س/ ک/ ث بیشتر نباشه کمتر نیست) کلیپس برق برقی شانلمو!!! می‌زنم به موهامو توی راه هی به ناخونای اکلیلی‌م نگاه می‌کنم. عین این بچه مدرسه‌ای ها! =)

ظهر که می‌رم گوجه و خیارشور بخرم واسه خودم می‌گم یادم باشه از الهام "مستاجر" رو بگیرم کامل ببینم این آخر هفته.

می‌گم امروز هوا خنک شده ها! =)

مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن

می‌خوای بخند و بگو ترسیدم و زرد کردم و به خیال خودم دارم عکس‌العمل نشون می‌دم یا چی. می‌خوای بخند و بگو از اول این‌جای کارت اشتباه بود و اصلا از اول اشتباه کردی پا شدی رفتی رای دادی یا چی! اما این روزا من در‌به‌در دنبال دستبند سبزی می‌گردم که پارسال دستم نذاشتم. این روزا من صدای پخش ماشینو بلند می‌کنم و می‌ذارم "از خون جوانان وطن" شجریان بپیچه تو خیابون. که بازم یادمون بیاد "قامت سروشان" را.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

هر شب در رهگذارت*

دارم اشتباه می‌کنم که دوست ندارم برم یه روز جلوش وایسم و بگم واسه چی ازش ناراحتم؟ مگه خودش نمی دونه؟ یا به فرض هم که نمی‌دونه اصلا!
خیلی بده که واسه این دوست ندارم برم جلوش وایسم و بگم واسه چی ازش ناراحتم که احساس می‌کنم نمی‌فهمه عمق ناراحتی مو؟ و خب فکر می‌کنم چه فایده؟
پس چرا هنوز وقت خواب/ زیر دوش/ تو تنهایی ورش می‌دارم می‌شونمش جلوی خودم، زل می‌زنم تو چشماشو می‌پرسم چرا چرا چرا این کارو کردی؟ پس چرا حتی موقع این دیالوگ خیالی هم ناراحت می‌شم؟
چرا هنوز احساس می‌کنم یه شکست گنده تو زندگی‌م بوده؟ یکی از اتفاق‌هایی که خیلی ازش می‌ترسیدم؟ چرا تو چشمای آدما هی می‌خونم که دارن فکر می‌کنن که من چه موجود بی دست و پا و ساده‌لوحی ام؟
.
.
این روزها هی فکر می‌کنم به اون بخشی از خودم که زیر پاش گذاشتمش. به این‌که آیا من چیزی یاد گرفتم یا حاصلش فقط ناراحتی شد که نشست توی دلم و معلوم نیست تا کی.
.

* سوگند- ویگن

پ.ن. لطفا یکی پیدا شه همین الان به من فیلم "شب‌های روشن" را هدیه کنه. هوم

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

گفت به رویم بخند، گفت برایم بمیر*

این روزها خیلی آهنگ گوش می کنم. بی‌کلام، موسیقی فیلم، قدیمی....
این روزها خوشحالم که بالاخره برای خودم چشم‌اندازی دارم و کلی برنامه
این روزها بعضی وقت‌ها ناله می‌کنم که این چه وضعش است، بعضی وقت‌ها سرخوشم که ای‌ول به این وضع
این روزها بعضی وقت‌ها بزرگ می‌شوم و بعضی وقت‌ها کوچک
این روزها راستش را بخواهید نمی‌دانم چه‌طور می‌گذرند!
.

* ناظم حکمت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

تقدیم به خواهر عزیز، مهربان و دوست داشتنی ام خانم آله‌نوش باباخانیانس همراه با عشق و نفرت

دیشب کارام به نسبت کمتر بود و عزمم رو جزم کردم و کامپیوتر رو خاموش کردم و ولو شدم رو تخت‌خواب به کتاب خوندن. اول می‌خواستم "دختر کشیش" رو که نیمه‌کاره بالای تخت گذاشته بودم بخونم. بعد گفتم "اهمیت ارنست بودن" که بازم بالای تخت اون طرف‌تر بود رو بخونم. آخرش اما رفتم سراغ "بدون لهجه خندیدن" که هفته پیش چهارشنبه که حال و حوصله نداشتم واسه خودم جایزه خریده بودم. (راستش از اول هم می دونستم این کارو می کنم! اما خواستم به خودم حق انتخاب بدم :)) )
خلاصه اینکه با پیژامه و لباس راحت هم‌چین دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن .. اما چشمتون روز بد نبینه- یعنی از همون صفحه اول ترجمه‌‌ی یه چیزی فراتر از افتضاحش تو ذوق می‌زد نافرم. یعنی مترجم محترم علاوه براینکه خاطره‌های معمولی و بعضا خنده‌دار نویسنده رو با فارسی رسمی و کتابی ترجمه کرده بود، اصطلاحات و ضرب‌المثل‌ها رو هم به صورت کلمه به کلمه ترجمه کرده بود!
هی می‌خواستم ول کنم کتاب و پاشم برم یه کار دیگه بکنم هی گفتم نهههه حالا شاید بهتر شد که البته نشد!
خلاصه جونم براتون بگه که اصلا گول اسم "فیروزه جزایری دوما" رو نخورید و به هیچ وجه این کتابو نخرید و حتی امانتم نگیرید بخونید! باشد که نویسنده‌ی محترم سرش به سنگ بخوره داستانشو به یه مترجم بهتر بده و اول کتابشم قربون صدقه مترجمه نره!
.
تکمله:
- اعتراف می کنم که برای رفتن هیجان‌زده بودم! البته نه به خاطر هشت رستوران هر یک بار که در آنجا هر که می خواست آواز می خواند، بلکه به خاطر گذراندن شش روز با خانواده و فامیل هایم بود.
- هم چنان که مرسوم است، هرگاه عضو جدیدی به خانواده‌مان اضافه شود، دیگر اعضا ساعت‌ها و ساعت‌ها راجع به او صحبت کرده، وسوختشان چایی بود.
.
اینم از انتخاب آخر هفته ما!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

عاشقان سرشکسته گذشتند، شرم‌سار ترانه‌های بی‌هنگام خویش

همه ی خوشحالی‌های حقیری که برای خودت جور می کنی- از خواندن درسی که دوست داری- دیدن دوست‌های ارزشمندی که برایت مانده- نشستن در کافه گودو و حرف زدن از در و دیوار و خستگی روز را بیرون راندن گرفته تا گز کردن عینک فروشی‌های خیابان فلسطین و امتحان کردن عینک‌های قاب کائوچویی مشکی که قیافه‌ات را شبیه بچه خرخون‌ها می‌کند و پیاده روی در خیابان  دوست داشتنی ات در تاریکی شب، همه و همه دود می‌شود وقتی می‌شنوی اعدامشان کردند. در دهانت حتی نمی‌چرخد که "اندکی صبر سحر نزدیک است". نشسته‌ای گوشه‌ی اتاق و صدای آن مادر پیر در گوشت می‌پیچد مدام که با لهجه‌ی کردی‌اش می‌گوید نمی‌داند به کجا باید برود، به کجا باید نامه بنویسد. .. چقدر احساس سنگینی می‌کنی.
.
.
تک مضراب:

تو را چه سود
فخر به فلک بَر
 فروختن
هنگامی که
هر غبار ِ راه ِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟
 تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌هابه داس سخن گفته ای.

آن‌جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که توتقوای خاک و آب را
هرگزباور نداشتی

فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بی‌اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه‌ی روسپیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه‌پوش
ــ داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌هاسر برنگرفته‌اند!

الف- بامداد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

شب اون پنج‌شنبه پرخاطره از اون مغازهه سر خسروی لاک خریدم. هی گفتم آقا من یه لاک نسکافه‌ای- پوست پیازی- قهوه ای کرم... و آقاهه آخرش گفت خانوم شما لاک کرم پودری می خوای! و من فکر کردم هه هه چه رنگ مسخره‌ای! و وقتی لاکو رو ناخونم تست کردم دیدم رنگش مثل کرم پودره! گیریم تو از اون شب فقط این یادت باشه که ما سه نفری عطرتو مسخره کردیم! و پیتزا و بال تند. و من هی از اون شب یاد تقاطع خسروی و صالحی بیفتم و اون نوار سبزی که به اون پست برق کذایی چسبوندند.

دیشب دوست داشتنی که داشتم. با یه دوست رفتن و چرخیدن و خیس بارون شدن و بوی فرش خیس دادن و تو یه کافه ی پر دود نشستن و از گشنگی نای حرف زدن نداشتن و آخرش دم کانتر موقع حساب کردن یه جفت گوشواره بافتنی واسه خودت خریدن. خواستم بگم گیریم تو از اون شب پاستاهای خوشمزه ش یادت مونده باشه و من فیلمایی که خریدیم، دیدم دوتامون یادمون می مونه، فیلم هایی که خریدیم- پاستایی که خوردیم- حرفایی که زدیم.

دیشب خواستم یادم باشه که من همینی هستم که هستم. همین آدم معمولی با غصه ها و شادی های معمولی ش. تو اتاقم چرخیدم و یه سری از نوشته هایی که از سال های دبیرستان مونده بود رو دیوار رو کندم. نشستم رو تخت خواب و لواشک خوردم و فکر نکردم وای حالا شاید لحافم کثیف شه. ساعت دوازده رفتم حموم و همون جوری با حوله دراز کشیدم رو تخت. فکر کردم به روزهایی که دارم می گذرونم. به برنامه هام. به آدم های زندگی م. نیم ساعتی هم چرت زدم. بالاخره لباس خواب طوسی سفیدمو پوشیدم و با موهای نم‌دار حوله پیچ خوابیدم.

امروز صبح اول می خواستم مانتو/ تونیک قرمزمو بپوشم با شال مشکی. بعد دیدم اگه اونو بپوشم پس باید کفش کانورس قرمزامم بپوشم و اگه مثل دو روز قبل بارون بیاد جورابام خیس می‌شه و کفشامم کثیف می‌شن. بعد گفتم مانتوی قهوه ای سوخته مو بپوشم با شال مشکی مثل دو روز گذشته! بعد دیدم دو روزه دارم اینارو می پوشم چه کاریه! آخرشم مانتو سرمه‌ای پررنگمو پوشیدم و شال سبز سدری. بعد دیدم خب گوشواره بافتنی جدیدامم بذارم یهو!

و همه ی این‌ها یعنی خوشحالم از دیروز خوبی که داشتم. احساس خوبی دارم نسبت به اینی که امروز هستم. اعصابم خط خطی به خاطر تقویم هورمونی شاید و یا شاید به خاطر چیزایی که الان یادم نیست و اینکه هه هه امروز هوا آفتابیه! بدون بارون.