این روزها که میگذرند بیشتر و بیشتر احساس میکنم دور شدهام. از خانوادهام. از بستری که خانوادهام در آن هستند. همین است که صحبت مشترکی نداریم. شاید هم داریم و من نمیخواهم یاد خودم بیاورم. یاد خودم بیاورم که از جایی آمدهام که الان - مثل همیشهای که یادم هست، یا شاید بیشتر از همیشه- در نکبتی دست و پا میزند که عقل من چارهای برایش پیدا نمیکند. خودم را قانع میکنم که من هم کلی مشکل دارم. خودم را قانع میکنم که من توان اینکه این چیزها را حل کنم ندارم. که عمر کوتاه من در این غمها و فکر و خیالها تمام شده.
واقعیت اما … راستش نمیدانم واقعیت چیست. خستهام. از اینکه جزو آدمهای مرفه حساب میشوم و در عین حال همیشه در حال مقایسه خودم با بقیهای که بهتر از مناند هستم بدم میآید. پس بقیه کسانی که وضعشان از من بهتر است چه بسا اوضاع آشفتهتری داشته باشند. آن نقطه بهینه کجاست؟ آن نقطهای که از آنچه که داری راضی هستی و نه میخواهی بیشتر داشته باشی نه عذاب آنها را داری که از تو کمتر دارند. بخشی از وجودم میگوید ای کاش اصلا چنین نقطهای نباشد حالا که از من اینقدر دور است.
مدتی است که دیگر نمیدانم هدفم چیست. هدف بلندمدتی ندارم. روزها را میگذرانم که گذرانده باشم. هدفم در خواندن کتاب و کوتاه کردن مو و بیرون انداختن لباسهای کهنه میگذرد. تعریف عمر گرانمایهای هستم که در «چه خورم صیف و چه پوشم شتا» صرف شد. ماندهام فردا روز که کارت سبز را گرفتم و رفتم خانوادهم را دیدم دیگر چه چیزی دارم که منتظرش بمانم.