۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

اما تو باور نکن...


یک-     چند روز پیش بود، لباسی که تو عروسیِ تو پوشیده بودم رو از تو کمد درآوردم، برام تنگ شده بود! فکر کردم بدمش بیرون، دلم گرفت، لباسه رو خیلی دوست می‌داشتم. چند روز بعدش خبر جدا شدنت رو شنیدم. اینکه وسیله‌هات رو جمع کردی، کتاب‌ها و لباس‌ها. برگشتی خونه پدری! قیافه آرومت یادم میاد و ساز زدنت. اینکه هر بار من می‌گفتم شهرآشوب رو بزن و دیگه خودت می‌دونستی وقتی من هستم، از زیر زدن شهر آشوب نمی‌تونی در بری. بعد از ازدواج خیلی کم میومدین تو جمع‌های خونوادگی، مشغولیت‌های متاهلی بود لابد. حالا الان، ما که نمیایم خونه‌تون فعلن، که راحت باشی و با خودت و شرایطت کنار بیایی. تو هم کِی بشه که دوباره سر و کله ت تو مهمونی‌ها پیدا بشه، که این بار بگم "به سکوت سرد زمان" رو بزنی.
دو-      فوبیای احمقانه من برای چک کردن وضعیت روابط دوستام باعث شده بود با هر استتوس سنگینی که می‌ذاشتی من فکر کنم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه. منی که اگه می‌تونستم شب به شب باید گزارش می‌گرفتم که آیا همه دوستام تو رابطه‌هاشون اوکی ن؟ اگه کات کردند آیا الان راضی هستند و به نظرشون کار درستی بوده؟ منی که همچین آدمی‌م، وسط عروسی و خوشحالی که دور هم نشستیم، باید بفهمم تو جدا شدی. نمی‌دونستم چی باید بگم. یه لحظه فکر کردم چقدر هر دوتون رو دوست داشتم و دارم. چقدر برام آدم‌های دوست‌داشتنی بودید همیشه. چقدر همیشه دوست داشتم فرصتی پیش بیاد که بیشتر نزدیک‌تون باشم. هر وقت برنامه‌ای بود و من حوصله جمع رو نداشتم فقط و فقط به خاطر دیدن شما دو نفر میومدم. دوست داشتنتون با شنیدن خبر ازدواجتون تکمیل شد. اینکه چقدر زوج دوست‌داشتنی هستید و چقدر به هم میاین. و حالا باید بشنوم بعد از دو سال از هم جدا شدید؟!! بعد از یه هفته هنوز خبرش تنم رو داغ می‌کنه. یکی باید بیاد جدای از خنده‌های تو که خوبم، منو مطمئن کنه که خوبی. منو مطمئن کنه که خوبه، که اگه خوب بود هیچ‌وقت نمی‌نوشت "من سردم است و انگار دیگر هیچ‌وقت گرم نخواهم شد." دلم می‌خواد بیام بغلتون کنم. هر دو تون رو.
.
پ.ن. اگه خوب بود نمی‌نوشت:

از گردنه‌هاي دشوار گذشتم،
در بزنگاه‌هايي، يكي دو بار،
پايم لغزيد...
چيزي نشد؛
يكبار زانويم زخم كوچكي برداشت،
يكبار هم كم مانده بود قلبم بشكند..

چيزي به قلّه نمانده بود،
شايد اگر نفسي تازه مي‌كردم،
طلوع فردا را با هم به تماشا مي‌نشستيم
...

در شب ابري بي‌مهتاب
ناگاه
آتشفشان تو فعّال شد..
من همچنان بالا مي‌آمدم...
با نور شعله‌هاي آتشفشان تو
راه را پيدا مي‌كردم
از گردنه‌هاي دشوار مي‌گذشتم،
و پايم را روي سنگ‌هاي سست نمي‌گذاشتم،
تا شايد
طلوع فردا را با هم به نظاره بنشينيم.


۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

.

دیشب خواب دیدم حامله م. بچه م رو به دنیا آوردم، بدون درد خاصی، توی خواب هم به خودم گفتم اون قدرها که می‌گفتند هم سخت نبود.

می‌گن تعبیر حاملگی یعنی درد و رنج، و زایمان یعنی خلاص شدن از دست دردها. برای من اما خلاص شدن از دردها خیلی دوره انگار، طوری که شنیدنش هم حتی عجیبه.

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

.

به نظر می‌رسید که شدت شکستن در، اتاق را پر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شب زفاف آراسته بودند. غبار تلخ و زننده‌ای، مثل خاک قبرستان، روی میز توالت، روی اسباب‌های بلور ظریف و اسباب آرایش مردانه که دسته‌های نقره‌ای تاسیده داشت و نقره‌اش چنان تاسیده بود که حرف روی آن محو شده بود، نشسته بود. پهلوی این‌ها یک یخه کروات گذاشته بود. گویی تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فرا گرفته بود، و زیر آن یک جفت کفش و جوراب خاموش و دور افتاده قرار داشت. خود مردی که صاحب این لباس‌ها بود روی تختخواب دراز کشیده بود. ما مدت زیادی فقط ایستادیم و لبخند عمیق و بی گوشت او را که تا بناگوش باز شده بود نگاه کردیم. جنازه ظاهرا زمانی به طرز به آغوش در کشیدن کسی این‌طور خوابیده بوده‌است. ولی اکنون، این خواب طولانی، که حتی عشق را به سر می‌برد، حتی زشتی‌های عشق را مسخره می‌کند، او را در ربوده بود. بقایای او، زیر بقایای پیراهن خوابش، از هم پاشیده شده‌بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود جدا شدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبار آرام و بی‌حرکت نشسته بود آن وقت ما متوجه شدیم که روی بالش دوم اثر فرورفتگی سری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گرد تلخ و خشک، بینی ما را سوزاند. آنچه دیدیم یک نخ موی خاکستری چدنی بود.
.
یک گل سرخ برای امیلی
ویلیام فاکنر
ترجمه نجف دریابندری

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

.

دیشب خواب دیدم خیابون‌ها شلوغ شده، یه سری آدم از مردم از روی پل جلوی شرکت رد می‌شدن و با خشم شعار می‌دادن، صدای پاشون خیلی اگزجره و اغراق‌شده پل رو می‌لرزوند. پشت سرشون یه سری موتوری و لندرور سیاه می‌رفتند. من داشتم از پنجره نگاه می‌کردم. توی دلم گفتم "من نمی‌رم بیرون" .
از خواب بیدار شدم، دم صبح بود، پاهام یخ شده بود انگار، نمی‌تونستم حس کنمشون. مورمورم شد، ناراحت شدم، از اینکه ترسو و بزدل شدم، نمی‌دونم!