۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

.

آن روزی که جنگل بودیم و من ازت عکسی گرفتم که خودم دوستش داشتم و تو و دیگران هم همین‌طور. آن روز، خودم را خیلی دوست داشتم.
الان که ولو ام روی تخت، و سرم سنگین است و دلم از دنیا و آدم‌هایش گرفته، یاد آن روز افتادم و آن منی که خودش را دوست داشت. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

.

دیروز که بهت گفتم حتی اگر مجبور هم شدیم کاری را کنیم، بیا فکر کنیم تصمیم خودمان بوده! یکی از احمقانه‌ترین حرف‌هایی بود که یک آدم می‌تواند بزند. امروز داشتم فکر می‌کردم چقدر یک کارهایی را نمی‌خواهم انجام بدهم. امروز یادم آمد چه شب‌هایی که از شدت فکر کردن خوابم نمی‌برده، که چه اتفاق‌هایی قرار است بیافتد، چه کارهایی قرار است انجام بدهم. حالا امروز هم نشسته‌ام به فکر کردن که این بود آن چیزی که می‌خواستم؟ 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

.

شاید فرق من و تو این باشه که من هی خودم رو جای آدم‌ها می‌زارم و می‌گم چی می‌شه فلان کار رو بکنم که دلشون خوشحال بشه! اما تو فکر می‌کنی چرا خودم رو اذیت کنم به خاطر خواست دیگران، که تازه فکر کنن کار خاصی نکردم و وظیفه‌م بوده و توقعشونم بره بالا. همین می‌شه که من خیلی وقت‌ها حرص می‌خورم از توقعات دیگران و عواقبشون* و تو احتمالا راحت‌تر زندگی می‌کنی.

راستش رو بگم خیلی وقت‌ها از این همه فکرهای متفاوت خسته می‌شم. از اینکه دوست‌داشتن دیگران فقط رنج داره انگار – یا حداقل خیلی وقت‌ها آدم رنج‌کشیدنش رو می‌بینه- خسته می‌شم از اینکه هی دارم تلاش می‌کنم کاری نکنم که دیگران ناراحت شن. و یهو که شاکی می‌شم هیچ فرقی با اینکه از اول شاکی می‌بودم نداره. همین می‌شه که بعضی وقت‌ها واقعا دلم می‌خواد سر به بیابون بزارم. از همه این قراردادهای اجتماعی متنفرم.

*مثل دیروز که بافتی که از پاوه خریده‌بودم با سشوار سوخت و من خیلی ناراحت شدم اما برای اینکه دیگران ناراحت نشن چیزی نگفتم

.

آدمی‌م که علی‌رغم اینکه شاید خیلی‌ها فکر کنن به هیچ‌جام نمی‌گیرم مسائل رو خیلی سریع ناراحت می‌شم! خیلی سریع تو دلم لگد می‌زنم به همه‌چی. دلم می‌گیره و یهو می‌رم تو مود خاصی.
این‌جور وقت‌ها دلم هیچ‌کسی رو نمی‌خواد. همین می‌شه که فکر می‌کنم حتما باید یه چیزی تو زندگی‌م داشته باشم که راضی نگه‌م داره. یه چیزی که حاصل کار خودم باشه. این‌جور وقت‌ها فکر می‌کنم باید جوری باشم که بتونم فقط با خودم زندگی کنم.

این روزها کلی کتاب نخونده دارم. می‌تونم همه زندگی‌م رو تعطیل کنم و فقط بخونم.

این روزها "حرمان" را دانلود کرده‌م و همه‌ش همین را گوش می‌کنم. اگر کمی صدا داشتم فقط، آخ.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

و حتی این تابلوی کوچک را!


الان خیلی ضایع بود که من گفتم کلیییی حال می‌کنم شریکی با هم یه کتاب بخریم؟ کارای اینجوری با همی خیلی خوبه! فک کن یه کتاب داریم که مال هر دومونه!
.
کلا امروز رو دوست داشتم. خانه هنرمندانش، خریدهاش، جیگرکی‌ش...
امشب هم تو لیوانی که تازه خریدم، چای خوردم! دیگه الان فهمیدین که جنون خرید ماگ/فنجون/لیوان دارم دیگه؟ 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

ها؟

شعر را باید آرام خواند. شعر را باید با طمانینه و بلند بلند خواند. شعر را باید مثل یک غذای بهشتی مزه‌مزه کرد. می‌خواهم بدانم شعرهایی که برات می‌فرستم را مزه‌مزه می‌کنی یا مثل چکیده مقاله با چشم سرسری ردشان می‌کنی؟!

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

.

مثلا همین‌جوری شروع کنم به حرف‌زدن در مورد تمام صداهایی که تو سرم ن. از همه استرس‌ها. یه حرف زدنی که یه نتیجه‌ای هم داشته باشه. نه مثل دیشب که کلی تو تجریش راه رفتیم و حرف زدیم و آخرش من سنگین‌تر شدم. کاش یهو بیوفتیم رو دور تند و همه کارهامون رو انجام بدیم، و یه خورده هم شانس بیاریم. چی می‌شه خب؟!

.

بعضی کارها رو نمی‌فهمم چرا انجام می‌دم! مثل امروز که کیک سیب درست کردم و اینچیلادا! در حالی که می‌تونستم کتاب بخونم یا فیلم ببینم! یه کیندل بوک مجانی جدید گرفتم! و جنایت و مکافات که آقای صاد داده بهم!
هیچی دیگه الان یگانه شلواری که هم توش لاغر نشون داده می‌شم هم گرم نیست، هم به مانتوی ژیگولی که شرکت می‌پوشم میاد، کثیف شده! باید همین امشب بشورمش!
چه‌جوریه که اینقدر زود نصفه‌شب می‌شه! پس آدم کی کتاب‌های نیمه‌کاره‌ش رو تموم کنه، بره سینما، بره کافه، تو هوای بهاری قدم بزنه، سازه بزنه، بره دوستاشو ببینه، آشپزی کنه..... واللا!
.
پ.ن. دوست ندارم بگم، اما لذت خوبیه وقتی تویی که آدم خاص زندگی من هستی از غذایی که درست می‌کنم تعریف می‌کنی! (آیکون زن سنتی درون من که دستاش بوی پیاز می‌ده)

پ.ن.دو. این فیلم‌های جدیدی که گرفتم رو هم باید برنامه بزاریم ببینیم! وقتی که عقده آشپزی‌کردنم خاموش شد! 

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

.

خب امروز موندم خونه و نرفتم شرکت! برامم مهم نبود که یه پروژه مونده! یعنی ته دلم یه‌کم استرس داشت! اما کلی کار دیگه داشتم که باید اونا رو انجام می‌دادم. بعدشم که خوشحال بودم که می‌مونم خونه کتاب می‌خونم.

و خب الان نشستم وسط لینک‌های استادا، استرس بسته‌هایی که نرسیدن! استرس دوراهی‌هایی که چه‌جوری تصمیم بگیرم. استرس اینکه اصلا از اول آیا درست تصمیم گرفتم... و خب نمی‌تونم بشینم کتاب بخونم، فکرم کلی جاهای دیگه می‌ره! امشب هم لابد می‌خوام برم بشینم تو سالن تیاتر به جای نگاه کردن نمایش، هی فکر کنم به تصمیم‌هایی که باید بگیرم و اتفاق‌هایی که باید بیوفتند!

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

.

خب رژیم آهسته‌‌ام هم فرستادم قاطی باقالی‌ها! امروز هم پنیر پیتزا خوردم و هم شام ژامبون‌دار در کافه! به به! اما امروز حالم بهتر بود! گوشواره گذاشتم دوباره!

حوصله سر کار رفتن ندارم! اگر می‌شد کلا بی‌خیال همین دو زار پول شوم، ول می‌کردم می‌رفتم! حالا الان هم فکر می‌کنم حداکثر تا آخر خرداد بروم. بعدش ول‌گردی‌های خودم را داشته باشم! کاش بشود.

دلم سفر می‌خواهد! دلم هزار تا کار دیگر می‌خواهد! عصبی می‌شوم وقتی که سر کارم اما حواسم جای دیگری است. عصبی می‌شوم وقتی راضی نیستم از زندگی! 

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

روزها

یک جای عجیبی از زندگی‌م گیر کرده‌ام. استرس جواب‌هایی که نمی‌آیند و اگر هم می‌آیند منفی‌اند. استرس تصمیم‌های بعدی. استرس چیزهایی که خیلی‌هاشان به من مربوط نیستند! همه این استرس‌ها را توی خودم دارم و هم‌زمان فکر می‌کنم که چه‌طور می‌توانم برنامه‌ریزی کنم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم.
من یک اعتقاد احمقانه‌ای دارم، که همیشه آن اتفاقی که خوب است برایم می‌افتد. اساسا حرف چرتی است، چون نمی‌شود آزمایشش کرد که اگر این اتفاق نمی‌افتاد چه می‌شد. مثلا این‌که من بعد از لیسانس اپلای نکردم و نرفتم خب باعث شد تجربه‌های خوبی از زندگی داشته باشم! از زندگی مدرسه‌ای بیرون بیایم. با آقای کا آشنا بشوم و بلا بلا بلا! اما خب از آن طرفش هم معلوم نیست اگر می‌رفتم چه می‌شد، چه بسا اتفاق‌های بهترتری می‌افتاد. اما خب همه این‌ها را می‌دانم و باز هم معتقدم که اتفاق بهتر می‌افتد! حالا هم وسط همین استرس‌ها به خودم می‌گویم نگران نباش، اتفاق بهتر می‌افتد! بعد خب طبیعی است که از استرسم کم نمی‌کند البته!
یک مسابقه داستان‌نویسی است که دارم برایش داستان می‌فرستم. راستش دوست می‌داشتم، قبلش بدهم یکی از این اطرافیانی که دستی در نگارش دارند نظری بدهند و این‌ها! اما راستش را بگویم حوصله‌شان را ندارم. این‌قدر که آدم دیده‌ام که کار بقیه را برده زیر سوال و به طور زیرپوستی‌ای داشته اعلام می‌کرده من خوبم! بدانید و آگاه باشید که بقیه داستان مزخرف می‌نویسند/ تیاتر مزخرف می‌سازند/ حرف مزخرف می‌زنند. فقط من خوبم. حالا این من هنوز یک داستان هم چاپ نکرده. هنوز یک تیاتر هم روی صحنه نبرده... بعد من هم نشد یک بار زل بزنم توی چشم‌هایشان بگویم حالم از این اخلاق مزخرفت بهم می‌خورد! همه‌تان همینید که وضعیت این شده که همه با هم داریم توی باتلاق فرو می‌رویم! هیچی آقا، داستانم را می‌خواهم در مسابقه شرکت بدهم!

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

شرح حال!

امسال شروع شده! طبعا برای امسالم هم کلی برنامه چیده‌ام که انجام بدهم! مقدار زیادی از عید به سفر به ولایت و خوشگذرانی در میان فامیل گذشت. ولو شدن در منزل مادربزرگ و با خیال راحت بلند بلند حرف زدن! و دریا و جنگل و خوردن!

حالا فعلا که برگشته‌ام در قدم اول سنتورم را کوک کرده‌ام و کوزه هم خریده‌ام!
دیگر اینکه تصمیم گرفته‌ام در این دو هفته باقیمانده تا عروسی‌ای که دعوتیم، این شکم و پهلو را آب کنم که لباس‌هام اندازه‌م شوند و با خیال راحت بتوانم قر بدهم! : ) در این راستا برنج رو تعطیل کرده‌ام (مگر در مواردی که مهمان باشم جای خاصی و صاحب‌خانه ناراحت شود!) و شام هم بنا نهاده‌ام که فقط سالاد و میوه بخورم! در همین راستا هر دو سه روز یک بار یه مشت کدو و بادمجون و هویج و چه و چه می‌خرم و غذام شده سوپ و سبزیجات! خوبی‌ش اینه که هم سوپ دوست دارم، هم سبزیجات! و درضمن آشپزی‌کردن برای شخص شخیص خودم را هم بسی دوست‌ می‌دارم! و راه رفتن روی تردمیل هم به صورت نامنظم!  

این پست به طور عجیبی نوشته شده! بدین‌صورت که من قبل از اینکه این کارها رو انجام بدم، نوشتمشون! و مقرر نمودم! تا وقتی که این کارها رو عملی نکردم، حق نوشتن هیچ چیز دیگه‌ای رو ندارم!