۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

.

خب باید بگم خوشحالم که وسط تمرین ها جا نزدم و ادامه دادم. الان یک تجربه شیرین دارم. یک تموم کردن کار! و حس به انتها رساندن و ول نکردن. یک شبکه از دوستانی که برایم ارزشمندند و کلی کامنت خوب که به نظرم خیلی اغراق گونه هم بودند حتی. 
امروز خانه را جمع و جور کردم و آماده ام که به زندگی عادی برگردم، با کلی برنامه و کار.

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

.

درسته كه نقش كوچيكي دارم. درسته كه احتمالا هيچ كس به جز كاوه به من توجه نخواهد كرد، درسته که کل ماجرا به خاطر نبود گوشت و پادشاهی شلغم بوده، اما بعد از مدت ها (از همون وقتي كه از ايران خارج شدم احتمالا) اين  یه كار درست حسابیه (حداقل برای من) كه دارم انجامش مي دم، و نمي تونم بگم خوشحال نيستم. 
.
و خب:
ياد گرفتم واسه هر كاري بايد first impression خوب داشت و فهميدم من اصلا در اين زمينه استعداد ندارم و انگار نمي خوام هم كه ياد بگيرم. نمي دونم واسه دلخوشي خودمه يا نه اما معتقدم اگر برگرديم به روز اول، من حتما نقش بهتري مي گيرم از این نظر که حالا دیگه همه بیشتر من رو می شناسن و چند بار حتی بهم گفتن ما نمی دونستیم تو این جوری هستی و چقدر اون اولا خشک بودی! (مگه به خشک و تریه؟) و راستش برام مهم هم نيست. واسه م مهم اينه كه ادامه دادم و سعي كردم لذت ببرم. نقشه هاي ديگه اي هم دارم و اميد هم هنوز. 
.
اين آخر هفته كه تموم شه ديگه آخر هفته هام مال خودمه. اميدوارم باز هم تمرين تياتر باشه، و باز هم تمرين كنم. هيچ چيز مثل تمرين تا نيمه شب به من انرژي نمي ده! 
.

خوشحالم كه هنوز آرزوهام رو يادم نرفته. خوشحالم هنوز پير نيستم. مهم نيست كه مي شد بهتر باشه و نيست، مهم اینه که زندگي هنوز رنگيه.
.
حق دارم وسط این همه نگرانی برای اینکه قراره چی بشه و به کجا بریم یه کم شادی کنم، نه؟

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

.

استرس شبانگاهی گرفته ام
استرس شبانگاهی استرسی است که شب ها که دستم از همه جا کوتاه است به سراغم می آید؛
یا به خاطر این که عذاب وجدان دارم که در طول روز آن طور که باید بازده نداشته ام
یا در مورد اینکه کلا در مورد زندگی ام احساس خوبی ندارم و باید کاری بکنم و نمی کنم
معمولا وقتی این طور فکر می کنم به خودم می گویم خب بروم دراز بکشم و کتاب بخوانم و احتمالا حالم بهتر می شود اما بیشتر مواقع حتی همان کار را هم نمی کنم و فقط استرسم را با خودم این طرف و آن طرف می برم،
تا شب که به سختی بخوابم،
و صبح که یادم برود.
.

امشب دوباره این سردرگمی بزرگ در من بیدار شد که من دارم چه کار می کنم با زندگی ام؟ به کجا قرار است بروم. چرا آن لحظه ی تصمیم بزرگ سراغ من نمی آید. چرا دلم با هیچ چیز یک دله نمی شود.

۱۳۹۳ دی ۱۸, پنجشنبه

آنچه گذشت

صبح با چشم های پف کرده و سر سنگین بیدار شدم. ساعت قطارها را چک کردم که بروم دانشگاه التماس که اجازه بدهند اپلای م را تمام کنم. این وسط استرس احمقانه چی بگم به طرف و اگر چینی یا هندی باشد و من لهجه اش را نفهمم و خنگ به نظر بیایم چه کار کنم و بدتر از اون اگر آمریکایی باشد و لهجه من به نظرش احمقانه بیاید چی هم خرم را گرفته بود. 
دیشبش کاوه بهم گفته بود چرا با هیچ کدوم از دوستات حرف نمی زنی! راست می گه!‌ مدت هاست حرفی نمی زنم!‌ چند وقت پیش نرگس هم گفت چرا هیچ خبری ازت نیست!‌ این شد که ایمیل زدم به بابک و گفتم ددلاینم رد شد! جواب داد زنگ بزن بهشون. بعد دوباره جواب داد پاشو برو اونجا. بعد دوباره تر جواب داد من تو جلسه ام، میام بیرون بهت زنگ می زنم!‌ بعد همین سه تا ایمیل کلی قلب من رو گرم کرد!‌ لباس پوشیده بودم که برم و داشتم حساب می کردم که فلان ایستگاه اگه خط عوض کنم فلان موقع می رسم و وای امروز باید پلن موبایلم رو هم عوض کنم و بذار دیتا هم بگیرم براش. بعد مرجان زنگ زد یه دپارتمان دیگه و گفت نتونستم اپلای کنم و منشیه گفت باشه برات درست می کنم. داشتم فکر می کردم چی بگم که کاوه گفت حالا بشین صبحانه بخور بعدا. به نیوشا هم تکست زدم که دیدی چی شد و اینا! کلا سعی کردم تمام صحبت هایی که این مدت نکرده بودم رو با همه بکنم. 
بعد از صبحانه چیزی که باید بگم رو آماده کردم و شروع کردم به تمرین کردن واسه کاوه (بله من به شدت استرس صحبت کردن با آدما رو دارم همچنان) و کاوه گفت خیلی شل و ول و بی اطمینان صحبت می کنی. باید لابه کنی یارو دلش بسوزه. 
زنگ زدم و منشیه گفت ما معمولا از این کارا نمی کنیم حالا یه ایمیل بهم بزن. منم ایمیله رو آماده کردم فرستادم کاوه نظر بده!‌ بعد اون چهار تا جمله آبکی منو کاوه تبدیل به چهل تا جمله ناله و التماسی کرد و منم فرستادم واسه خانومه. دیدم بابک بهم زنگ زده. بعد هم ایمیل زده بود که از جلسه اومده بیرون که بهم زنگ بزنه! 
یک ساعت بعدش دوباره زنگ زدم خانومه گفتم ایمیلم رسید؟ چک کرد گفت آره. دوباره ناله کردم که من همه چی رو آپلود کرده بودما! ریکام هام هم رسیده بود حتی. فقط اون پولش رو نداده بودم. تو ری خدا! گفت تا عصر بهت خبر می دم.
این وسط من دیدم ا چرا اینترنت دار نشده گوشی م؟ دیدم اون گوشه پایین پلنه ریز نوشته دیتا فقط واسه گوشی های ساده است نه اسمارت فون! بلی! شروع کردم به زنگ زدن به اپراتوره که چه وضعیه آخرش هم گفت پاشو برو دم در مغازه.
...
در آخر اینکه عصر خانومه ایمیل زد که  یه روز تمدید کردیم برات! اپراتوره هم گفت دیگه پولو دادی رفته!‌ ما هم رفتیم تو کافه- شیرینی فروشی نشستیم من اپلای م رو انجام دادم و شیرینی هم خوردیم و به همه خبر دادم که درست شد. و به خودم گفتم یعنی واقعا آدم واسه اولین گزینه ای که می خواد بره باید این طور برخورد کنه؟ این وسط بیست دلار پول موبایل زیادی دادم! حالا به جای ۲۵۰ دقیقه این ماه نامحدود می تونم صحبت کنم! زنگ بزنید بهم!‌
.
تکمله:‌ نگارنده روی دنده وراجی و ادیت نکردن افتاده. چرایش هنوز مشخص نیست! 

۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

بعد از واقعه

خب
ددلاینه رد شد! از روی من احتمالا.
حالم که خوب نیست. حتی نه به خاطر رد شدن ددلاین. نه فقط به خاطر رد شدن ددلاین. کلا. به خاطر اینکه فهمیدم همچنان عصبی و نمی دونم چی کار می خوام بکنم و همه چی هستم. هنوز درگیر همه چی هستم. هه!‌ چند وقت پیش ها داشتم فکر می کردم که بالاخره من با خودم آشتی کردم. دیدم متاسفانه دورتر و دورتر از چیزی هستم که می خواستم. شاید دورتر از همیشه.

تقریبا هیچ چیز سر جای خودش نیست. تمرین های تیاتر مزخرف اند. مزخرفت ترین و الکی ترین نقش ممکن مال منه. در حدی که اونی که کنار من بود ول کرد رفت. من چرا نمی رم؟ نمی خوام جا بزنم. فکر می کنم شاید بعدا حسرتش رو بخورم. می دونم از همه بهتر نیستم اما می دونم هم بین اون هشت، نه تا دختر از چند نفر قطعا بهترم. از سپتامبر تا الان تمام آخر هفته هام رو گذاشتم برای کاری که هفته شماری می کنم تا آخر این ماه تموم شه و ریخت خودم و دیگران رو نبینم. 

اینکه هر کاری رو می ندازم عقب و عقب تر. اینکه کامفورت زونم دیگه داره تقریبا خودم و خودم می شه. همه اینا باعث می شه حالم بدتر شه. 

پراکنده نوشته های بی ویرایش کسی که امشب ددلاین دارد و هرکاری می کند غیر از انجام دادن کاری که باید.

سفر رفتیم. سفر خوب بود. من یه کم چفت های مغزم رو شل کردم. هرچند وقتی برگشتم چفت ها به همون سفتی یا حتی بیشتر تلاش خودشون رو برای مبارزه با من می کنند. طوری که هر شب خواب های اجق وجق می بینم. یه شب تا صبح دیالوگ نمایشنامه خوانی ماه بعد رو یادم نمیومد و تمام شب داشتم تلاش می کردم به یاد بیارمش. نمایشنامه خوانی ای که خودش یکی از موضوعات همیشگی خواب هامه. یه بار شاید مفصل در موردش نوشتم حتی. نمی دونم منی که اینقدر مغزم فشار میاره بهم چرا اینقدر تو زندگی م دارم درجا می زنم. :) 
خلاصه اش اینکه سفر خوب بود. یک هفته ای که نبودیم آن قدر مغزم را هوا داد که وقتی دیروز توی خیابون راه می رفتم دور و برم را با هیجان نگاه می کردم. یک بار از شیشه های یک کافه سرک کشیدم تویش و گفتم ا اینجا که قبل از سفر اومده بودیم با فلانی. کاش دوباره بیاییم. بعد یک هو یک حسی سراغم آمد که انگار ایران بوده باشم و برگشته باشم. فقط نفهمیدم قوی تر شدم یا ضعیف تر. 
.
به گواه جناب گودریدز در سال میلادی ای که گذشت ۳۳ عنوان کتاب خوندم که شد ۸۹۰۰ صفحه. از اون جایی که من هنوز سال میلادی رو به رسمیت نمی شناسم، صحبت بیشتر در مورد کتاب ها رو می ذارم بعد از عید نوروز!
.
این روزا یه کم بیشتر با خودم کنار اومدم. دیگه اونقدر احساس نمی کنم تو دنیا مچلم. خاصیت کتاب هاست به نظرم آخه دیگه یه چیزی تو مغزم می خواد همه چیز رو کنسل کنه ولو شه کتاب بخونه. یه جوری که اصلا بره تو داستان کتابا و آدم های بیرون رو فراموش کنه. 
کاش من نویسنده بودم. تنبلم. توی نوشتن بیشتر از هر چیز دیگه ای!‌ چند ماهه به خودم می گم بنویس. مهم نیست چی. مهم نیست به چه دردی قراره بخوره. اما نمی نویسم. داستانی که تو اون کارگاه نوشته بودم چاپ شده توی یک مجموعه داستان اما من حتی دیگه دوست ندارم سراغش برم. حتی کتابش رو هم سفارش ندادم (تبصره:‌ من معتقدم چاپ کردن داستان فارسی در خارج از ایران اصلا کار سختی نیست و بنابراین به نظرم اتفاق مهمی نیست)
.
بین وری از ذهنم که می گه تو چه جوری می خوای درس بخونی و درس خوندن خیلی سخته و تو مطمئنا از همه عقب خواهی موند و بیا برو یه دانشگاه آسون و وری که می گه حالا این همه آدم دارن درس می خونن تو مگه با اینا چه فرقی داری گیر کردم. سعی می کنم الان بهشون فکر نکنم و بذارم به موقع اش.
.
چه جوری روزا اینقدر زود شب می شن و هفته ها این قدر زود تموم می شن؟!
.
تصمیم گرفتم یه بار هم از روی اینی که نوشتم نخونم. چرا؟ نمی دونم!