۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

خیز پاها. وقتش حالاست والا دیگر نخواهم توانست. دست پیش بردن، تصمیم گرفتن. وقت است.

سرم گرم بود. حرف می‌زدم. صدایم بلند است. همیشه. خودم می‌خندم می‌گویم ژن شالیزار. اما تا به حال همه دوست‌پسرهایم* از صدای بلند من شاکی بوده‌ام. نرگس یک بار بهم گفت باید کسی را پیدا کنی که به تو نگوید صدایت را پایین بیاور بلکه از صدای بلند تو، از لیلایی که صدایش بلند است خوشش بیاید. و خب باید بگویم نه! هنوز کسی را پیدا نکرده‌ام. همه‌شان اولش از شلوغ‌کاری‌های من خوششان می‌آید. اما بعد از مدتی همین شعله سرکش، اعصاب خردکن می‌شود!
سرم گرم است. نشسته‌ام تو هال. به صدای بوق بلند و ممتد قطار گوش می‌کنم. خانواده تیبو تمام شد. ۲۳۴۸ صفحه. همین الان. به ساعت ۱۰:۳۰ اینجایی که ساعت ۱۰ ش مثل ساعت دو نصفه شب تهران است. آنتوان خودش را کشت. خسته شد از مسمومیت ریه‌اش از گاز. ۱۸ نوامبر توی دفترچه‌اش نوشت ۳۷ سال و ۴ ماه و ۹ روز! ساده‌تر از آنچه بتوان تصور کرد.
نباید تمام می‌شد آن هم وقتی آدم کمی سرش گرم است و نفسش بوی الکل می‌دهد و هیچ کسی هم نیست که نفسش را نفس بکشد و بعدش از بوی الکلش بخندد و محکم‌تر ببوسدش و بوی الکلش را باز نفس بکشد.
شاید آدم‌هایی مثل من با این صدای بلند و گوش‌خراششان اگر مثل قطار یک‌جا نمانند قابل تحمل‌تر باشند.
مثل یک قطار با بوق‌های کشدار اما در هاله‌ای از ابهام.
بدمستی‌ها و بی‌اعصابی‌ها و بی‌حوصلی‌گی‌هایشان هم برای خودشان.
.
*که البته زیاد هم نبوده‌اند.

برای آ. ( و ف.)*

دیشب خوابت رو دیدم. خواب همه‌تون رو. خواب دیدم همه چی داره خوب می‌شه. یا حداقل اون چیزی که از نظر من خوبه. دارین بر‌می‌گردین همه پیش هم زندگی کنید. بعدش حسم تو خواب یه جوری بود که انگار تو نمی‌خوای. می‌دونی که، بعضی وقت‌ها تو خواب وایسادی سر جات اما همه چی رو می‌دونی. منم دراز کشیده بودم اما همون موقع می‌دونستم که تو نمی‌خوای برگردی.

خوشحالم که این روزا خوشحالی. راستش رو بخوای می‌دونستم که خوشحال خواهی بود. آدمی مثل تو حتما خوشحال خواهد بود.
.
* و برای رویاهای من

۱۳۹۴ آبان ۱۲, سه‌شنبه

عاشقانه‌های نازلیلی* و پدر...

امروز تولدت است.
تولدی که برای همه ما خیلی مهم است. به روی خودمان نمی‌آوریم که چقدر برایمان مهم است. دلمان نمی‌خواهد یادمان بیاید که سال پیش، همین چهارم آبان، روز تولدت سکته کردی و چقدر همه ما خوش‌شانس بودیم که ساعت ۱۱ شب بود و نه دیرتر.
و باز چقدر منِ بدبخت دور بودم.
.
خیلی توی زندگی با هم دعوا کردیم. تو همیشه معتقد بودی که من احترام تو را به عنوان پدر نگه نمی‌دارم و به جای اینکه به حرف‌هایت فکر کنم فقط جواب می‌دهم و من همیشه معتقد بودم تو که ادعا می‌کنی ما با هم دوستیم باید تحمل این چیزها را هم داشته باشی و چرا جواب ندهم وقتی این جواب‌ها به ذهنم می‌رسد.
تابستان پیش که آمدم ایران یک دعوای حسابی با هم کردیم. طوری که وقتی برگشتم تا یک ماه اصلا تلفنی هم با هم حرف نزدیم و خیلی سرسنگین بودیم. سر سپهر بود. همیشه سر برخوردهایمان با سپهر با هم دعوا داشتیم. من معتقد بودم من و سپهر خواهر و برادریم و اگر دعوا می‌کنیم به خودمان مربوط است، و تو همیشه دخالت می‌کردی و طرف سپهر را می‌گرفتی و به من می‌گفتی عصبی هستم!
.
حالا هر چقدر که می‌گذرد می‌بینم چقدر پدر خوبی بودی همیشه. و هستی. چقدر همیشه هر کاری می‌خواستیم بکنیم ساپورتیو بودی. تقریبا هیچ وقت به من نگفتی دوستت دارم، نگفتی آفرین. اما همیشه پدر حمایت‌گری بودی که هر وقت می‌گفتی نگران نباش، من واقعا نگران نبودم. حتی از وقتی آمده‌ام اینجا هم، همان روزهایی که استرس داشتم که شهریه را نتوانیم بدهیم، از پشت فیستایم می‌گفتی نگران نباش و من نگران نبودم!
.
هیچ‌وقت وضع مالی‌مان عالی نبود اما هیچ‌وقت احساس نکردم چیزی می‌خواهم و ندارم. همیشه موقع خرید لباس وقتی بین انتخاب دو مدل می‌ماندم می‌گفتی هر دو تایش را بردار. همیشه وقتی می‌رفتیم بیرون غذا بخوریم می‌گفتی هرچقدر می‌خواهید سفارش بدهید فوقش اضافه‌اش را می‌بریم خانه. همیشه موقع سفر رفتن عالی‌ترین تجربه سفر را داشتیم. همه این‌ها به نظرم خیلی معمولی و طبیعی بود تا وقتی که کم‌کم فهمیدم این چیزها طبیعی نیست. طبیعی نیست من از یک کتاب دانیل استیل خوشم بیاید و بهت بگویم و تو آن کتاب را بخوانی و با من در موردش صحبت کنی. طبیعی نیست توی سینما وقت دیدن فیلم غریبانه گریه کنی و بعد با من صحبت کنی که عشق مهم‌ترین اتفاق است و دردناک است که پول آن را تحت تاثیر خودش قرار دهد. طبیعی نیست یک روز برایم هری پاتر بخری و بگویی همکارم گفت کتاب قشنگی است و پسرش دوستش داشته و من هم برایت خریدم. بعد خودت بخوانی‌اش و با هم در مورد هیجان داستان‌هایش صحبت کنیم. طبیعی نیست وقتی اولین دوست‌پسرم را گرفتم با من صحبت کنی و بگویی بترس از آدم‌هایی که ادعای روشنفکری و مدرن بودن می‌کنند و به وقتش از صدتا آدم سنتی هم بدتر می‌شوند. تو با همه دنیا یک‌رنگی و حواست باشد از این یک‌رنگی‌ات ضربه نخوری و البته هیچ وقت به من نگفتی یک‌رنگ نباشم. به من یاد دادی از ارزش‌هایم کوتاه نیایم وقتی همیشه با احترام از کوتاه نیامدن مامان صحبت می‌کردی که به قول خودت میوه ممنوعه آگاهی گاز زد و اثرش را هم دید. و هیچ‌وقت ذره‌ای سرزنشش نکردی وقتی موقعیت‌های زیادی را به خاطرش از دست دادی.
مذهبت را هم دوست دارم. وقتی می‌نشینی می‌گویی آدم باید معرفت داشته باشد. آدمی که معرفت داشته باشد حتی اگر چوب را هم بپرستت آدم است… حالا می‌فهمم تویی که به نظرت همه ادیان ادامه اسطوره‌ها هستند چرا به خاطر اینکه با پدرت احساس نزدیکی می‌کنی نماز می‌‌خوانی. احساس می‌کنی اینکه به روشی که پدرت عبادت می‌کرد عبادت کنی خودت را به او نزدیک‌تر حس می‌کنی. وقتی خودم این روزها سعی می‌کنم کارهایی را انجام دهم که خودم را به تو نزدیک‌تر حس کنم. همین روزها روی کاغذهای کوچک شعر هم می‌نویسم تا وقت بیکاری حفظشان کنم.
.
یک زمانی خیلی باهات بحث می‌کردم که می‌توانم والد بهتری از تو باشم. اما الان می‌دانم که تو نه تنها برای من بهترین پدر بودی بلکه بهتری دایی دنیا هم بودی. از تمام کتاب‌هایی که به خواهرزاده‌هایت هدیه دادی و همه جمله‌های قشنگی که تویش برایشان نوشته‌ای. بهترین برادر دنیا هم برای خواهرهایت بودی. اصلا چطور توانستی اینقدر مهربان باشی؟ این‌قدر دوست‌داشتنی.
.
هنوز وقتی به سال پیش فکر می‌کنم و اینکه روز تولدت سکته کردی، تنم می‌لرزد. از خودم متنفر می‌شوم که نبودم. برای مامان و صدرا که تنهایی همه استرس‌ها را تحمل کردند. برای سپهر که خیلی وقت‌ها تا ده شب تنها می‌ماند خانه. من کجا بودم آن‌ روزهایی که باید می‌بودم. دلم می‌گیرد وقتی گفتی این رسم زندگی نیست که حالا که وقت آن است از هم‌نشینی با شما لذت ببرم نیستید. می‌دانم عاشق این بودی که با کاوه بنشینید و مثل پسرت دوستش داشته باشی. و نمی‌دانم اصلا هیچ‌وقت می‌شود روزی بیاید که حس شیرین شلوغی خانه با عروس و داماد را حس کنی یا نه.
.
پ.ن. از آشنایانی که احیانا گذرشان به اینجا می‌افتد خواهشمندم به پدرم چیزی از این نوشته نگویند. خیلی ساده دوست ندارم بداند.
.
حتی یک بار هم از رویش نخواندم. فقط نوشتم. و خب نمی‌توانم از رویش بخوانم دوباره. سخت است. زیاد.
.
* برای تغییر شعر جان مریم. وقتی صبح‌ها برایم می‌خواندی نازلیلی چشماتو واکن، سری بالا کن، بشیم روونه، شونه به شونه....