۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

اوقات خوش آن بود واقعا :)

دنا اومده بود اینجا. بودن با دوست ۱۷ ساله خوب بود. بسیار. خیلی خوب بود که من بیکار بودم و وقت داشتیم بگردیم. با اینکه ماشین نداشتیم و تو آمریکا ماشین نداشتن تقریبا یعنی هیچ کاری نکردن اما خیلی کارا کردیم. به دو تا شهر گنده این اطراف سر زدیم. کلی پیاده روی کردیم. خرید رفتیم، قهوه خوردیم و حرف زدیم.

و خب باید برگردم به قبل و کارایی که باید انجام بدم.

یه سری چیز هم تو ذهنمه که می خواستم بنویسم. هی تنبلی می کنم.

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

.

امشب اینجا می نویسم چون اعصابم خیلی خورده
چون الان دو شبه و من پر از استرسم و از شدت استرس نمی تونم بخوابم
باید زودتر صبح شه تا من به بقیه دعواهام با آدما برسم

بیست روزه ایرانم و همون طور که سحر گفته بود اضطرابم تو همون فرودگاه از بین رفت، اضطراب کارهای ناتمام احمقانه م اون سر دنیا
اینجا همه ش دیدن دوست ها و مهربونی و لذت بردن از قدم زدن تو خیابون بود

اما اینجا موندن هم انگار فقط برای زمان کمی خوب بود
پدرم حرف گوش نمی کنه و رعایت نمی کنه اصلا. من نگران مادرم هستم که این همه زحمت می کشه و خسته است همیشه
مادرم حرف گوش نمی کنه و باز هم تو برخورد با برادر کوچیکترم کلی اشتباه می کنه که حتی منی که روانشناس و مشاور نیستم هم می فهمم و آخرش هم می شینه غصه می خوره که چرا این بچه این جوریه
برادرم ماشین ها رو با چراغ بنزین قرمز تو پارکینگ ول می کنه و رغبت نمی کنی تو ماشین سوار شی بس که آشغال توش ریخته
آدما در هر لحظه آدم های دیگه رو قضاوت می کنند و حکم صادر می کنند! و آدم شاخ در میاره از این همه قطعیت تو صدور حکماشون
آدما تو برخوردهای روزانه به شدت ضد زن و قومیت ها صحبت می کنند و من خسته شدم از بس که همه ش داشتم با همه بحث می کردم که چرااا این حرف رو می زنید

این یه هفته باقی مونده باید با صراف و عکاس (بله عکاس عروسی مون) هم دعوا کنم. لجم می گیره از اینکه تو برخورد با آدم به وضوح سفسطه می کنند و دری وری می گن و آدم رو تا مرز جایی می برن که می گه اعصابم بیشتر ارزش داره گور باباشون و بی خیال حقش می شه و خب رسما یه بازی دو سر باخته

اونجا خیلی با آدم ها برخورد ندارم- به مدد ریجکت هایی که از دانشگاه ها می شم
تو خونه نشستم کتاب می خونم
و آخ که دنیای تو کتابا چقدر بهتر از دنیای واقعی. دنیای آدم های گه

.
پ.ن. بدون ادیت اینا رو اینجا می نویسم
می نویسم چون هیچ جور دیگه ای آروم نمی شم
کاوه نیست
من بی قرارم
و هیچ راهی هم برای آروم شدن خودم بلد نیستم