این روزها جور عجیبیاند! با سرعت عجیبی میروند! باز کلی کار نکرده دارم! و برای اولین بار احساس کردم که چندان هم بچه نیستم! 25 سالگی شاید سنی باشد که آدم باید احساس کند باید تکانی به خودش بدهد.
راستش سر کار رفتن را دوست دارم، هرچند ای کاش پولش بیشتر بود =)
اصولا در شرایط بحرانی باید موجودات برنامه و استراتژی و چی و چی داشته باشن، اما من دارم تو زندگی خودم قوطه میخورم و زمان با سرعت داره پیش میره و همه چیز انگار دور از دسترس مناند!
نا امید نیستم. شاید یهکم ناراحت از دست خودم. شاید یهکم خسته از دائم عقب بودن از برنامهها، و اینکه هی باید بدوی تا به چیزهایی برسی که خیلیها از اول داشتند!
اینکه هنـــــوز مطمئن نیستم راهی که دارم میرم چقدر درسته؟ اینکه آیا کاری که دارم میکنم رو دوست دارم؟ آیا تصویری که از خودم دارم و میخوام بهش برسم همونیه که میخوام؟ و اینکه آیا بیست و پنج سالگی دیر نیست برای فکر کردن به اینکه تا اینجا درست اومدم یا باید دور بزنم؟
.
پ.ن. میدونم جای دور زدن ندارم، میدونم از نظر منطقی دارم راه درستی رو میرم. اما میترسم یه روزی منطقم واسه خستگیهام جوابی نداشته باشه!