۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

کجا ممکن است پیدایش کنم؟

سرم درد می کنه، احساس می کنم وقتی از شرکت میام دیگه انرژی هیچ کاری ندارم، شاید باید دوباره خودمو مجبور کنم ... دوست دارم دوباره برم کلاس سنتور ، آره حتما این کارو می کنم، فردا امتحان فرانسه دارم و کلی درس واسه خوندن، اما سرم درد می کنه، مهره های گردنم هم قرج قرج می کنن! می گم می خوابم شب بلند می شم می خونم. چراغ مطالعه ی بالای تختمو روشن می کنم و شروع می کنم به خوندن یه داستان کوتاه. دوسش دارم، معمولی، مث زندگی... سه روزه داره بارون میاد و پسره تو هتل گیر افتاده . صبح روز چهارم می ره رستوران هتل و املت و قهوه سفارش می ده، می گم مگه می شه املتو با قهوه خورد. دارم فک می کنم وقتی آدم بره مسافرت و همون اول بسم الله بارون بگیره، حداقل کاری که می تونه بکنه اینه که صبحانه ی درست و حسابی بخوره، بعد بازم می گم مگه اصلا آدم می تونه املت با قهوه بخوره؟

مرده واسه 5 روز یه اتاق دو تخته رزرو کرده که با دوست دخترش بیاد تفریح و کلا این هتل تو روابطش اومد داشته، یه جورایی آبونه ی این هتل بوده، اما سه روز قبل از مسافرت با دوست دخترش دعوای سختی می کنن. دعوا رو که توضیح می ده به نظرم اصلا دعوا نیست که بخواد سخت باشه! دختره یهو سر یه اتفاقی بر می گرده می گه این چه وضعیه، هفته ای یه بار بریم بار ویسکی بخوریم و بیایم خونه با هم بخوابیم، یعنی تا آخر می خواد همین جوری باشه، دو دفعه ی دیگه هم مرده بهش زنگ می زنه جواب نمی ده و دیگه مرده خودش تنهایی راه میفته می ره مسافرت! یارو قبلش توضیح می ده که حال خودش گرفته بوده به خاطر مسائل کاری و دوست دخترش هم روز سوم پریودش بوده. می گم آخه روز سوم که دیگه همه چی تموم شده، اون قبلشه که آدم عصبی می شه!

پسره می ره کتابخونه ی هتل و اونجا با یه دختر دیگه آشنا می شه، می گم چرا هتل های اینجا کتاب خونه ندارن، فک می کنم حالا چرا هتل های اونجا باید کتاب خونه داشته باشن؟ مرده حدس می زنه دختره پیانو می زنه چون انگشتاشو جور خاصی می گرفته. فک می کنم چند شب پیش با خودم می گفتم کاشکی واسم پیانو می زدی!

پسره می گه تو از توکیو نمیای اما چند سال اونجا زندگی کردی، مثلا 20 سال. دختره می گه 22 سال. فک می کنم چرا اصلا نمی تونم تصور کنم ژاپنی باشن اینا!

چشام سنگین می شه، چراغ مطالعه ی بالای تختمو خاموش می کنم و پتو رو می کشم رومو با خودم می گم بیدار شدم فرانسه می خونم حتما.

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

دو زلفونت بود تار ربابم

داشتم سنتور می زدم، پیش درآمد همایون، سی ِ زرد یه زنگ ِ مزخرفی داشت. وقتی زنگ زدی داشتم کوکش می کردم. صحبت کردیم از در و دیوار. حالم خوب نبود، فهمیدی. گفتی راحت می شه فهمید کِی حالت خوب نیست. از صدات. می خواستم بگم از صدای تو هم. گفتم درسته وقتایی که می فهمی حالم بده درست فهمیدی اما خیلی وقتا هم هست که حالم بده و نفهمیدی!

نمی دونم چرا منتظر بودم. دلم گرفته بود. می خواستم با یکی صحبت کنم. باورت می شه هیچ کیو نداشتم که باهاش صحبت کنم!! رفتم کارای عقب مونده ی شرکت و انجام بدم. گفتم امروز که نرفتم، فردا هم اگه بخوام برم کوه مجبورم زودتر بیام بیرون. می دونستم نمی رم با این حالم! به محمد اس ام اس زدم اگه حالم خوب بود میام!

زنگ زدم، اس ام اس زدم، نبودی. مثل همیشه معلوم نبود چی شده بودی، مثل همیشه من هیچ جایی تو هیچ جا نداشتم.

ساعت یک بود، گفتم بخوابم دیگه! مث وقتایی که دلم گرفته عینِ بچه نُنُرا گاومو بغل کردم که بخوابم، چشمم به سنتور افتاد که کَجَکی روی میزش بود و چکش هم توی خرک ِ سی. یاد عجله م افتادم واسه جواب دادن تلفن. گفتم شاید هفته دیگه رفتم کوه.

.

بعدا نوشت: شب که خوابیدم، خواب محمدرضا نوروزی رو دیدم. صبح که پا شدم دیدم داره تو تلویزیون درباره ی حلقه های اورانوس صحبت می کنه.

.

خیلی بعدا نوشت: یادمه وقتی اینو داشتم می نوشتم تیترش یادم بود الان اما یادم نمی یاد که!

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

سرم درد می کنه. از صبح داشتم رو یه چیزی کار می کردم که هیچ سِنسی نسبت بهش ندارم. الان هم که ساعت 2:30 ِ بی خیالش شدم. از اینکه از خودم یه سری قیمت و عدد جِنِرِیت کنم در حالی که اصلا نمی تونم تصور کنم ظرفیت 10000 تن کابل مسی در سال یعنی چی، بدم می آد. ناراحت نمی شم که یه روز و حتی بیشتر کلی انرژی بذارم و بعد مجبور شم همشو دوباره انجام بدم. اما از اینکه فک می کنم اصولا باید بلد باشم اما نیستم بدم می آد... از اینکه اینهمه درس خوندم و امتحان دادم ولی الان هر چی فک کردم یادم نیومد می شه با نورد یه استوانه تولید کرد یا نه بدم می آد. (نمی شه نه؟)
جو ِ شرکت بهتر شده. دیگه اون حس رو ندارم. اما هنوز احساس راحتی هم نمی کنم. نمی دونم چون کاری که انجام می دم و کس دیگه ای انجام نمی ده و تنهایی چپیدم این گوشه و میزمم پشت به بقیه س.. نمی دونم...
چند تا کتاب و چند وقته چند بار شروع کردم به خوندن اما نمی دونم چرا نتونستم تمومشون کنم... چند وقت پیشم داشتم تو ثالث می چریدم هر چی سعی کردم نتونستم یه کتاب پیدا کنم... (همین الان یه بارون دیوونه شروع شد و من الکی خوش شدم..)
دلم می خواد برم بدوم. یه روز درمیون... اما تنها دوس ندارم... یکی یه زمانی بهم قول داده بود بهار شد بریم بدوییم! اما فک کنم الان حتی یادشم نباشه. الان که فکر می کنم می بینم تنهایی هم اون قدر بد نیست! فقط باید آهنگای امپیتم و عوض کنم...
می دونی! احساس می کنم بعضی وقتا علاوه بر اینکه آدم می دونه دلش غر داره، حتی می دونه که یه غرهای خاصی وجود دارن که دلش می خواد سر موجودات خاصی بزنه.... خب، منظورم این نبود که من الان این جوری ام... فک کنم من الان جوری ام که دلم می خواد غر بزنم و اتفاقا فقط واسه خودم غر بزنم...
فردا نوشت:
هنوز دارم روی همون فایل کار می کنم، احساسم بهتر شده، دیشب یه سری مطلب درباره ی این که چه جوری عددای سرمایه گزاری رو اسکیل کنیم خوندم... شدیدا احساس می کنم دلم می خواد درس بخونم... واقعا فکر نمی کردم درس خوندن و دوس داشته باشم اما الان که بعد از 15 سال اینا درس خوندن و سر کلاس نشستن بی کار شدم شدیدا احساس نادونی می کنم... احساس می کنم کلی کلی مطلب وجود داره که من بلت نیسسم!! (می شه همین جا دعا کنی فوق قبول شم؟)
دیروز تو بارون راه افتادم واسه خودم بچرم... گفتم یه چیزی واسه خودم بگیرم دلم واشه...خوب چیزی پیدا نکردم.. دلمم وا نشد اما خب بهتر شد انگار!
.
پ.ن. این فونت کوفتی درست نمی شه! اه

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

http://sainttouka.blogfa.com/
پست هفتم فروردین
.
پ.ن. اینکه من بلد نیستم عین آدم به یه پست خاص ریفر بدم دلیل نمی شه نگم از این نوشته خوشم اومده

زنجه موره های یک پیاده ی شطرنج

دیروز گفتم به خودم حال بدم و بالاخره بعد مدت ها سنتورمو کوک کردم، دستگاه مورد علاقه م همایون . اینا رو می گم که یادم بیاد کلی چیزای خوب دارم. یادم بیاد همین اول سالی صاحب دو تا کیف خوشگل شدم.... خیلی خب! بسه دیگه. من حالم خوب نیست.
امشب که با آناهیتا صحبت کردم نمی دونم چی شد که احساس کردم من با یه جای زندگیم مشکل دارم. من دارم چاق می شم. من ورزش نمی کنم. من اینی که الان هستم و دوس ندارم. من ... من نمی دونم... احساس می کنم اراده ای ندارم.. من یه پیاده ی شطرنجم...
الان فقط و فقط دلم می خواد غر بزنم...دلم می خواد یکی باشه که معنی غرهامو بفهمه... دلم می خواد .. دلم می خواد با یه چشم به هم زدن بشه وسط های اردیبهشت...
دلم می خواد.. ببین الان دقیقا نمی دونم دلم چی می خواد اما می دونم اینی که الان هستم و نمی خواد
پ.ن واضح و مبرهن. باز توی مود مسخره ای رفتم که دلم می خواد به زمین و زمان فحش بدم. از همه چی شاکی م.
پ.ن 2. الان به محمد اس ام اس زدم "من دلم یه شلوار گرم کن خوشگل می خواد که باهاش برم بدوم"! یعنی می خوام بدونی الان دراین حد شاکیم!
پ.ن3. اااااه. من از این مانتوی مسخره ی تنگ و تریش و مقنعه ی مزخرف کوتاه حالم به هم می خوره... اه.. ایش
.
بعدا نوشت: الان فردا صبحه، به مراتب بهترم. اما خوب واقعا بهش احتیاج داشتم.