آن روزی که جنگل بودیم و من ازت عکسی گرفتم که خودم دوستش داشتم و تو و دیگران هم همینطور. آن روز، خودم را خیلی دوست داشتم.
الان که ولو ام روی تخت، و سرم سنگین است و دلم از دنیا و آدمهایش گرفته، یاد آن روز افتادم و آن منی که خودش را دوست داشت.
تلکا به مازندرانی یعنی گلابی جنگلی با یه طعم گس.
دیروز که بهت گفتم حتی اگر مجبور هم شدیم کاری را کنیم، بیا فکر کنیم تصمیم خودمان بوده! یکی از احمقانهترین حرفهایی بود که یک آدم میتواند بزند. امروز داشتم فکر میکردم چقدر یک کارهایی را نمیخواهم انجام بدهم. امروز یادم آمد چه شبهایی که از شدت فکر کردن خوابم نمیبرده، که چه اتفاقهایی قرار است بیافتد، چه کارهایی قرار است انجام بدهم. حالا امروز هم نشستهام به فکر کردن که این بود آن چیزی که میخواستم؟