۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

آه که امروز دلم را چه شد.. دوش چه گفته ست کسی با دلم... با دلم... با .. دلم

همیشه خیالباف بودم و خوش بین... همیشه به نظرم آدما همون چیزی بودن که نشون می دادن... هر بار ضربه خوردم گفتم این آدم خاص این جوری بوده و بعد دوباره ادامه دادم به باور کردن آدما... هر چند شاید هیچ وقت تصمیم های بزرگ و یا حتی متوسط زندگی مو بر پایه ی حرف و نظر آدمای مهربون!!! دورو برم نگرفتم.. اما همین که آدمایی که دوسشون داشتم اون چیزی نبودن که نشون دادن دلمو چروک می کرد...

همیشه تو دلم کلی عشق بوده که می خواستم هدیه کنم به دوستام. همیشه خاطرِ همه واسم مهم بود. خیلی وقت ها با کله رفتم تو دیوار. خیلی وقت ها متهم شدم به خیلی چیزها... همیشه گفتم واسم مهم نیست... اما امروز.. نه امروز نمی تونم بگم واسم مهم نیست... نمی دونم این دفعه چه فرقی با دفعه های قبل داره.. نمی دونم این دفعه چه اتفاقی توی دلم/ بیرون دلم/ بین دلم و مغزم و غرورم افتاده... اما می دونم این دفعه نمی خوام مثل دفعه های قبل ملاحظه ی همه رو بکنم... می خوام یه چیزایی رو عوض کنم.. می خوام اصول زندگی مو به خودم یادآوری کنم.. می خوام چیزهایی رو که تا امروز ذره ذره ذره یاد گرفتم و بنویسم تا بفهمم کجام... درس هایی که از دوستام/ همکارام/ هم کلاسی هام/ آدم های توی خیابون گرفتم رو بنویسم که هر وقت دوباره شروع کردم به زندگی خودم گند بزنم همه و همشونو بیارم جلوی چشمم... که یادم بیاد خیلی از احساس هایی که یه زمانی تجربه شون کردم... شاید لازمه یه کم بیشتر واسه خودم/ وقتم/ زندگی م و غرورم ارزش قائل باشم... شاید بالاخره وقتشه که قبول کنم باید قوانین بازی رو یاد گرفت...