۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

مادرا هر وقت بمیرن زوده....
.
باغ های کندلوس

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

اندر احوالات ما!

یک- سپهر داره واسه مامان کارتونی که دیده - و البته دوباره یا شایدم سه باره داره می بینه- رو تعریف می کنه:
- بعد فلانی پیف داد.
- چی؟
- پیف دیگه- بی ادبی
-....
- بابا پیف! بوی بد می دن!
- آها!
سپهر همین جوری که میره به سمت تلویزیون با خودش می گه آستا لاویستا بِیبی!!!
.
دو- سر میز ناهار! من - مامان- سپهر (من و مامان داریم ناهار می خوریم- سپهر داره دلستر می خوره! و از غذا ایراد می گیره!)
مامان به من: اینا خب چرا جهیزیه شونو زودتر نمی برن! جاشونم باز می شه. حنا بندون می خوان بگیرن. (عروسی دختر همسایه بالاییمونه!) بریم بهشون مشاوره بدیم.
سپهر: تو حالا هر وقت دختر خودتو شوهر دادی بعد بیا مشاوره بده!!!

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

پنجه می سایم بر خاطره ها

صبح – مانتومو پوشیدم... روسریم رو سَرَمه- گره نزده... جلو آینه می ایستم .. به صورتم کرم می زنم... نگام به جوشایی که چند روزه رو صورتم جا خوش کردن و خیال هم ندارن برن و من به خاطرشون حتی نمی تونم آرایشگاه برم می افته... فکر می کنم صورتش جوش داشت... نه یادم نمیاد صورتش جوش داشته باشه... می گم صورتش لاغر بود... فکر می کنم چقدر از صورت لاغر خوشم میاد... رژ گونه می زنم، سعی می کنم خیلی پررنگ نباشه... می گم رژگونه ش ملایم بود؟ فکر می کنم شاید چون عصر بود دیگه کم رنگ شده بود... بعد می گم یعنی از اونایی که وسط روز می رن میکاپشونو ریفرش می کنن و همیشه حواسشون هست که حتی اون آرایش ملایمشونم به جا باشه؟ از تو کیفم رژلبمو بر می دارم.. همونی که کم رنگه – یادم میاد چون کم رنگ بود رفتم به دونه دیگه خریدم... که استفاده ش نکردم اصلا.. می گم یادم باشه اگه از جلو اون مغازه رد شدم یه دونه دیگه از همینا بگیرم... رژمو می ذارم تو کیفم .. فکر می کنم می ذارمش تو کیف که بعد ناهار که رژم پاک شده دوباره بزنم... فکر می کنم چند بار تا حالا این کارو کردم؟ می گم خانوم همکار که همیشه رژلبش تر و تمیزه یعنی وسط روز می ره دستشویی درستش می کنه؟ می گم خب ضایع نیست آدم بره تو دسشویی میاد بیرون لبش یه رنگ دیگه باشه؟ فکر می کنم اصلا آدم باید رژشو قایم کنه وقتی داره می ره دستشویی یا خیلی ریلکس اصلا کیف لوازم آرایششو بگیره دستش بره تو! فکر می کنم اگه تو شرکت ما یکی این کارو کنه، لابد همه آقایون همکار- اعم از پیر و جوون و مجرد و متاهل و مذهبی و ادعای روشنفکریش عالمو برداشته و کی و کی- تو دلشون –شایدم تو روی هم!- پوزخند می زنن... می گم اصلا متوجه می شن آدم مثلا رنگ لبش عوض شده! یا چمی دونم لبش داره برق می زنه... فکر می کنم نه متوجه نمی شن... اما اگه یه روز لبت خشک باشه می فهمن... همه می فهمن.. اگه نزدیک تر باشن،به روتم میارن که لبت خشکه.. که صورتت جوش زده.... هیچ وقت نمی گن اِ ابروهات خوشگل شده- عوض شده... صورتت باز شده... اما یادشون نمیره به روت بیارن ابروهات پر شده!

موهامو مرتب می کنم و گره روسریمو محکم می کنم. مداد چشم نمی کشم معمولا... دوست ندارم وقتی دارم مثلا یه گزارشی رو می¬نویسم و می خوام تمرکز کنم حواسم باشه دستمو نمالم به چشمام و زیر چشمام سیاه نشه و چی و چی! فکر می کنم مداد چشم داشت، به صورتشم میومد... وای میسم جلوی طبقه کمد دیواری و به عطرهای ردیف کنار هم نگاه می کنم.... یادمه یکی می گفت عطر اگه همین جوری بیرون باشه بوش کم می شه یا می پره...باید گذاشتشون تو جعبه شون! فکر می کنم یکی از کارهای دوست داشتنی م اینه که هر از چند گاهی وقتی دلم می گیره یا می خوام خاطره هامو مرور کنم بیام وایسم کنار این طبقه و دونه دونه عطرهامو بو می کنم ... پیور* داره تموم می شه، یعنی خیلی وقته که رسیده به اون تهِ تهِ شیشه اما استفاده ش نمی کنم که تموم نشه! فکر می کنم اینو اسفند هشتاد و سه با مامان رفتیم خریدیم... یاد احساس اون وقت هام می افتم. فکرهایی که تو سرم بود که نمی دونم چقدر اینی بود که الان هستم! می گم شاید قبل از عید برم یه دونه دیگه بگیرم، شاید بازم با مامان. یه نگاه به اکو دیویدف* میندازم، فکر می کنم یعنی اگه یه عطر تموم بشه خاطره ی آدمی که اینو بهت داده هم تموم میشه... یهو یادم میاد اصلا دوست ندارم عیدیمو آخر تابستون بگیرم... یادم میاد یه بار کادوی تولد نرگس رو تو اردی بهشت دادم! دستِ آخر ورساچه نوَر* رو بر می دارم. فکر می کنم به من نمیاد این بو. این رایحه ی اصیل و گرم. فکر می کنم لابد همون قدر که مامان واسه من عطر پرت می خره منم بهش عطرهای بی ربط کادو می دم. فکر می کنم این بو حتی به این مانتوی سبزمم نمیاد... به اون مانتوی سرمه ای ای که تابستون می پوشیدم چرا. رنگ سرمه ای آروم تر بود.... فکر می کنم به اونم میاد ورساچه بزنه.. سنگین و اصیل.... و البته لاغر... با آرایش ملایم
.
* pure
* echo davidoff
*versace crystal noir




مطمئنا خدا به روح اعتقاد داشته دیگه؟

می گم نمی شه یه کمپینی راه بندازیم... پتیشنی امضا کنیم که آقای خدا نخواستیم این لامصبو. ور دار اصلا همش مال خودت... چمی دونم اصلا بنداز جلو مار غاشیه! من ترجیح می دم منقرض شم! کل این سیستم رحم و تخم. دان ارزونی خودت. خزعبل تر از این نمی تونستی طراحی کنی یعنی؟!
.
یه روزهای خاصی در ماه بدجور یاد مادر و خواهر خدا می افتم!

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

les mots que je n'ai pas di

- ساعت نه و نیمه. خسته دارم بر می گردم. وقت هایی که از صبح بیرونم و این وقت شب خسته دارم برمی گردم، معمولا همراه با خستگی م یه احساس خوشایند روز خوبی رو گذروندن هم وجود داره. امشب اما ناجور خسته م. احساس درموندگی دارم. احساس یه آدم ناهمگون (این کلمه تلاش مذبوحانه ای بود برای گفتن احساس کج و کوله بودن/ ژولیده بودن/ کوفته بودن)
یه نگاه به ناخونام می اندازم- نصفشون شکسته ن. چقدر حالم از خودم به هم می خوره.

-احساس می کنم بدجوری دارم سگ دو می زنم. نمی دونم اصلا کجا می خوام برم! نمی دونم اصلا چی کار دارم می کنم! می گردم تو زندگی م یه کاری پیدا کنم که از انجام دادنش احساس رضایت کنم. زندگی م بدجوری از دستم در رفته! فکر می کردم با شلوغ کردن دوروبرم حالم بهتر می شه اما نشد.

پ.ن. می دونی این وقت هایی که آدم این جوری می شه، بدجور احساس تنهایی می کنه! انگار هیچ کس وجود نداره که بتونه حال آدمو خوب کنه. می گم اصلا مگه قراره کس دیگه ای حال آدمو خوب کنه!

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

یه کانالی داره "رنگ خدا" نشون می ده. صدای موسیقی رو زیاد می کنم که صدای فیلم رو نشنوم و صحنه هاش جلو چشمم نیاد... که یادم نیاد وقتی از سینما اومدیم بیرون مامان بهم گفت خوبی؟ و من همون جا رو پله های سینما سپیده نشستم و گریه کردم. و بابا هی می گفت آخرش زنده موند و من هم چنان می گفتم نه مرد و همون موقع تو دلم می گفتم تازه اگه زنده موند که بدتر!
صدای سپهر میاد که با استرس و دلهره می گه "بگیرش دیگه" و بابا که می گه "نجاتش می ده، نگران نباش".
فیلم تموم می شه، صدای سپهر نمیاد. بابا می گه "آخرش زنده موندا!" سپهر می گه "پس چرا دستش اون رنگی شد" نمی دونم بابا چه توضیحی می ده اما معلومه سپهر قانع نشده. می ره پیش مامان... مامان سعی می کنه مفهموم پایان باز رو براش توضیح بده، می گه کارگردان این جوری فیلمو تموم کرده که تو هر جور دوس داری فکر کنی تموم شده... بابا دوست داره فک کنه زنده مونده... تو دوست داری فک کن مرده!
پیش خودم می گم منم می گم مرده!
.
وقتی سپهر می گفت "بگیرش دیگه" منِ خواهر سیندرلا هم حتی دلم می خواست برم بغلش کنم و بهش بگم نگران نباش همه چی درست می شه! حالا نه که سپهر هر بچه ی دیگه ای. گیریم سپهر بیشتر!
.
.
.
پ.ن. هنوزم موقع فیلم دیدن خیلی گریه می کنم! موقع دیدن رقصنده در تاریکی بعد تموم شدن فیلم، چراغو که روشن کردیم، سریع رفتم دست شویی! هه! با جمع رو دربایسی هم داشتم! :)

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

به نظر من شما همین جوری خیلی هم خوب هست! *

صورتم جوش زده... یه دونه گنده طرف چپ... دیشبم یه دونه طرف راستش پیدا شد... فکر که می کنم! می بینم خب این هفته آجیل خوردم... کلی پنیر.... خیلی هم عجیب نیست...
می گم قبل از خواب محلول سوزناک جوش! بزنم روشون... بعد فکر می کنم خیلی هم تاثیر نداره این محلوله .. بعدشم می گم لاکمو پاک کنم قبل خواب و این لباسایی که ریخته رو تختمو جمع کنم خودش کلی کاره!
.
یه زمانی فکر می کردم یکی باید بهم بگه صورتم حتی با جوش هم قشنگه! همون طور که بهم می گه اصلنم چاق نیستم... حالا خودم همین جور که دارم لباس خوابمو می پوشم به خودم می گم وا! خیلی هم خوبه هیکلت! اینا هم که جوش بلوغه اصلا! قیافتم خیلی هم خوب و عالی!
.
حالا گیریم اصلا یه یکیه خاص!
.
جدیدا متوجه شدم پنیر چقدر خوشمزه ست... دارم فکر می کنم اگه دیدن خودم رفتم واسه خودم یه دسته گل و یه قالب پنیر گودا می برم!
.
* چراغ ها را من خاموش می کنم- زویا پیرزاد

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

خواب در بیداری


خواب دیدم آناهیتا اومده ایران... یه جایی که شبیه خونشون نیست، اما می دونم که خونشونه! نشستیم پشت کانتر آشپزخونه داریم حرف می زنیم. ازش می پرسم کی برمی گرده می گه یه شنبه- می دونم اون روز پنج شنبه ست. تو فکرم دارم به خودم می گم اِ! من که دیگه وقت ندارم ببینمش که! همه ی روزام پره!
بعدش خواب می بینم علیرضا داره یه قضیه رو اثبات می کنه... یه ماتریس گنده رو سه تیکه کرده و همین طور که داره حل می کنه توضیح هم می ده که آره الان دیگه چیزی نمونده اثبات شه! منم دارم حرف می زنم . شاید دارم می گم راستی می دونی آناهیتا اومده ایران! بعد احساس می کنم می گه ساکت- حواسمو پرت نکن.
بعدش دارم برمی گردم خونه.. سر یکی از کوچه هایی که می خوره به ایران­شهر- قبل از طالقانی، شبه- شاید ساعت یازده! درگیری شده... دارن یکیو دستگیر می کنن. می خوام رد شم برم خونه اما تیر می خورم. می افتم رو زمین... نمی تونم دردشو توصیف کنم! نه که شدید بود. شاید بیشتر عجیب بود. دردی که تا حالا تجربه ش نکردم!
با این آخری از خواب می پرم. طول می کشه تا بفهمم کجام. موقعیت خودمو- اینجا- ساری- خونه مامان بزرگ- تو هال بزرگ خونه مامان بزرگ- ساعتو نگاه می کنم- دو و نیم... صورتمو رو بالش جابه جا می کنم- یاسمن پاهاشو جمع کرده و خوابیده.. لابد بقیه هم هنوز سر جاهاشون خوابیدن... امین، مامان، سپهر....
نمی تونم چشامو ببندم! هنوز درد گلوله رو- درد عجیب گلوله رو تو تنم احساس می کنم. فکر می کنم یعنی کاوه ماهی چند بار از این خواب ها می بینه- فکر می کنم چقدر احمق بودم که داشتم فکر می کردم اِ من که وقت خالی ندارم که بازم آناهیتا رو ببینم- فکر می کنم چقدر بد که وسط درس خوندن علیرضا حرف زدم. به عادت بچگی­ها، چند بار تکرار می کنم همش خواب بود- همش خواب بود.... چشمامو می بندم. سرِ کوچه ی منتهی به ایران­شهر میاد جلو چشمام! سعی می کنم به برف بازی عصر فکر کنم... به آدم برفی ای که درست کردیم- به آش رشته ای که مامان بزرگ درست کرده بود... نمی فهمم کی خوابم می بره. 
.
.
الان که اومدم اینو پست کنم این پست جدید اسپایدرمرد رو دیدم،
کابوس ها تنها در خواب ترسناک هستند؛
در بیداری در کابوس ها زندگی می کنیم و چه بسا از آن ها لذت هم می بریم...!


۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

تمام زمستان مرا گرم کن*

دیروز رفتم اپیلاسیون، بعد امروز مثل این عقده ای ها پا شدم با همون شلوارک کوتاهی که تابستونا می رفتم تنیس، رفتم استقلال! بعد همیشه سالن گررررم! امروز بخاری سالن خاموش بود! بعد من دست و پام از سرما داشت بی حس می شد اما در کمال پررویی ادامه دادم! اصلنم به روم نیاوردم که مربی م با پلیور داره بازی می کنه! بعد خب آخرش از رو رفتم، رفتم شلوار جینمو پوشیدم دیگه!
برگشتنی هم برف اومد یه کم حتی!!!
.
* عنوان مجموعه داستان کوتاه از علی خدایی که ... که هیچی =)