میدانی یک جورهایی خوب است که داریم کارهایمان را میکنیم و این وسط یک نیمچه چشماندازی هم داریم و وسط این کار و بارها که هر کداممان داریم دلمان هم تنگ میشود. میدانم، میدانم که غصه همیشگی اینکه بیست و پنج، شش سال است که داریم میگوییم صبر کن فلان کار را بکنیم اول تا بهمان کار را انجام بدهیم! و این سالها هی رفتهاند، اما قبول کن تا همینجایش هم بد نبوده. گیریم درگیر این قواعد و عرفها هم شدهباشیم!
۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه
۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه
.
دیشب خوابت رو دیدم، ازون خوابها که وقتی بیدار میشی دقیقا مطمئن نیستی که خواب بوده یا واقعا اتفاق افتاده. تو خواب چقدر همهچی آروم بود. این چند روز زیاد به یادت افتادم. یاد سفرهایی که رفتهبودی. شعری که همیشه با اومدن بهار میخوندی رو تو چند شهر رو پارچه نوشته بودن! تو خواب شبیه قدیما بودی، شبیه اون چیزی که اول شناخته بودم یا چیزی که هنوز نشناخته بودم.
.
نوشته شده در بهار نود و یک
۱۳۹۱ خرداد ۹, سهشنبه
خود تو هیچ وقت زنگ زدی بگی پاشو بیا فلان جا؟! واللا!
خودم
رو سرزنش میکنم که چرا وقت نمیکنم دوستهامو ببینم! ناراحت میشم....
اما
میبینم اونا هم وقت نمیکنن منو ببینن! مهم نیست که اونا آیا احساس ناراحتی دارن
یا نه! شاید احساس نیاز نداشته باشن که منو ببینن! یا اونقدر احساس نیاز نداشته
باشن، به هر حال هر کس یه جوره! اما خوبه یادم باشه اگه این دفعه کسی طوری برخورد
کرد که من خیلی بیمعرفتم، اگه بهش یادآوری نمیکنم که خودت هم حرکتی نمیکنی،
حداقل تو خودم احساس ناراحتی نکنم! چیزی که هست اینه که نمیشه گفت همهچی صد در
صد تقصیر منه!
۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه
خسته میخوابم از آغاز غروب
عصر/ غروب رفتم بیرون. رفتیم نمایشگاه ساره که خب برق رفته بود و چیزی نتونستیم ببینیم! رفتیم پارک قدم زدیم که خب دلم وا نشد. نشستیم حرف زدیم که خب حالم بهتر نشد. پیاده بلوار رو گز کردیم که حس سنگینی داشت. برگشتم خونه دیدم از بنیاد کودک برام بسته اومده. یه تقویم رومیزی، یه خبرنامه و یه گزارش از وضعیت سیده زهرا! نوشته بود از نظر روحی روند مثبت داشته. نمیدونم راست گفتن یا نه، اما دوست داشتم که قبول کنم و خوشحال شم.
.
*بدم میاد از اینکه زیادی خوشحال شم بابت این موضوع! انگار که کار مهمی کرده باشم!
.
تک مضراب:
خواب چون درفکند از پایم
خسته میخوابم از آغاز غروب
لیک آن هرزه علفها که به دست
ریشه کن میکنم از مزرعه روز
میکنمشان شب در خواب، هنوز
برچسبها:
خسته بر آستانه دروازه ابدیت,
روزانه,
me myself and leila
۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه
.
میزان
حساس شدن خودم رو وقتی فهمیدم که ویدئو مربوط به کاندیداهای انتخابات سال 83 که
قدیما میدیدم و میخندیدم رو وقتی چند روز پیشا دیدم دلم خواست همه اون آدمهای
مستاصل رو بغل کنم و گریه کنم. چطور من به همچین چیزی میخندیدم؟
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه
.
تا نه ماه بعد از آن هم به جهان نزدیک نشدم، تا زمانی که ام. آر. آی. بعدی نشان داد مننژیومای من احتمالا فقط به علت حفرههای به جا مانده از جراحی هیدروسفالوس جابهجا شدهاست.
دکتر گفت : "راستش، مغز قشنگی داری".
گفتم: "ممنون"، هرچند عجیبترین تعریفی بود که در زندگیم شنیده بودم.
دلم میخواست به پدرم زنگ بزنم و به او بگویم مردی سفیدپوست هست که فکر میکند مغز قشنگی دارم. اما نمیتوانستم به او چیزی بگویم، چون مرده بود. به زن و بچههایم گفتم حالم خوب است. ماجرای مغز قشنگ را به مادر و خواهر-برادرهایم هم گفتم. به دوستانم هم گفتم. اما هیچ کدامشان آنقدر بلند نخندیدند که اگر پدرم زنده بود، میخندید.
رقصهای جنگ- شرمن الکسی
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه
.
یه بار شادیِ گودر! یه چیزی گفته بوده مبنی بر اینکه با وجود روزی به اسم مادر مخالفه! از این جهت که کلی بچه هستند که کسی غیر از مادر سرپرستشونه، پیش پدر یا مادربزرگشون هستند یا حتی سرپرستی غیر از پدر و مادر خودشون دارند. یه سری زوج گی هم هستند که سرپرستی یه بچه رو قبول کردند و اساسا مادری شاید نشه تعریف کرد تو ماجرا! خلاصه واسه ماهایی که تو ایرانیم شاید خیلی ملموس نباشه! یا شاید بگیم خب روز مادر هم باشه این چیزا هم باشه، خلاصهش اینکه هر از چندگاهی به حرف شادی فکر میکنم! نه که بگم قبولش دارم یا ردش میکنم، اما به نظرم حرفیه که میشه روش فکر کرد. به نظرم مهمه که آدم به بچههاش این چیزا رو بگه!
برچسبها:
اوهوم,
خواستم گفته باشم که بگم لال نیستم,
دو کلمه حرف
.
یه وقتایی آدم یهو به این نتیجه میرسه که چقدر تو دنیای خودش غرق شده و از دوستاش بیخبر شده!
یه وقتایی آدم یهو میفهمه چقدر الکی دور خودش رو شلوغ کرده و اگه درست نگاه کنه میبینه که هیچ کاری انجام نداده در واقع!
یه وقتایی آدم میبینه که این آدمهایی که دور و برشن اصلا دوستهاش نیستند! که اگه بودند خودش قبلا اونا رو پیدا میکرد نه که چند سال بعد با واسطه بهشون وصل شه! و به خودش تلقین کنه که دوستاشن!
نمیخوام بگم من آدم پرفکت یا حتی خوبی هستم! هر چی که هستم، میدونم هر از چندگاهی ناراحت و مغموم میام میشینم گوشه اتاقمو فکر میکنم به اینکه دلم دوستای خودم رو میخواد! این جور وقتها هیچ کس دیگهای رو جز خودم مقصر نمیدونم! وقتی خودت برای دیدن دوستات برنامهریزی نکنی، این اجازه رو میدی که دیگران وقتت رو برنامهریزی کنن!
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چقدر همه چی خوب بود. دیدنت بعد از مدتها. اینکه تا اومدی تو ماشین نشستی گفتی بیا یه تیکه پیتزا برات آوردم! چقدر یادم رفته بود که اینقدر منو خوب میشناسی.
چقدر خوب بود حرف زدن باهات.... بعد از دو سال و نیم از آخرین باری که هم رو دیده بودیم! چقدر وجود دوستای قدیمی قشنگه.
اشتراک در:
پستها (Atom)