۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

Endung

کی گفته زخم‌ها خوب می‌شن؟ کی گفته خاطره‌ها کم‌رنگ می‌شن؟

منی که خودم زدم زیر همه‌چی، منی که خودم برای همه‌ی لگدهایی که زدم دلیل داشتم، منی که تا همین دیروز دلیل‌های نخواستنم رو هی تکرار می‌کردم و قبولشون داشتم، امروز...

کاش آدم‌ها یه پایان درست حسابی برای تموم کردن‌ رابطه‌هاشون داشته باشن. کاش.

.

پ.ن. کل امروز هی من بودم و شماره ای که هنوز یادم نرفته.



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار، دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

دوست داشتنیه که یه روز قهوه درست کنین و تو یه دونه ماگ مسافرتی ؟! * بریزید و برید کافه قنادی لرد شیرینی خوشمزه بخرید و برید جلو تماشاخانه ایران‌شهر و دو تا از بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین موجودات عالم رو ببینید و بعد رو یکی از نیمکت‌ها بشینین و قهوه‌ی خوشمزه‌ای که تومنی سنار! با قهوه‌های گودو و پراگ و چی و چی فرق می‌کنه رو مزه مزه کنید و بعدم سر خرو کج کنید و برید دل و جیگر خوری و بعدترشم صدای ابی رو بلند کنید و باهاش بخونید.

پ.ن. امروز بالاخره رفتم آرایشگاه! ها ها! خسته و کوفته از سر کار! با کوله و لپ تاپ و چی و چی! بعد یه مشت در و داف خوشگل و خوش لباس اونجا بودن و هی به هم عزیزم و قربونت برم می گفتن! منم مث بز نشسته بودم و دیگه نهایت روابط عمومی رو به خرج دادم به خانومه گفتم اِ چه لاغر شدید! رژیم گرفتی؟ دقیقا به این خاطر که هی غر نزنه که اه چقد دیر اومدی!! واسه خودت می گما دردت میاد =) ! هوممم به نظرم یه کم لنگه به لنگه شد دوباره البته!

پ.ن.2. دوس دارم که دوستام میان ایران!


*traveler mug

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

نه پولی که در برم، نه کو *نی که هم کِشم یا خود را کـُشم!*

خسته نیستم، بی‌هدف هم نیستم، اما حوصله خودم را هم ندارم. نه آرایشگاهی می‌روم که سر و صورتی صفا بدهم! نه حتی خودم دستی به صورتم می‌برم! نه حوصله دارم زنگ بزنم وقت اپیلاسیون بگیرم! نه حتی اینکه خودم آن وکس‌وارمر لعنتی را بزنم توی برق حتی! بعضی وقت‌ها ناخن‌هایم را لاک پررنگ می‌زدم این اواخر! که آن را هم بی خیال شدم فعلا! سوهان کشیدن ناخون ها هم ایضا فراموش شده! چند روزیه که حتی گوشواره هم نمی گذارم! و امروز حتی رژ لب و رژ گونه هم نزدم. لباس‌هایم تل‌انبار شده روی صندلی اتاق! صبح‌ها به زور خودم رو مجبور می کنم تختم رو جمع کنم، آن هم کج و کوله!

ورزش را ول کرده ام دوباره! لب هایم خشکی می زند! درس نمی خوانم! سر کار هم انگار می‌خواهم جان بدهم!

آیا چه؟

* بوسـ*ه‌های بیـ*هوده- محـ*سن نامـ*جو

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

:|

I miss theatre, I don’t like just waking up every morning, putting on my every day cloths and going to that f*u*c*king university/office!

My boss says try hard to be a good engineer! But I don’t like being an engineer! I know that I.E. isn’t a real engineering although, yet it’s still a crap!

I wanna play the pieces I love, the characters I wish to play!