واقعیتش این است که هنریک ایبسن با تمام تلاشش میخواهد به من نشان بدهد زندگی دقیقا میتواند مثل داستانها باشد. من دارم برای خودم تلاش میکنم داستانها را فراموش کنم و همزمان همان زنی میشوم که اتفاقا در خیلی از داستانها تکرار میشود (کسی نمیداند شاید تکرار همه نویسندهها باشد و تکرار همه آنهایی که نتوانستند بنویسند)
روزها میگذرند. سنتور را شروع کردهام، اینکه کم تمرین میکنم را اما هنوز حل نکردهام. ورزش هم مانده. منتظرم این چند هفته شلوغی هم بگذرد و آن را هم شروع کنم. حال روحی خوب نیست اما و امیدم این است با شروع کردن ورزش بهتر شود. همزمان دلم میخواهد از همه فرار کنم و پیش همه باشم. دروغ گفتم وقتی دلم میخواهد از همه فرار کنم، دلم نمیخواهد پیششان باشم اما وقتی کسی دعوت میکند فکر میکنم زشت است و باید بروم. کی از این خود درگیری احمقانه خلاص میشوم، نمیدانم.
وضعیت کتاب خواندن خوب نیست البته و دلم تنگ شده برای گم شدن در کتابها.
کتاب محشری دارم میخوانم به اسم The Handmaid's Tale که فکر میکنم در ایران به اسم سرگذشت ندیمه ترجمه شده. آنقدر از دنیا عقبم که فکر کنم نصف آدمها کتاب را خوانده باشند. کسی هم البته اینجا را نمیخواند که حالا به درد کسی بخورد! اصلا خواستم یاد بماند که من در دورهای که زندگیام باز عجیب شده، این کتاب سیاه را هم دارم میخوانم که بیشتر ته قلبم را خراش میدهد و تازه ناراحت هم هستم که چرا وقت نمیکنم تمامش کنم. خواندنش سخت است. هر دو صفحه یک بار باید سرم را بلند کنم و یک فاصلهای از کتاب بگیرم وگرنه نفسم بند میآید.
.
خانه جدید خوب است. متفاوت است با قبلی. نوتر است و البته معمولیتر. شاید برای همین است که احساس میکنم داریم هر روز بیشتر از قبل معمولی میشویم و من دارم دست و پا میزنم یک چیزی پیدا کنم که نشان از آن آدمی باشد که دوست داشتم همیشه باشم و همه اطرافیانم دارند من را فشار میدهند که توی آن قالب لعنتی تعریف شده قرار بگیرم و من بعضی وقتها دست و پا میزنم و بعضی وقتها وا میدهم و تسلیم میشوم.