۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

Je l'aimais

- تو کتاب "من او را دوست داشتم" زن داستان که نه اما یه زنی که شوهرش بهش خیانت کرده و قصد طلاق داره تو راه برگشت از رستورانی که توش هق هق زده زیر گریه و بلافاصله بعدش با قیافه ی خندان از پیشخدمت درباره ی ترکیبات رولت گوشت سوال کرده و بعد از خوردن دسر دوباره زده زیر گریه و به شوهرش گفته می خواد طلاق بگیره با خودش شرط می بنده، یه جور شرط بندی روسی. اینکه اگه تو راه برگشت شوهرش باهاش حرف بزنه می مونه و اگه نه می ره. و شوهرش فقط یه جمله می گه؛ دم عوارضی. می پرسه پول خرد داری؟ و خب زنه می مونه.

- محمد می گه اگه رو پسری یه جور دیگه حساب می کنی و باهاش حرفت می شه 24 ساعت خفه خون بگیر و مطمئن باش قبل از بیست و چهار ساعت زنگ می زنه و گور بابای اونی که بعد از بیست و چهار ساعت پیداش شه. به آنت گفتم، گفت کی می تونه بیست و چهار ساعت صبر کنه. فکر می کنم اینم یه جور شرط بندی روسیه؟

- از دست یکی ناراحتم. هیچ حسابی هم روش باز نکردم. اون قدر از دستش ناراحتم که دلم نمی خواد هیچ صحبتی با خودش و هر کس دیگه ای بکنم. خودش سر صحبتو باز می کنه و می خواد راست و ریستش کنه. با خودم خلوت می کنم، می بینم چقدر دلم می خواد از دستش ناراحت بمونم. اون قدر زیاد و طولانی که همه چیز این دوستی تموم شه که نمی شه.. چون نمی تونم این آدمو نبینم. از خودم بدم میاد. از ضعفم. از خودم می ترسم از علاقه ی درونی عجیبم به ناراحت بودن. به مریض بودن، به درد کشیدن.

- بالاخره زنگ زدم تا صحبت کنیم. وسط صحبت پشت خطی داشتی. رفتی و سی ثانیه بعد گفتی خودم بهت زنگ می زنم. فکر می کنم هیچ وقت کسیو به خاطر پشت خطی دیفر نکردم. ته دلم از حرکتت یه جوری می شه.

بر می گردی و می گی پ بود. گفت امشب بریم درکه. نگفتی بریم یعنی منم هستم یا نه. ته دلم یه جوری شد (مرده شور ته دلو ببرن) حرفمون که تموم شد، یه کم رو تخت دراز کشیدم و سقف و نگاه کردم. بهت اس ام اس زدم. خواستم بگم امروز و فردا بیکارم، خوشحال می شم اگه وقت داشتی همو ببینیم. یه کم فکر کردم و دکمه ی "send" رو زدم. می ره تو outbox. فکر می کنم باید بفرستم یا نه. می گم مگه خودت نمی دونی این دو روز بیکارم یا اگه نمی دونی خب می تونی بپرسی. یا وقتی می گی پ گفته بریم درکه می تونستی بپرسی تو هم میای یا نه... تو دلم می گم یه جور شرط بندی روسی. Send نمی شه. پاکش می کنم. پا می شم، جمع می کنم که برم پیش آنت. به خودم می گم مردی تا فردا صبر کن.


۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

برادر بی قراره...

گفته بودم وقت هایی اتفاق هایی بدجوری زندگی آدم را تحت تاثیر قرار می دهد، آن قدر که اصلا یادت نمی آید قبلش چه طور روز را شب می کردی...

امشب اینجا روی تخت دراز کشیده ام و در زیر این نور کم سوی مریض به تو فکر می کنم. تویی که بدجوری این روزها همه ی ذهن مرا گرفته ای... تو کاوه..

دیشب وقتی بالاخره توانستم گریه نکنم. امروز صبح وقتی بالاخره بدون سردرد از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم به دیدنت بیایم. فهمیدم می توانم خودم را کنترل کنم. فهمیدم می توانم قیافه ی غافل تو را ببینم و جلوی اشک های بی مصرفم را بگیرم. نمی دانم، نمی دانم وقتی ماجرا را بفهمی چه قدر از همه ی ما بدت خواهد آمد. اما حق می دهم. حق می دهم از همه ی ما که سالمیم بدت بیاید. همه ی ما که مادرانمان زنده اند.. همه ی ما که خانه مان حوالی آن خیابان لعنتی نبوده...

در راه برگشت سردرد لامصبم دوباره برگشت..به خانه که رسیدم دیگر از پس خودم بر نیامدم. رفتم به اتاق و گره ی روسری ام را شل کردم، لبه ی تخت نشستم و گریه کردم، فحش دادم به تمام آن هایی که مسئولشان می دانم. به تمام ِ تمام ِ تمام ِ آن هایی که این روزها مردم این دیار درب و داغان نفرینشان می کنند..

خسته ام کاوه...فردا خبر را که شنیدی گریه کن..فریاد بزن. جمعه سر خاک مادرت از همه ی دنیا حق خورده شده ات را طلب کن... کاوه، من، من ِ دست خالی چه دارم که به تو بگویم. مگر غصه خوردن شب و روز من برای تو مادر می شود؟ مگر نفرین و ناله ی من آن گلوله ی لعنتی را از قلب مادرت بیرون می آورد؟؟؟

دلم می خواهد خِر ِ تمام آدم هایی که سرشان را زیر ِ برف ِ بی خیالی کرده اند، تمام آن هایی که پشت سنگر دین بی مصرفشان پنهان شده اند، تمام آن هایی گه پیشانی شان را برای رسیدن به بهشت روی خاک می مالند، تمام آن هایی که سرشان را با دیدن زن بدحجاب پایین می آورند، تمام آن هایی که ح های بسم الله شان را هر روز غلیظ تر تلفظ می کنند، کاوه دلم می خواهد خِر ِ همه شان را بچسبم و بگویم جواب این سه مرد را چه می دهید؟؟ کدامتان تاب دیدن این خانه ی بی چراغ را دارد؟؟ کدامتان جواب نگاه های پرسان این پسر را می دهد؟ کدامتان شب امتحان پسرش سر نگران بر بالش می گذارد؟ لعنتی ها جواب همین یکی را بدهید، بقیه ی سوال هایم مال خودتان.. بگذارید فردای قیامت ( اعتقادم به این یکی را هنوز از دست نداده ام... این یکی را اگر از من بگیرند می میرم از بی عدالتی) قاطی آن همه حق هایی که ازتان طلب دارم...

جواب نگاه های نگران این پدر، نگاه پرسان این پسرها... لعنتی ها برای یک بار هم که شده... کاوه...زورم به این همه ضحاک نمی رسد... خسته ام ... خیلی..

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

برداشته شده از وبلاگ آ ل و چ ه خا نوم که فیل ت ر است و نوشته های فرجام ش همیشه آتشم می زند:

دو روز است جانم در آمده برای جایی گذاشتن این نوشته. نمی دانم اینجا بالا بیاید یا نه. دسترسی به هیچ چیز نداریم. لطفا اگر قابل خوانده شدن است به هر طریق منتشرش کنید

ما شرق نشین ها، که در کشتی غول پیکر و بی ضربان و تند پیمای دنیای امروز، هنوز نشسته بر یک تخته پاره ایم اسیر موج و گردابی چنین هائل. ما که هیچ نداریم غیر از هیجان و تحقیر و گیجی. ما که قرار است قرن ها عقب ماندگی از دنیا را در سالی و دهه ای و ماهی جبران کنیم و تاوان دادنش هم انگار ناگزیر است.


داشتیم زندگیمان را می کردیم. بد و تلخ و سنگین و ناروا. اما زندگی مان را می کردیم. تا رسیدیم به گردنه یک انتخاب دیگر، می خوانی انتصاب دیگر هم بخوان. موج شدیم و شور شدیم و خروشیدیم که می خواهیم بتوانیم. می توانیم بخواهیم. به هم ریختیم. جمع شدیم. تفریق شدیم. تکثیر شدیم. شور و هیجان شدیم. به خیابان ریختیم بی جنگ و خشونت. با شادی و رنگ. تحقیرمان کردند رفقای شکل خودمان. انکارمان کردند متعصبان قدرت در خشاب. پوزخند کردند راهمان و امیدمان را.


اما ما خواستیم خواسته مان را از تنها راه مدنی موجود بیان کنیم. با هم. انگار این بار این قدر رشد کرده بودیم و آن قدر سبز شده بودیم که تاریخی ترین هم زبانی آفریده شد. و به بدوی ترین و خشن ترین شکل انکار و تحقیر شدیم. و امروز گیج و مبهوت مانده ایم که چه شد؟ چرا؟ مانده ایم که این چه بازی خوردنی بود؟ این چه کاری بود کردیم؟ و باز هم رسانه دیکتاتور انکارمان می کند و فحاشی می کند. رفقای تحریم گر هم همین کار را می کنند. مثل قبل. فقط همین عوض نشده.


می خواهم از این بهت بیرون بیایم . از این یاس. می خواهم سعی کنم نگاه کنم بدون هیجان و بدون تعصب. و فکر کنم. امروز این را که می نویسم خطرش بازداشت است به شیوه آدم ربایی. شعار که می دهم خطرش گلوله است از دو متری. سبز که می پوشم خطرش باتوم و چاقو است بدون هشدار. پس اگر این ها را که می گویم نقد می کنی و می خندی، لااقل تکیه نده به صندلیت. لااقل لیوانت را زمین بگذار و صاف بنشین. به احترام خونها و جانهایی که کنارمان ریخته و رفته.


وقتی گفتیم ما تغییر می خواهیم نه انقلاب، گفتند این نظام تغییر پذیر نیست. با انتخاب اصلاح نمی شود. امروز می گویند دیدید؟ آن روز می گفتیم غیر از این می ماند به خیابان رفتن و گلوله خوردن. امروز آن رفقا را نمی بینیم کنارمان. می شنوم که هم صداها می گویند خطا کردیم و بازی خوردیم که رای دادیم و شرکت کردیم. چرا رفقا؟ در بهت روز اول و دوم می فهمیدم این جمله را. اما حالا؟ باور دارید که اشتباه کردیم؟ فکر کنید.


اگر همه ما نمی رفتیم پای آن صندوق، امروز چه خبر بود؟ کسی می گفت حکومت کودتا؟ کسی می گفت حق مردم؟ کسی می گفت ایران شبیه رییس جمهورش نیست؟ کسی باور می کرد می شود روبروی زور ایستاد، هر چه قدر هم زیاد باشد؟ ما اولین هم صدایی را روز جمعه تجربه کردیم. و این یک هم صدایی ساده و اتفاقی نبود. و امروز ما کوتاه نیامده ایم. آن طرف قضیه هم. اگر می خواهید از این بهت در بیایید شاید این چند جمله کمک کند.

برای درست جنگیدن باید جنگ را و ماهیتش را و طرفینش را بشناسیم. می گویند موسوی سال 67 چه می کرد؟ کروبی چه می کرد؟ رضایی چه می کرد؟ چه فایده ای دارد در قالب این حکومت تغییر کردن؟ چطور می توانی الله اکبر بگویی؟ چطور خرافات سبز را می چسبانی به خودت؟ مثل 57 گولتان می زنند.


این بدیهی است که جنگی دراز هست بین دین و مخالفت با دین. این که من کدام طرفم را اجازه بدهید به خودم مربوط باشد. اگر جنگ شما امروز این است، پس تکلیفتان معلوم است. بهت چرا؟ اگر طرف دینید چاقو بردارید و بزنید. اگر آن طرفید هم سنگر بگیرید پشت پنجره و بی صدا بخندید به تار و مار شدن ما. اما جنگ من این نیست. جنگ ما این نیست.

ما می جنگیم روبروی دروغ. روبروی ابتذال. روبروی قانون شکنی. روبروی تعصب کور. دختر جوان محجبه کنار دست من. مرد کراوات زده روبرو. زن خانه دار پشت سر. پیرمرد مومنی که هم صحبتم شده میان جمعیت و اشک می ریزد و ذکر می گوید و نفرین می کند ظالم را. او الان بهترین هم صف من است. من این قدر از سیاست می فهمم که وقتی پشت پیشرویی می ایستم تا آخر پشتش را خالی نکنم. موسوی هر چه بوده، هر چه هست یا کروبی یا حتی برادر محسن پاسدار، امروز بیشتر کنار منند تا تو ، رفیق تحریمی بی خاصیت. تو برخلاف همه ادعاهای بزرگت کوچکتر از آنی که حتی کنار دست بچه های کوچک سر کوچه جرات حس کردن این همدلی را از نزدیک داشته باشی. و تو چقدر شبیه آن تفنگ به دست قایم شده پشت پنجره فحش می دهی. و چقدر شبیه دوربین خاموش رسانه قدرت. شما چقدر شبیه همید. جنگ ما جنگ دین و بی دینی نیست. جنگ منطق و بی منطقی است. جنگ ما است در این جمعیت با هر که این جمعیت پشتش را لرزانده و کف به دهانش آورده.

ما صدها هزار نفر از کنار بزرگترین مرکز بسیج خیابان آزادی آن روز گذشتیم. فضای بازش پر از لباس شخصی و گارد و پلیس بود. ما زنجیر سبز درست کردیم روبروی این ستاد. نگذاشتیم کسی نزدیک شود، توهین کند، تحریک کند. شعار همدلی دادیم. وقتی رفتیم پلیس و بسیجی را به آغوش کشیدیم و گفتیم که جنگ نداریم. آنها هم گفتند. آقای پلیس حواسش نبود. چشم می گرداند و می گفت پسر خودم هم انگار این جا است. می دانم آن که غروب آتش کشید به مردم او نبود که در آغوش من بود و آن که آتش زد ساختمان را ما نبودیم. این شمایید که می خواهید مملکت را به آتش بکشید. شمای این طرف و شمای آن طرف.

ما گفتیم اهل جنگ نیستیم. اما الان به توی متعصب این طرف و توی متعصب آن طرف می گویم اهل کوتاه آمدن هم نیستیم. اهل ناامید شدن هم نیستیم. مطالباتمان معلوم است و به هیچ قدرتی هم باج نمی دهیم و با هیچ کس هم پدرکشتگی نداریم. نیامده ایم برای کوبیدن دین یا بی دینی. ما می رویم برای گرفتن حق مان. برای پیگیری ناحقی ها. برای خون هایی که ریختند و توهین هایشان. من متعقدم این جغرافیا خوب یا بد، چند دهه را در چند روز پشت سر گذاشت و بزرگ و بالغ شد. فقط تویی که جا ماندی دوربین قدرت. و تو تحریم گر تحقیرگر ملت. و تو چاقو به دست کور برادر کش. و تو که فکر و ذکرت محو کردن الله اکبر است. محسن رضایی و مهدی کروبی و میرحسین امروز با همه سوابقشان از تو به من نزدیک ترند. باور کنیم که صف دوست و دشمن ما روشن شده و تغییر کرده. اگر آن تفنگ روبرو دهان باز کند، این پیرمرد مومن و من گلوله می خوریم نه تو. و دنیا را من خبر کرده ام، نه تو. پیرمرد مومن کنار من مرا تفتیش نمی کند و من هم او را. تو برو خود را باش مفتش!

و شما رفقای هم صدای ناامید. آزادی هزینه دارد. خون می خواهد. ما که نخواستیم خون کنیم. پس ناامید نشویم. پشیمان نشویم از کاری که کردیم. اگر میرحسین بی دردسر آمده بود امروز صدایمان را دنیا می شنید؟ امروز این همه با هم بودیم؟ ناامید نباشید. نترسید. به هیچ وجه اسیر خشونت نشوید. کینه را سر مخالف نریزید. آرام باشید. از درگیری و آشوب فاصله بگیرید و به کسی که پشتش ایستاده اید اعتماد کنید. او اولین کسی است که میدان را خالی نکرده. بگذارید این هم صدایی به جایی برسد. ما تا همین جا هم برنده ایم. مواظب خودتان و سلامتتان باشید. ما آرامش را پس می گیریم. مثل حق مان. مثل پرچممان. شاید بخندید. اما هنوز می گویم. اندکی صبر... سحر نزدیک است. من شش سال پژوهشگری کرده ام. می دانم کم است. اما باور کنید کافی است. ما حتی اگر سرکوبمان کنند زنجیری را شکسته ایم و آغوشی را یافته ایم.


گفته بودم راضیم که جای انگشتم بر گلوی ابتذال بنشید و خسته اش کنم. چرا ناراضی باشم حالا که جای انگشتم بر پیشانیش رسوای عالمش کرده و نفسش را بریده ام. مرا می توان سرکوب کرد، اما کاری که کرده ام را نه. می ماند تا ابد. تا ایران هست. ما ممکن است بشکنیم، اما ممکن نیست سر خم کنیم یا خشونت کنیم. ما ایرانیم. پیگیر و نجیب و سبز و زخمی.

فرجام

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

F*** off

از من نپرس خونه‌ام کجاست...تو اون همه ویرونه
ای هم‌قبیله چی بگم...قبیله سرگردونه
ما دربدرتر از همیم...هم‌خونه بی‌خونه
غربت ما دیار ماست...خونین‌ترین ویرونه
دربدری فال تو بود...اما نصیب ما شد
کودک نازاده ما...با دست ما به خاک شد
از من نپرس درد دلم...شکسته سنگ صبور
خاطره‌ها ویرونه‌هاست...قصه‌ها زنده بگور
چه آرزوهایی که نمرد...چه سینه‌هایی که نسوخت
کسی دیگه تو اون دیار...رخت عروسی ندوخت
باور کن ای هم‌آواز...نشکسته بال پرواز
با هم بیا بسازیم...اون خونه رو از آغاز
از من نپرس خونه‌ام کجاست...تو اون همه ویرونه
ای هم‌قبیله چی بگم...قبیله سرگردونه
ما دربدرتر از همیم...هم‌خونه بی‌خونه
غربت ما دیار ماست...خونین‌ترین ویرونه
چه آرزوهایی که نمرد...چه سینه‌هایی که نسوخت
کسی دیگه تو اون دیار...رخت عروسی ندوخت
باور کن ای هم‌آواز...نشکسته بال پرواز
با هم بیا بسازیم...اون خونه رو از آغاز
از من نپرس خونه‌ام کجاست...تو اون همه ویرونه
ای هم‌قبیله چی بگم...قبیله سرگردونه
غربت از اون خاک پاک...ما رو جدا نکرده
قبیله سرگردون به خونه بر می‌گرده
به خونه برمی‌گرده
...