یک- چند روز پیش بود، لباسی که تو عروسیِ تو پوشیده بودم رو از تو کمد درآوردم، برام تنگ شده بود! فکر کردم بدمش بیرون، دلم گرفت، لباسه رو خیلی دوست میداشتم. چند روز بعدش خبر جدا شدنت رو شنیدم. اینکه وسیلههات رو جمع کردی، کتابها و لباسها. برگشتی خونه پدری! قیافه آرومت یادم میاد و ساز زدنت. اینکه هر بار من میگفتم شهرآشوب رو بزن و دیگه خودت میدونستی وقتی من هستم، از زیر زدن شهر آشوب نمیتونی در بری. بعد از ازدواج خیلی کم میومدین تو جمعهای خونوادگی، مشغولیتهای متاهلی بود لابد. حالا الان، ما که نمیایم خونهتون فعلن، که راحت باشی و با خودت و شرایطت کنار بیایی. تو هم کِی بشه که دوباره سر و کله ت تو مهمونیها پیدا بشه، که این بار بگم "به سکوت سرد زمان" رو بزنی.
دو- فوبیای احمقانه من برای چک کردن وضعیت روابط دوستام باعث شده بود با هر استتوس سنگینی که میذاشتی من فکر کنم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه. منی که اگه میتونستم شب به شب باید گزارش میگرفتم که آیا همه دوستام تو رابطههاشون اوکی ن؟ اگه کات کردند آیا الان راضی هستند و به نظرشون کار درستی بوده؟ منی که همچین آدمیم، وسط عروسی و خوشحالی که دور هم نشستیم، باید بفهمم تو جدا شدی. نمیدونستم چی باید بگم. یه لحظه فکر کردم چقدر هر دوتون رو دوست داشتم و دارم. چقدر برام آدمهای دوستداشتنی بودید همیشه. چقدر همیشه دوست داشتم فرصتی پیش بیاد که بیشتر نزدیکتون باشم. هر وقت برنامهای بود و من حوصله جمع رو نداشتم فقط و فقط به خاطر دیدن شما دو نفر میومدم. دوست داشتنتون با شنیدن خبر ازدواجتون تکمیل شد. اینکه چقدر زوج دوستداشتنی هستید و چقدر به هم میاین. و حالا باید بشنوم بعد از دو سال از هم جدا شدید؟!! بعد از یه هفته هنوز خبرش تنم رو داغ میکنه. یکی باید بیاد جدای از خندههای تو که خوبم، منو مطمئن کنه که خوبی. منو مطمئن کنه که خوبه، که اگه خوب بود هیچوقت نمینوشت "من سردم است و انگار دیگر هیچوقت گرم نخواهم شد." دلم میخواد بیام بغلتون کنم. هر دو تون رو.
.
پ.ن. اگه خوب بود نمینوشت:
از گردنههاي دشوار گذشتم،
در بزنگاههايي، يكي دو بار،
پايم لغزيد...
چيزي نشد؛
يكبار زانويم زخم كوچكي برداشت،
يكبار هم كم مانده بود قلبم بشكند..
چيزي به قلّه نمانده بود،
شايد اگر نفسي تازه ميكردم،
طلوع فردا را با هم به تماشا مينشستيم
...
در بزنگاههايي، يكي دو بار،
پايم لغزيد...
چيزي نشد؛
يكبار زانويم زخم كوچكي برداشت،
يكبار هم كم مانده بود قلبم بشكند..
چيزي به قلّه نمانده بود،
شايد اگر نفسي تازه ميكردم،
طلوع فردا را با هم به تماشا مينشستيم
...
در شب ابري بيمهتاب
ناگاه
آتشفشان تو فعّال شد..
من همچنان بالا ميآمدم...
با نور شعلههاي آتشفشان تو
راه را پيدا ميكردم
از گردنههاي دشوار ميگذشتم،
و پايم را روي سنگهاي سست نميگذاشتم،
تا شايد
طلوع فردا را با هم به نظاره بنشينيم.